آمریکا و «شکست» در افغانستان
ــ اسدالله کشتمند ــ
شاید بتوان سیاست آمریکا در قبال افغانستان را تدارک زمینههای اغتشاش در آسیای میانه در ضدیت با روسیه و چین، استفاده از بنیادگرایی اسلامی بهمثابه افزار سیاسی در مقیاس کل منطقهٔ آسیای جنوب غربی و آسیای میانه و ایجاد پایگاه عملیاتی برای چنین منظوری خلاصه کرد.
در این روزها تقریباً همه از شکست آمریکا در افغانستان صحبت میکنند، امّا تعریف واحدی از شکست وجود ندارد. علیرغم اینکه گاهی شکست را صرفاً نظامی تلقی میکنند و این بهنظر من کافی نیست؛ شکست را باید در مقیاس دستیابی به هدفهای تعیینشده تعریف کرد. اگر ما بپذیریم که هدف آمریکا از آمدن به افغانستان واقعاً جنگ با تروریسم بوده و در این راه کوشیده است، بایدگفت بههرحال وضع فعلی یک شکست است، امّا آنچنان جنگی صورت نگرفته است که از پیروزی یا شکست در صحنهٔ جنگ نام ببریم. چگونه میتوانیم بپذیریم که همین آمریکایی که در سال ۲۰۰۱ در مدّت بسیار کوتاهی طالبان را که دارای حکومت و دمودستگاه وسیعی بودند و از حد اعلای روحیهٔ جنگی و وحدت عمل کامل برخوردار بودند، توانست تارومارکند، ولی امروز در برابر طالبان که نتوانستهاند هیچگونه فشار جنگی قابلملاحظهای بر آمریکاییها وارد کنند، عاجز مانده است؟ توجه به چند عامل از نظرها دور مانده است که بدون درنظرگرفتن آنها تصوّر ما از وضع موجود نمیتواند کامل باشد. این عوامل در سیاست پنهانی آمریکا در جهت تبدیل کردن افغانستان به مرکز تشنجزا در منطقهٔ آسیای میانه و آسیای جنوب غربی نهفته است.
در اینجا بهحق این سؤال میتواند طرح شود که مبارزه نیروهای آمریکایی با تروریسم واقعاً هدف بوده است یا پردهٔ استتاری برای هدفهای دیگر؟ اگر اصولاً در حقیقت هدف آمریکا مبارزه با این نوع تروریسم بوده است، چرا نخست در پی منبع اصلی آن یعنی عربستان سعودی نرفته است؟ دیده میشود که بهانهٔ مبارزه با تروریسم با اشغال افغانستان همخوانی ندارد. بهعلاوه، بیهوده نخواهد بود اگر گفته شود که بانی تروریسم از نوع اسلام افراطی و بنیادگرا خود آمریکا است و افغانستان از آخر دههٔ هفتاد قرن گذشته میدان اجرای آن در مقیاسی بزرگ بوده است. اگر حضور بیست سالهٔ نظامی آمریکا و ناتو در افغانستان بهدقت ارزیابی شود، به این نتیجه میرسیم که بهجز همان مقطع زمانی سرنگونی طالبان در سال ۲۰۰۱، جنگی بهمعنای واقعی بین طالبان و آمریکا-ناتو رخ نداده است و شکست آمریکا در برابر طالبان را کسی ندیده است. طرح شکست دادن نظامی آمریکا توسط طالبان طلسمی بیش نیست که برای توجیه عملکرد بیست سالهٔ آمریکا در افغانستان بهکار میرود. در حقیقت، طالبان توان رودررویی با آمریکا و ضربه زدن به آن را هیچگاه نداشتهاند. در همهٔ این سالها، طالبان بهطور عمده به عملیات خرابکارانه و انفجارهای دور از مراکز عمدهٔ جابهجایی نیروهای آمریکا و ناتو متوسل شدهاند. خیلیها امروزه در افغانستان معتقدندکه ارادهٔ آمریکا مبنی بر تبدیل کردن طالبان به بدیل حکومت دستنشاندهٔ خودش در کابل، باعث آن شد تا طالبان بدون دردسر و بهراحتیای حیرتانگیز سراسر افغانستان را اشغال کنند. خیلیها معتقدندکه بعد از این همه وقایعی که اتفاق افتاد، نمیتوان از شکست آمریکا بلکه باید از تغییر سیاست آمریکا در افغانستان سخن گفت. برای خیلی از مردمان جهان، بهویژه مردم افغانستان، تز مبارزهٔ آمریکا با تروریسم در افغانستان مقبولیت ندارد و در واقعیت امر، هدف آمریکا در افغانستان مبارزه با تروریسم نبوده است. برعکس، نتیجهٔ بیست سال حضور نظامی آمریکا در افغانستان، تقویت بیسابقهٔ تروریسم و بنیادگرایی و تبدیل شدن آن از جنبشی نامنظم به دولتی واقعی بوده است.
