«بقيه راه را خودتان بروید!»

در اين هفته‌هاى آخر، ديگر «تن» و «اميد» با هم سر سازش نداشتند. مى‌دانست که چيزى به آغاز سفرى بى‌بازگشت باقى نمانده است. بايد آنچه را مى‌انديشيد با آهنگى تند بگويد و بنويسد.

از يک هفته پيش با جمعى از رفقاى جوان قرار ديدار داشت، اما روز آن را فراموش کرده بود.

اين ديدارها در دوران اخير مکرر شده بود. مثل گذشته‌ها، چند رفيقى تدارک بردن و آوردنش را برعهده داشتند و چند تنى تنظيم برنامه‌هاى ديدار را.

صبح روز آخر، از رختخواب پايين نيامد. حالش خوب نبود. همانجا، نيمه خوابيده و نيمه نشسته نوشتن را شروع کرده بود.

مى خواست براى جوان‌هايى که جمع شده بودند و قرار بود به جمع‌شان ملحق شود، دربارهٔ تاريخ و آيندهٔ حزب صحبت کند.

ساعت ۹/۵ صبح رفيق . . . زنگ در خانه را به صدا درآورد. مريم براى خريد رفته بود و پيرمرد بايد خودش در را باز مى‌کرد. غير از او کسى در خانه نبود. افسانه گاهى مى‌آمد.

پيرمرد، که با يک دست به عصا چنگ زده بود و با دست ديگر ديوار را گرفته بود، به زحمت خود را تا در رسانده و پس از گشودن آن با تعجب پرسيد:

— چرا امروز آمدى؟ داشتم مى‌نوشتم!

سپس با همان زحمت که از تختخواب پايين آمده بود، به آن بازگشت.

آن که آمده بود تا پيرمرد را با خود به جمع منتظران ببرد، به ساعتش نگاه کرد و گفت:

— امروز قرار داريم . . .

— نه، امروز نيست . . .

عجيب نبود. اين اواخر گاهى اتفاق مى‌افتاد که فراموش مى‌کرد. مخصوصاً وقتى همه حواسش را براى نوشتن جمع مى‌کرد، دور و برش را به فراموشى مى‌سپرد.

رفيقى که آمده بود، روزنامه ها را روى ميز گذاشت و روى صندلى کنار تخت «کيا» نشست. آهسته و مهربان پرسيد:

— اگر خسته هستيد بگذاريم براى روز ديگر؟

پيرمرد که آشکارا از تندى اوليه پشيمان شده بود، سرش را به بالش تکيه داد و گفت:

— حالم زياد خوب نيست. اما مى‌رويم. کمک کن بروم حمام، صورتم را بتراشم و لباس بپوشم. نظافت از ايمانيات ما هم هست!

آن که آمده بود، زير بغل آن را که بايد به ديدار رفقاى جوان مى‌رفت، گرفت. در آستانهٔ حمام ناچار شد پدربزرگ را بغل کند، ديگر توان راه رفتن نداشت. داخل حمام او را بين دو بازويش گرفت و به تختخواب بازگرداند. از پدر بزرگ پرسيد:

— اورژانس خبر کنم؟

— نه، من از خانه بيرون نمى‌روم!

مريم که از خريد بازگشته بود، سرآسيمه دکترى را که همسايه بود خبر کرد.

پيرمرد، که لب هايش به سختى از هم گشوده مى شد، آهسته گفت:

— بقيه راه را خودتان برويد!

* * *

مردى که در روزگارى دور، شمع جمع ما بود، سخنانش به ما نيرو مى‌داد، دلمان را گرم مى کرد و پايمان را چالاک. مى‌رفتيم، مى‌دويديم، از بام تا شام — نه دنبال نان، که در آرزوى رسيدن به آرمان — و از نفس نمى‌افتاديم. در آن روزها هنوز جوان بوديم و برومند، ستبر سينه و گردن افراخته، پشت در پشت تهى دستان و دست در دست اميدواران، مى‌تاختيم، به پيش، به سوى قله‌هاى آرزو.

به‌یاد و احترام او يک دقيقه سکوت مى‌کنيم.
 
از زمانى سخن مى گويم که شاعرانمان مى سرودند:
گلوله‌ها را با قلب‌هامان هدف بوديم
و زندان‌ها را از جوانى انباشتيم
سرود و سپيده را گلگون کرديم
و راه آزادى را جانانه سخت به سينه پيموديم
و باز گل‌هاى ياس در دهانمان مى‌شکفت
                که خندان بوديم.
مادرانى را ديديم که شهيدان پنج‌پر داشتند
و جامه سرخ مى‌پوشيدند
و جوانانى که گورگاه بى‌نام
حجله بى زيور آنان بود
و دژخيمانى که در گوشت سوخته آدمى
جوياى رازى سر به مُهر بودند.
داستان اين خط سرخ و اينکه:
ما گلوله‌ها را با قلب‌هامان هدف بوديم
و زندان‌ها را از جوانى انباشتيم
و راه آزادى را به سينه پيموديم،
            تازه نبود!