در نتیجه میبینیم که در تعیین هدف جنگ در افغانستان ابهام وجود دارد. پس در چنین وضعی چگونه میتوان شکست را ارزیابی کرد؟ اگر تز اعلام شدهٔ آمریکا در افغانستان را مورد تردید قرار میدهیم، پس باید بدیل آنرا که پشتوانهٔ منطقی داشته باشد نشان بدهیم. در این عرصه، اغلب نظر براین است که موقعیت استراتژیک افغانستان باعث کشاندن پای بیشتر از ۱۵۰ هزار سرباز آمریکایی در این کشور دارای شرایط سخت طبیعی شده است، و ۱۱ سپتامبر و مبارزه با تروریسم بهانهای بیش نیست. هدف اصلی آمریکا از اشغال افغانستان، تبدیل کردن آن به مرکز صدور بنیادگرایی اسلامی و ایجاد تشنج در منطقه و تضعیف حریفان سنّتی آمریکا یعنی ایران و روسیه و چین است. اصولاً آمریکا از حضور بیست سالهٔ خود در افغانستان چندان ناراضی هم نباید باشد، زیرا به آنچه میتوان هدف اساسی آن تلقی کرد، کاملاً دست یافته است. آمریکا بادرنظر داشتن موقعیت استراتژیک افغانستان در میان ایران و پاکستان و چین و کشورهای آسیای میانه، و نزدیکی به روسیه، به تبدیل کردن آن به مرکزی پر از تشنج و آمادهٔ انفجار در هر لحظه، برای بیثبات کردن منطقه، نیاز مبرمی داشت، و با اشغال این کشور و آماده ساختن نیرویی افراطی، متعصب، بنیادگرا، خشن، مستبد، جنگجو، و دور از قواعد دنیای متمدن امروزی چون طالبان، آنرا به مرکز انکارناپذیر چنین پدیدهای تبدیل کرد. با این کار، آمریکا بذر تشنجی را که برای مهار جریانهای متعدد در منطقه نیاز داشت افشاند، و در آینده منطقهٔ ما را با آشوبهای عظیمی درگیر خواهد کرد. دراین صورت، کشورهای منطقه بیشتر در فکر جمعوجور کردن وضع خود خواهند بود تا درگیری با آمریکا.
شاید بتوان سیاست آمریکا در قبال افغانستان را تدارک زمینههای اغتشاش در آسیای میانه در ضدیت با روسیه و چین، استفاده از بنیادگرایی اسلامی بهمثابه افزار سیاسی در مقیاس کل منطقهٔ آسیای جنوب غربی و آسیای میانه و ایجاد پایگاه عملیاتی برای چنین منظوری خلاصه کرد.
همچنین، درنتیجهٔ سیاستهای آمریکا در هنگام اشغال افغانستان میتوان از ایجاد جوانههای نظام سرمایهداری نولیبرال و نابود ساختن عملی و نظری امیدهای مردم برای در پیش گرفتن راهی جز همین سرمایهداری لگامگسیخته سخن گفت. آخرین بقایای زیربناهای اقتصاد مختلط که طی سالها در افغانستان شکل گرفته بود و سیاستهای حاکمیت تحت رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان در طول بیشتر از دوازده سال آن را توسعه و رونق داده بود،از بین برده شد. این روند، سبب تغییر در ساختار طبقاتی جامعهٔ افغانی شد، بهطوری که قشری بسیار مرفه، دلال، و مقاطعهکار در مرکز نظام کنونی قرارگرفته و به مانع اصلی در برابر انجام تغییرهای دموکراتیک تبدیل شده است. فاصلههای طبقاتی بهنحو سرسامآوری افزایش یافته، بهطوری که امروزه بیشتر از ۶۰ درصد مردم ما در زیر خط فقر قرار دارند و جامعهٔ افغانی در حال ازهمگسیختگی است. برپایهٔ پیادهسازی سیاستهای آمریکا اقدامهای وسیعی صورت گرفت تا ذهنیت جامعهٔ ما را تغییر دهند و با تحمیل الگو، قواعد، و شیوههای سودورزانهٔ نظام بیعاطفهٔ جامعهٔ سرمایهداری، بخشی از مردم وطن ما از انسان ساده به گرگِ انسان تبدیل شوند. دشواریهای روزگار بهحدّی رسیده است که روحیهٔ کمک و دستگیری از تنگدستان و بینوایان که در سنّت و عرف جامعهٔ ما جای بلندی داشت، جای خود را به درندهخویی و بیعاطفگی دردناکی داده است. این فضای ایجادشده در طول این بیست سال بر اثر تغییر ذهنیت جامعهٔ ما، امید هرگونه برپایی عدالت اجتماعی را از بین برده است.
نگاهی به تاریخ بیست سال اخیر افغانستان در کنار دیگر کشورهای اسلامی نشان میدهد که آمریکاییها باجریانهایی افراطی چون طالبان مشکل اخلاقی ندارند و با روحیه و عمل آنها در ضدیت با زنان، اقوام، و تبارهای غیر از خودشان، زندگی مدرن و فرهنگِ مدارا-محور بهراحتی کنار میآیند، به شرط اینکه با منافع آنان تصادم نکند، و اتفاقاً طالبان افغانستان از جنس چنین جریانهایی هستند. هر چه باشد، خود آمریکاییها از ایجادکنندگان آن هستند.
در اینکه آمریکا در افغانستان شکست خورده است، نمیتوان شک کرد. امّا این شکست از جنس دیگری است، نه آنچه همه روزه به خورد جهانیان داده میشود. آمریکا در افغانستان شکست اخلاقی را متحمل شده است. این شکست اخلاقی تنها در کشتار بیرحمانهٔ مردم ما خلاصه نمیشود. شکست آمریکا در این نیز نهفته است که نتوانست ثابت کند که واقعاً برای مبارزه با تروریسم به افغانستان آمده بود. شکست آمریکا در ناتوانیاش در قانع کردن افکار عمومی جهان در مورد درست بودن سیاستهایش در قبال افغانستان هم است. شکست آمریکا در این نیز است که تمام عرصههای حضورش در افغانستان در ابهام بوده است. ابهام نه فقط در سیاستهای آمریکا، بلکه در عملکرد آن نیز وجود دارد. برای مثال، ابهام در شناخت دوست و دشمن آمریکا، ابهام در فرایند کارهای بزرگ مقیاس آمریکا مانند نهادینه ساختن دموکراسی و آزادی بیان و غیره. در این زمینه چنین تصور میشود که همین الآن ابهام بزرگی در مورد پایگاههای نظامی آمریکا در افغانستان به قوّت خود باقی است؛ در قرارداد دوحه که در ماه فوریه سال ۲۰۲۰ بین طالبان و زلمی خلیلزاد نمایندهٔ آمریکا به امضاء رسید، قید شده است که آمریکا همراه با بیرون بردن نیروهای خود از افغانستان، پنج تا از پایگاههای نُهگانهٔ خود را میبندد. پیش از هر چیز، در تعداد پایگاههای نظامی ابهام بزرگی وجود داشته است؛ هیچکس نمیداند آمریکا چه تعداد پایگاه نظامی در افغانستان درست کرده بود و هماکنون چه تعداداز این پایگاههاحفظ شده است و در کجا قرار دارند. سرنوشت پیمان امنیتی امضاءشده بین افغانستان و آمریکا که در هرگونه شرایطی دست مداخلهٔ آمریکا در افغانستان را باز میگذارد نیز در ابهام بزرگی قرار دارد و در مذاکرات دوحه به آن عمداً پرداخته نشده است.
در نتیجه، سیاستهای پُر از ابهام و پنهانی آمریکا درافغانستان موجب آن گردیده است که مردم افغانستان دوران گمانهزنیهای دردناک و لحظات انتظار بسیار سختی را از سر بگذرانند. امروزه مردم افغانستان خود را در آستانهٔ دروازهٔ جهنم میبینند. آیا طالبان امروزی همان طالبان دیروز خواهند بود یا با تغییر وسیع دنیا آنها هم تغییر کردهاند؟ به این سؤال حوادث همین روزهای آتی جواب لازم را خواهد داد. امّا به یقین میتوان گفت که با درنظر گرفتن معیارهای جامعهشناسی و انسانشناسی ظرفیت تغییر در وجود طالب میدانی یا طالب روی صحنه چندان نیرومند نمیتواند باشد. در این روزها، بهخاطر دستورهایی که به طالبان داده شده است، از آنان انسانهای عادی دارای حوصلهمندی و برخورد نه چندان زشت به نمایش گذاشته شده است، ولی برخوردهای خشن نوع طالبی بهتدریج جای آن حوصلهمندی موقت را میگیرد. میتوان نتیجه گرفت که روزهای بسیار دشواری پیش روی مردم ما قرار دارد. آمریکاییها که تاکنون تأثیر بزرگی بر سیر حوادث افغانستان داشتهاند و شاید تا مدتهای طولانی هم داشته باشند، دربارهٔ این وضع چگونه برخورد خواهند کرد؟ آیا آنان اجازهٔ بازشدن دروازهٔ جهنم به روی مردم افغانستان را خواهند داد یا اینکه طالبان را که بههرحال متحد جدید آنها هستند و از آنان حرفشنوی دارند (زندگی روزها و ماههای آیندهٔ نزدیک این واقعیت رانشان خواهد داد) مقداری به خویشتنداری فراخواهند خواند؟