اين خط سرخ، امروز، مسيرى صدساله را پشت سر نهاده است که از انجمن غيبى تبريز، سوسيال دموکراسى انقلابى، انقلاب جنگل، حزب کمونيست ايران، ارانى و يارانش گذشته و به حزب تودهٔ ايران رسيده است. و اينک ۶۰ سال است که عمدتاً در پيکر اين حزب به حيات خود ادامه داده است.

تا روز تأسيس حزب تودهٔ ايران، نزديک به نيم قرن از حضور اين خط سرخ در عرصهٔ مبارزات اجتماعى ايران مى گذشت. اما اين خطى بود تکه تکه، يعنى فاقد انسجام سازمانى و فاقد دانش اجتماعى تکامل يافتهٔ نيم قرنى و تجربه‌اى بود که از آزمون جهانى عبور کرده باشد. حاصل اين روند آن بود که تجربيات سياسى، سازمانى و تئوريک نسل پيشين به نسل بعدى انتقال نمى‌يافت و جنبش چپ هميشه در جوانى به خاک مى‌افتاد. در نبرد با دشمنى که پخته، مکار، قدرتمند و ثروتمند بود و برخوردار از يک پشتيبان خارجى نيرومند با تجربه و سوابق استعمارى. در حالى که خط سرخ از درون کم توان و از بيرون بى‌کس بود.

خط سرخ اين بار، در شرايط استثنايى جهانى، توانست در پيکر حزب تودهٔ ايران، از خاک برخيزد. به اين معنى که همان نيروهاى بين‌المللى حامى نظام، خود، رضاشاه را ساقط و تبعيد کرده بودند. يعنى در لحظه‌اى که توازن قوا در درون موقتاً دچار اختلال شده، رهبرى ارتجاع داخلى از هم گسيخته و هنوز خود را جمع و جور نکرده بود. امپرياليسم انگليس در حال جنگ با فاشيسم بود و همرزم اتحاد شوروى سوسياليستى. حزب توده ايران هم نه به نام حزب کمونيست بلکه به‌عنوان يک حزب ضد فاشيست، اجازه حضور در صحنه را يافته بود.

اين اشارات تاريخى مقدمه‌اى بود براى بيان اين نکته که انتقال تجربهٔ نسل‌ها که چپ‌هاى ايران اکثراً از آن محروم بوده‌اند تا چه حد اهميت دارد و در پرورش شخصيت کيانورى چه تأثيرى داشته است. و مردى که امروز يادش، بار ديگر ما را گرد هم آورده، از عبدالصمد کامبخش، مردى که خود يکى از برجسته‌ترين رهبران نهضت کارگرى ايران بود، فراوان آموخت. کيا قديمى‌ترين، با استعدادترين، نزديک‌ترين و برجسته‌ترين شاگرد او بود. کامبخش از اولين کمونيست‌هاى مطلع، درس خوانده و مبارزى بود که بر سياست بين‌المللى دوران تسلط داشت. از جوانى به نهضت کمونيستى جهانى پيوسته بود. او يکى از کمونيست‌های کم شمارى بود که از دوران رضاشاه جان بدر بردند. سياستمدارى پخته و کم مانند بود و درست به‌خاطر همين ويژگى‌ها هميشه مورد سخت‌ترين تهمت‌ها از جانب دشمنان حزب نيز قرار مى‌گرفت. و شايد درست به دليل داشتن اين موقعيت ممتاز بود که با فروتنى شگفت‌انگيزى همهٔ ناملايمات را با چهرهٔ باز و با صبرى انقلابى تحمل مى‌کرد. کيانورى، با آن استعداد شگرف و آن انرژى سرشار، در مکتب او راهکار مبارزه را آموخت و اين از موارد نادر تداوم و استمرار و انتقال دانش سياسى استوار از نسلى به نسل ديگر، در جنبش کمونيستى ايران بود، آن هم در اين حد و با اين کيفيت. آموزش در اين مکتب بود که کيا را از همان جوانى شايسته دريافت مسؤوليت هاى سنگين حزبى ساخت. اين يادآورى گذرا از آن جهت ضرورى بود که دريابيم چه شد که او توانست با يارى فقط چند نفر که برخى از مهاجرت و انگشت‌شمارى از زندان‌هاى شاه و اندک شمارى هم از سازمان‌هاى مخفى حزب، بدرآمدند و گرد او را گرفتند، آن هم پس از ۲۵ سال فترت و دورى از ايران، در فاصله‌اى کمتر از يک سال سازمان و نفوذ و اعتبار سياسى حزب را در ميدان انقلاب و در بسيارى از شهرها و روستاهاى ايران گسترش دهد.

تا آنجا که من از روزگار جوانى و دانشجويى به‌یاد دارم، و خود بارها آن را از کامبخش و بعدها از کيا شنيدم، راز پيروزى سريع کمونيست‌ها، که در تاريخ چند هزار سالهٔ بشرى بى‌مانند بود — بى‌مانند از اين رو که فقط طى چند دهه توانست صدها ميليون انسان را شيفتهٔ خود سازد — در پيروى از اصلى بود که به‌عنوان رهنمود، با تأکيدى جدى و مکرر، از کامبخش و کيا شنيده بودم:
    — بايد در مبارزه و با مردم صادق بود.
 
در يکى از ديدارهاى مکرر خود با کامبخش در برلن شرقى، که کيا هم معمولاً چند دقيقه‌اى در آن حضور می‌يافت و حرف‌هايش را دربارهٔ موضوع مطروحه مى‌گفت و مى‌رفت، به مناسبتى از او پرسيدم: پس معنى ديپلماسى چيست؟ کيا گفت:

سرمايه ما کمونيست‌ها صداقت است. صداقت است که به ما نيرو مى‌بخشد تا با ثبات و استوار بمانيم و تا پايان راه برويم. علاوه بر اين، صداقت دو ويژگى ديگر هم دارد، يکى آنکه مُسرى است و ديگران را هم مبتلا مى‌کند! ديگر آنکه مردم هم آن را خوب و سريع تشخيص مى‌دهند. افزون بر اين هيچ به اصطلاح ديپلوماسى نيست که در طول زمان از پرده بدر نيفتد و رسوا نشود.

او خود، مانند استادش کامبخش، مظهر اين صداقت انقلابى بود. او به راستى و عميقاً به انقلاب اعتقاد داشت و از آن دفاع مى‌کرد. و هنگامى که زيرچوبهٔ دار وصيت‌نامه خود را نوشت بر دو نکته تأکيد صريح ورزيد: اول به کمونيست و مارکسيست لنينيست بودن خود، و بعد، بر دفاع صادقانه خود از انقلاب ٥٧. او نوشت:

من به‌عنوان يک کمونيست معتقد به مارکسيسم لنينيسم که از انقلاب ٥٧ دفاع مى کند به پاى چوبه! اعدام مى روم.

مبارزهٔ روزمرهٔ حزب تودهٔ ايران و آن پنج اصلى که کيا به عنوان «خط ضد امپرياليستى و مردمى امام» بيان کرد، بازتاب همين صداقت بود، که مردم صادق و تشنهٔ داد و آزادى، آن را فوراً شناختند و بسيارى از آنها به حزب روى آوردند و جناح‌هاى صادق مذهبى نيز که قدرت، ثروت و فقه را داشتند، اما برنامهٔ مشخص سياسى که پاسخگوى خواست‌هاى مردم باشد نداشتند، آن را پذيرفتند. پنج اصلى که امروز هم معيار سنجش‌هاى سياسى نيروهاى مذهبى است؛ پنج اصلى که در واقع معرف آرمان‌هاى واقعى انقلاب ٥٧ و تدوين‌کننده و معمار آن، نورالدين کيانورى است.

او معمار بود. عنوان رسمى‌اش دکتر مهندس آرشيتکت نورالدين کيانورى بود. او اين فن را که هم در آلمان فرا گرفته بود و هم در دوران مهاجرت، به‌عنوان استاد دانشگاه، آموزش مى‌داد. برتولد برشت، نويسنده و شاعر بزرگ آلمانى، شعرى دارد دربارهٔ آنها که انقلاب را ساخته‌اند. مى‌گويد:

سخن با آنها گفته شد که براى شنيدن آمدند
انقلاب با کسانى شد که به ميدان آمدند
خانه با مصالحى ساخته شد که در اختيار بود
آن لقمه‌اى خورده شد که در کاسه بود.

باز در اين مورد به‌یاد دارم که با کيا، از دوران دانشجويى. خاطره‌اى است شنيدنى و آموختنى. سخن بر سر رفيقى بود که از ما دور شده بود و کيا اصرار داشت که حتماً مناسبات دوستى را با او حفظ کنيم و آن رفيق را به ملاقات او ببريم. گفتم اين چه اصرارى است که شما مى‌کنيد؟ حال که مى‌خواهد برود بگذاريد برود. گفت:

اين شيوه کار شما جراحان است که مى بريد و دور مى‌اندازيد. من معمارم. ما در ساختمان هيچ چيز را دور نمى اندازيم. همه چيز ارزش دارد.

بعد، لحظه‌اى مکث کرد و به‌یاد آورد که من پزشک نيستم، و گفت:

البته تو جراح نيستى ولى تنه‌ات به تنه رفقاى جراح ما خورده است. آنها اينطورى‌اند!

اين بينش و شيوهٔ کار را او نه تنها در بازسازى بلکه در مجموعهٔ کار سياسى خود و در برخورد با همهٔ نيروهاى فعال سياسى در ايران و حاميان انقلاب نيز به‌کار مى‌بست. زيرا همه چيز را همگان دانند و همه کار را همگان توانند. خانه را بايد با همين مصالحى که در اختيار است ساخت. هيچ کس و هيچ نيرويى را نمى توان ناديده گرفت. او تمام توانايى و نبوغ سياسى خود را در اين سو به‌کار برد و نتايج بسيار مثبتى نيز به سود انقلاب و حزب به‌دست آورد.

به قول دوست مهربانى از رفقاى اکثريت:

آن پنج مؤلفه مشهور، آن پنج راستایى که کيانورى کشف و فرمولبندى کرد و زير نام «خط ضدامپرياليستى و مردمى امام خمينى» عرضه داشت، با جهان‌بينى ايدئولوژيک و سمت‌گيرى اجتماعى حزب در انطباق قرار داشت و چيزى بيرون از آن ساختار نبود. بسط روزافزون اعتبار ايدئولوژيک و نفوذ سياسى حزب در سازمان ما، «سازمان فداييان خلق ايران — اکثريت» نيز از همينجا بود و ما را که خود، مستقل از حزب، در جريان درآميختگى‌مان با انقلاب بهمن ۵۷، محتواى سياسى چنين خطى را درک و در راه تجهيز آن دست در کار زدودن پيرايه‌هاى مشى چريکى از انديشه و عمل خود بوديم، با شتاب به سوى دوستى و يگانگى با حزب سوق داد.

خط ضدامپرياليستى و مردمى کيانورى، آن طیف از پيروان خمينى را که در پيوند و ارتباط با توده‌هاى ده‌ها ميليونى مردم فقير و محروم روستاها و شهرهاى کشور بودند و از انقلاب، تأمين عدالت اجتماعى را طلب مى‌کردند، هويت بخشيد. آنها از انديشه‌هاى کيانورى در تعرض خود به بقاياى فئوداليسم پوسيدهٔ ايران، الهام مى گرفتند و در اين تعرض، حقانيتى را ادراک مى‌کردند که کيانورى ستايشگر و توجيه‌کنندهٔ آن بود. . . . از اينجاست که مى توانم بگويم، خط ضدامپرياليستى و مردمى کيانورى در توسعهٔ اجتماعى کشور، در اينکه انقلاب بتواند همهٔ بقاياى فئوداليسم را از حيات اقتصادى ايران بزدايد، نقش برانگيزنده و تأثيرگذار بسيارى را بازى کرده است. اين خدمت دکتر کيانورى به پيشرفت اجتماعى ميهن ما، در تاريخ ماندگار خواهد بود.

اما اين تأثير به همين جا تمام نشد. آن رفيق در دنبال تحليل خود مى‌نويسد:

اين طیف از پيروان خمينى در روند دگرگون‌سازى‌هاى اجتماعى‌شان، خود نيز در معرض دگرگونى‌هايى قرار گرفتند که افق انديشگى‌شان را بسط داد، در رهگذر اين روند بود که آنها خود را با سؤال‌هايى روبرو ديدند. سؤال‌هايى که بنياد انديشگى ديروزشان را در مظان شک و ترديد قرار داد و آنها را در نوعى بحران هويت فرو برد. روشن‌بين‌ترين نمايندگان اين طیف، با انگيزهٔ پيدا کردن راهى براى برون‌رفت از بحران، خود را محتاج بازنگرى و فراگيرى يافتند و به برکت همين بازنگرى و فراگيرى بود که توانستند از حصار تنگ خويشاوند‌انديشى بيرون آيند و خود را از مکتب‌انديشى و شرع‌باورى در فاصله قرار دهند. بدون برخوردارى از آن تجربه توسعه اجتماعى، فراگرد بازنگرى و فراگيرى ضرورت پيدا نمى‌کرد و اينان مشکل مى‌توانستند خود را دگرگون سازند و به درک ضرورت توسعه سياسى کشور دست پيدا کنند و با جنبش حقوق مدنى مردم ايران که خواستار استقرار دموکراسى در کشور و برپايى جامعهٔ مدنى در ايران است، آن هماوايى‌ها و سازگاری‌هايى را که اکنون شاهديم به ظهور برسانند.

اين گسترش شتابندهٔ سياسى و اين اقبال مردم، به‌ويژه جوانان، از حزب، در سنجش با معيارهاى عاشقانهٔ رفقا باز هم کند بود. دقيقاً به‌یاد دارم که روزى رفيق اخگر، که از دشمنى‌هاى عاميانه با توده‌اى‌ها برافروخته بود مى‌گفت:

هيچ فکر نمى‌کردم در بيست و پنج سالى که ما در صحنه نبوديم، سازمان سيا، با اين شدت و وسعت تبليغات عليه حزب ما را پيگيرى کرده باشد. خيلى تخريب کرده‌اند و خيلى هم موفق بوده‌اند.

ولى اين شتاب گسترش انقلاب و حزب با هم، که از نظر دوستان مردم و انقلاب کند بود، با ملاک هاى امپرياليسم جهانى و ارتجاع داخلى، بسيار تند بود. روندى نبود که آنها را نگران نکند و به چاره‌جويى برنيانگيزد.

در دورانى که جهان هنوز دو قطبى بود و جنگ سرد به‌شدت ادامه داشت، متوقف ساختن اين فراگرد در کشورى که در جنوب آن منابع نفت خاورميانه، يعنى شيشهٔ عمر غرب و ماشين جنگى آن و در شمال آن اردوگاه پرقدرت سوسياليسم، قرار داشت، مسأله‌اى بود حاد که راه‌حل فورى مى‌طلبيد.

پاسخ هايى چون جنگ عراق، ماجراى طبس و کودتاى نوژه حاصل مطلوب را به‌دست نداده بودند، اينک نوبت سازمان‌هاى اطلاعاتى انگليس بود. آنها پس از تدارک مقدمات لازم، پاسخ را فراهم کردند و به آزمايش گذاشتند. پرونده‌اى که عليه حزب ساخته بودند در پاکستان به‌دست … فرد مورد اعتمادشان سپردند. تا در اختيار آيت‌الله خمينى قرار دهد. اين بار اتهام چه بود؟ کودتاى حزب توده عليه جمهورى اسلامى.

 در چهار عرصهٔ شکار، شطرنج، جنگ و نبرد سياسى نخستين تاکتيکِ چهار مرحله‌اى کلاسيک براى کاميابى، منزوى ساختنِ حريف، محاصرهٔ او، تنگ کردن دايرهٔ محاصره و وارد آوردن ضربه است. اين شيوه عليه حزب تودهٔ ايران نيز به‌کار گرفته شد. آن هم درست از همان ماههاى آغازين، پس از پيروزى انقلاب.

نخست به پيروى از قاعدهٔ کار، جنگ روانى را آغاز کردند.

تمام امکانات تبليغاتى خود را به‌کار گرفتند و هرچه در اين عرصه داشتند به ميدان آوردند: راديوهاى فارسى زبان، مطبوعات، راديو تلويزيون‌هاى غرب، ضدانقلاب داخلى يعنى بازماندگان وابسته به دربار و طرفداران نظام شاهنشاهى از ساواکى‌ها گرفته تا فراماسون‌ها و ديگر افراد سازمان يافته و يا منفردِ آن گروه و نيز طیف وسيعى از روحانيون و مذهبى‌هاى طرفدار سرمايه‌دارى تجارى. با پيروى از دستور تبليغاتى دکتر گوبلز، وزير تبليغات هيتلر، که دروغ هرچه بزرگ‌تر باشد مؤثرتر است، از يک سو توده‌اى ها را به دنباله‌روى از آخوندها متهم کردند و به کيانورى درجهٔ اجتهاد دادند! و او را ملقب به لقب «آيت‌الله کيانورى» ساختند. از سويى ديگر باز همان‌ها ادعا کردند که آخوندها کمونيست شده‌اند! تا جايى که در شهر قم اعلاميه دادند و نوشتند که زير عمامهٔ خمينى داس و چکش پنهان است.

اين زمينه را مى‌ساختند تا بر روى آن هر اقدام مردمى و انقلابى حکومت را اقدام و تصميمى کمونيستى و تحت تأثير حزب تودهٔ ايران معرفى کنند و در دل‌هايى که، تحت تأثير همان تبليغات آمريکايى، سخت از نزديکى به کمونيست‌ها اکراه داشتند، تخم ترديد بکارند.

به‌یاد دارم روزنامهٔ «آزادگان»، در خيابان جمهورى، که بجاى «آيندگانِ» مصادره شده منتشر مى‌شد، به دروغ خبرى منتشر کرد که کيانورى براى مشاوره به مسکو رفته است. روز بعد کيا به اتفاق يکى دو نفر از رفقا به دفتر روزنامه رفت و گفت: من نورالدين کيانورى هستم و همانطور که مى‌بينيد اينجا هستم. چرا خبر نادرست منتشر مى‌کنيد؟ گفتند: به ما خبر داده بودند. کيا گفت: گيرم هم که خبر داده‌اند، ما آن طرف کرهٔ زمين که نيستيم، با دفتر شما فقط چند خيابان فاصله داريم. مى‌توانستيد يک نفر بفرستيد به دفتر «مردم» و بپرسيد که اينطور هست يا نيست. گفتند کسى را نداشتيم بفرستيم. کيا گفت: تلفن هم نداشتيد؟ پاسخ اين بود که: ببخشيد، کم کارى شده است.

کم کارى نشده بود، شيوهٔ کار اين بود.

تمام آن کوشش‌هاى شبانه‌روزى، براى جلوگيرى از نزديکى بخش انقلابى حاکميت جمهورى اسلامى به حزب تودهٔ ايران بود — يعنى منزوى کردن تک تک آنها — که در هر دو عرصه نيز کامياب شدند. يکى را، که ما باشيم، متلاشى کردند و ديگرى را، يعنى بخش مردمى حاکميت جمهورى اسلامى را، تا لب پرتگاه نيستى به عقب راندند ….

رفقا! رويدادى غم‌انگيز، پس از سال‌ها دورى و بى‌خبرى، ما را امروز گردهم آورده است و اگر سخن من اندکى به درازا مى‌کشد، از آن روست که نمى‌دانم وقتى از اين در بيرون رفتيم، ديگر کى و کجا دوباره فرصتى دست خواهد داد تا بتوانيم با اين وسعت تجديد ديدار کنيم. از اين رو، با اميد به مهربانى شما، اجازه مى‌خواهم که همراه با نگاهى گذرا به کارنامهٔ کيا، که گوشه و کنارش بازتابندهٔ کارنامهٔ خود ما نيز هست، گاه چند جمله‌اى بيشتر بگويم، اما نه آنقدر که شما را خسته کنم.

بارى، آنچه گفتيم فقط نمايشگر بخشى از آن صحنه نبردى است که حزب تودهٔ ايران در آن مى رزميد.

اگر با هم نگاهى شتابزده به آن ميدان بيافکنيم، حتماً به‌ياد مى‌آوريد که بقاياى حزب زحمتکشان مظفر بقايى در حزب جمهورى اسلامى جاسازى شده بود، البته اين بار با ظاهر اسلامى؛

به‌یاد مى‌آوريد عناصر مشکوکى را که در حساس‌ترين ارگان‌هاى جمهورى اسلامى جاى گرفته بودند، انفجار حزب جمهورى و مقر نخست‌وزيرى را سازمان دادند و سازمان مجاهدين را به‌سوى حادثه‌جويى‌هاى بزرگ راندند؛

توطئه‌گران و نفوذى‌هاى درون حاکميت جمهورى اسلامى را، که با به‌راه انداختن ماشين اعدام‌ها، بر حريق ترور، اعدام و اختناق نفت پاشيدند، به خاطر داريد؛

به‌یاد داريد چپ‌روهايى را که نمى‌توانستند شرایط را درک کنند و مبارزهٔ طبقاتى را با مبارزهٔ مذهبى عوضى گرفته بودند!

ماجراجويانى را که مى‌خواستند يک شبه در ايران حکومت شورايى برپا کنند؛

به خاطر مى‌آوريد آنهايى را که انقلاب ايران را با يک انقلاب سوسياليستى اشتباه گرفته بودند؛

به‌یاد داريد روزنامه‌هايى را که از درک شرايط عاجز مانده بودند و هرگز نتوانستند درک کنند کدام جبهه را بايد تقويت کرد و چگونه با جبهه ديگر مقابله کرد؛

و به‌یاد مى آوريد خطرات بى‌وقفه‌اى را که از خارج مرزها ايران را تهديد مى کردند؛ و نيز توطئه کشاندن ايران را به جنگ داخلى؛ خطر تجاور خارجى (به‌ويژه آمريکا) را؛ حاکميت چند پارچه و بى‌تجربه را؛ گرايش هاى پرقدرت مذهبى در مجموع حاکميت را؛ تلاش چندبارهٔ کودتا و شبه کودتا (طبس و نوژه) را — که در تمامى آنها، نابودى رهبرى حزب تودهٔ ايران از اهداف اوليه بود.

و مى‌دانيد در چنين فضاى به‌راستى دشوار، پيچيده و کم نظير، اين حزب تودهٔ ايران بود که در برابر همهٔ آنها به دفاع از آرمان‌هاى انقلاب برخاست؛ به تفکيک و شناساندن طیف‌هاى مذهبى و گرايش‌هاى طبقاتى آنها پرداخت؛ و به تبليغ ضرورت پرهيز از خشونت، حفظ آزادى‌ها و جلوگيرى از غلبهٔ مخالفان مطبوعات و احزاب بر ارگان‌هاى فرهنگى و قضايى حاکميت جمهورى اسلامى دست يازيد — که هنوز هم خواست بى‌ترديد اکثريت قاطع مردم ايران است.

اين نبرد همه سويه، در اين ميدان پر فراز و فرود، در اين درياى پرتلاطم و توفانى که امواج حوادث هر لحظه از هر سو بر تو هجوم مى‌برند، و تو بايد فقط با کمک يگانه هم پيمان راستينت، سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت)، آنها را دفع کنى — اگر اين همه حماسه نيست، پس چيست؟

در همهٔ ميدان‌هاى اين کارزار تنگاتنگ، نورالدين کيانورى نقش برجسته‌اى ايفا کرد. اين رهبرى حزب ما بود که با آن آگاهى گسترده، با آن دقت تشخيص، و با آن چالاکى تصميم و آن چابکى انقلابى، چشمان مردم را بر حقايق مى‌گشود؛ حيله‌ها و دسيسه‌هاى دشمن انقلاب را افشا و نقش بر آب مى‌کرد. و اين ما سربازان جوخه‌هاى قديم آزادى بوديم که بى‌مزد و منت و با شور و راستى، همراه اين رهبرى می‌رزميديم، و به قول سياوش: «باز گل‌هاى ياس در دهانمان مى‌شکفت که خندان بوديم.»

سرانجام آنچه نبايد بشود، شد: اين حزب مزاحم، اين رهبرى افشاگر، اين مانع تحميق و تخدير را مى‌بايست از ميان برداشت، و برداشتند. و عبور ناگريز سياوش‌هاى سرفراز از آتش آغاز شد.

سرانجام او آمد. با دستى که ديگر دست نبود. با پايى که مى‌لنگيد . . . با دلى که خون بود، با خاطره‌اى که انباشته بود از يادهاى تلخ، ياد رفيقان به خون غلتيده، خاطره‌اى سراسر مزار شهيدان، يادِستان رفيقان. چه بسيار بودند هنگامى که بردندشان، و چه اندک بودند هنگامى که بازشان گرداندند.

حال چه بايد کرد؟ چه کارى بر‌مى آيد از پيرمردى تنها؟ از يک زندانى در حال مرخصى، کسى که نزديک‌ترين يارانش را تيرباران کرده‌اند، و بسيارى از آنها هم که زنده‌اند هزاران فرسنگ از او دور گشته‌اند، گاه جسمانى، گاه معنوى و گاه هر دو باهم. و برخى از اين هم فراتر رفته‌اند و با ادعاهاى هر شب خود، او را در روزنامهٔ اطلاعات به زير تازيانه‌هاى ملامت مى‌گيرند و او که نمى‌خواهد بگويد:

تو که مرهم نِئى زخم دلم را         نمک پاش دل خونم چرايى؟

مى‌خواهد پاسخ دهد و نمى‌گذارندش. آن شاعر دوست داشتنى، که ديگر در ميان ما نيست، چه خوش گفت در آن روزهاى تلخ، روزهاى اندوه و ماتم، در آن روزهاى درماندگى و سرگردانى:

پدرم کيا! بيا!
اين بس که تو دهان بگشايى و زمستان هزيمت کند
نه! جرأت نمى کنند کلامت را
که آتش ذغال را خاکستر مى‌کند.
بشنو رفيق سخن نمى‌گويى
و شهر ما گنگ مادرزاد است

کجايى سياوش، کجايى؟ ياد خوشت با ماست، و جايت در ميان ما خالى.

آرى، چون جرأت نمى کردند کلامش را، او را مجبور به سکوت کردند. سال‌ها زير چوبهٔ اعدام نگاهش داشتند. اعدامش نکردند، اما گفتند: دست و دهانش را بسته‌ايم بياييد و سنگسارش کنيد. و بسيارى آمدند و با سنگ و کلوخ ملامت در دست، از چپ و راست. همان روزنامهٔ اطلاعات، که روزها و هفته‌هاى متمادى، با آن گشاده‌دستى صفحاتش را براى بدگويى به کيا و حزب تودهٔ ايران در اختيار کسانى مى‌گذاشت که حاضر بودند تن به اين کار در دهند، امروز حتى حاضر به درج آگهى تسليت کيانورى نيست. و در اين مورد چه هم‌آهنگى چشمگيرى است ميان کيهان لندن و کيهان تهران. چرا؟ از ترس شما، براى آنکه بارها و سال‌ها اعلام کرده‌اند توده‌اى‌ها مرده‌اند و ديگر نه حزبى به اين نام وجود دارد و نه کسى. حال اگر آنها آگهى تسليت براى درگذشت کيا منتشر کنند و ناگهان صدها و هزارها نفر بخواهند بگويند: کيا، ما در مرگ تو سوگواريم، چه خواهد شد؟ آن وقت روى که سياه خواهد شد؟ آن وقت چه بسيارند آنها که سر از لاک نوميدى بدر مى‌آورند که پس ما تنها نيستيم و از ميان هم نرفته‌ايم. سرافرازيم که مى‌بينيم هنوز هم مرده و زندهٔ توده‌اى، ارتجاع کهنه و نو را به وحشت مى‌اندازد.  

حال چه بايد کرد؟ اين پرسشى بود در برابر کيا.

پاسخ روشن بود: کار. کار با برنامهٔ مشخص و هر روزى. خواندن و نوشتن. نوشتن براى انتشار رسمى، البته. و اگر نشد، براى دست به دست گرداندن ميان آنها که در هر حال خواستار دانستن نظراتش بودند.

سخنانم را با يک پرسش و با يک گفتاورد پايان مى‌دهم:

چرا ما توده‌اى‌ها شکست خورديم؟

براى پاسخ به اين پرسش، تاکنون دست کم ده‌ها جلد کتاب و خدا مى‌داند چند صد يا چندين هزار مقالهٔ کوتاه و بلند نوشته شده است، و دوست و دشمن هريک از ديدگاه خود سخنى گفته يا تحليلى کرده‌اند — بسيارى با داوری‌ها سخت و معدودى هم با رأفت و خيرخواهانه. اما، ماحصل کلام اين بوده است که تقصير خود حزب بود. اگر چنين و چنان نمى‌کرد، چنين و چنان نمى‌شد. با خود گفتم، فرض کنيم مضمون تمام اين نوشته‌ها درست است، ولى در اين کشور، پيش از انقلاب و به‌ويژه پس از انقلاب، جريان‌ها و احزاب فراوانى فعاليت کرده‌اند که به‌هيچوجه حاضر به هيچ نوع نزديکى با ما نبودند. بلکه برعکس، به دليل همان عيب و ايرادهايى که فکر مى‌کردند ما داريم و خودشان ندارند، حتى از ما دورى مى‌جستند، يعنى به زعم خود راه درست را انتخاب کرده بودند.

اما راه درست يعنى چه؟ يعنى راهى که به کاميابى بيانجامد و به هدف مورد نظر برسد. از حزب تودهٔ ايران و سازمان فداييان خلق ايران (اکثريت) بگير و تا آنجا که چشم کار مى‌کند برو به طرف چپ، و يک گروهک، گروه، سازمان يا حزب کامياب را نشان بده. فرض کنيم علت اينکه ما شکست خورديم اين بود که سراپايمان عيب بود، ولى آن گل‌هاى بى‌عيب چرا شکست خوردند؟ باز فرض کنيم علتش آن بوده که ما مارکسيست ـ لنينيست بوده‌ايم و حرف و سخنمان چنگى به دل مردم مذهبى نمى‌زده است. به جبهه مقابل که مارکسيست لنينيست نبوده‌اند نظر مى‌افکنيم: از راست‌ترين جناح هاى ملى بگير و برو به طرف بازرگان، رئيس دولتى که مى‌گفتند دولت امام زمان است، و برو تا برسى به نورچشم امام، آيت‌الله منتظرى، و از آن هم بگذر و برس به خود امام خمينى که سرانجام به قول خودش جام زهر را نوشيد. مى‌بينيم در اين سو هم، که ما را نه تنها قبول نداشتند بلکه تيغ هم در ميانمان گذاشتند و به خاک و خون کشيدندنمان، بر سر کسى تاج پيروزى نگذاشته‌اند.

اينک پرسش اين است که در اين طیف گسترده و رنگارنگ سياسى، کدام انتخاب ما را از شکست مصون مى‌داشت؟ برندهٔ اين نبرد خونين، تا امروز، کيست؟

پرسش ديگر اين است: آيا پيش از آن که تيغ بر روى خود بکشيم، شايسته‌تر آن نيست که از افسانه‌سرايى دورى گزينيم و بار ديگر، با نگاهى تهى از خشم و رنجش — که به قول طبرى مشاوران خوبى نيستند — به رويدادها بنگريم؟

دوست دارم سخنم را با سخنان آن رفيق اکثريتى‌ام به پايان برم، که سخن من نيز هست، و شايد حرف دل همهٔ ماست. رفيقم پايان سخنش را با اين گفتاورد از وصيت‌نامهٔ‌ کيا آغاز مى‌کند: «من به عنوان يک کمونيست معتقد به مارکسيسم لنينيسم که از انقلاب بهمن ۵۷ دفاع مى‌کند، به پاى چوبه دار مى‌روم.»

کيانورى را همين‌طور بايد باور داشت که او مى‌گويد و اين همهٔ اصالت اوست. او از اين اصالت تا به آخر پاسدارى کرد و به نظر من پاسدارى کيانورى داراى ارزش تاريخى است. زيرا در شرايط تفتيش عقايد قرون وسطايى و دهشت‌بارترين شکنجه‌ها به عرصه آمد.

پايبندى تا به آخر او به آرمانش، به ايده‌آل سوسياليسم، براى من، و اطمينان دارم براى بسيار کسان ديگر، نه تنها الهام‌بخش بلکه گوياى پيام زندگى‌بخش براى نهضت ما، نهضت چپ ايران، است.

من عميقاً بر اين باورم که پايبندى تا به آخر کيانورى به ايده‌آل سوسياليسم، خطابى به ما فعالين نهضت چپ ايران است. خطاب او را بايد شنيد. او مى گويد، بدون آرمانخواهى سوسياليستى، هويتى به‌نام چپ وجود نخواهد داشت.

تأکيد او به دفاع از انقلاب بهمن ۵۷ ، يادآور اسلوب رهبرى سياسى او، آن آموزهٔ کارساز به جا مانده از اوست. آيا ما توان آن را داريم که اسلوب او را بکار بنديم و با مصالحى که از واقعيت هاى جامعه و جهان امروز خود فراهم مى‌آوريم، براى اميدها و آرزوهاى نسل دوم و سوم انقلاب، براى خواست‌ها و مطالبات مردمى که جنبش حقوق مدنى ايران را برپا ساخته‌اند، يک بيان سياسى پيدا‌ کنيم.

البته من اميدوارم. اما يکى از اساسى‌ترين شروط تحقق اين اميد آن است که دکتر کيانورى را به مثابه تجربه و تاريخ نهضت‌مان، درک کنيم و از آنِ خود سازيم.

سپاسگزارم که صبورانه نيوشاى سخنانم شديد.

 

* پیر ما چگونه رفت؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *