یادمانده‌ای از تابستان سیاه ۶۷ ـــ زندان گوهردشت

Print Friendly, PDF & Email

تابستان ۶۷ بود. ما در بند ۶ بودیم، بند زندانیان چپ دارای حکم بالای ۱۰ سال. با زندانیان بهایی در یک جا بودیم. تعداد زندانیان سیاسی چپ از اکثر گروه‌ها در حدود ۳۰ نفر و بهایی‌ها هم در همین حدود بود، که از بهمن ماه ۶۶ ما را از بندهای مختلف به بند ۶ آورده بودند.

تازه داشتیم برای پذیرش قطعنامه ۵۹۸ خوشحالی می‌کردیم که خبر عملیات مرصاد از بلندگویی در هواخوری شنیده شد. مجری رادیو داشت با حرارت تمام برای مقابله با مجاهدینی که حمله کرده بودند درخواست بسیج نیرو می‌کرد.  جنگی در بین بود و ماجرای تازه‌ای در راه.

اوایل مرداد ماه، یک روز ناگهان و بی هیچ دلیلی هواخوری را قطع کردند. یکی دو روز چیزی نگفتیم تا بهداری هم قطع شد. نوبت به ملاقات‌های ۲۰ روز یک بار رسید و آن هم برگزار نشد. همبندی‌ها شروع به صحبت و مذاکره کردند که چه خبر است و چه کنیم. زنده‌یاد رفیق مهدی حسنی پاک به این قضایا بدبین بود و آن‌ها را نشانه یک تغییر بد در داخل زندان می‌دانست. مهدی از زندانیان دو رژیم بود و در زندان جمهوری اسلامی هم بسیار شکنجه شده بود.

هفته‌ای گذشت و تغییری حاصل نشد. فروشگاه برای اولین بار آلبوم‌های عکس ساخت عراق آورد و به ما فروخت. آن قدر به نگهبان‌ها غر زدیم تا پاسداری معروف به حسن سیاستمدار آمد و توضیح داد که چون دارند گوشی‌های سالن ملاقات را عوض می‌کنند، ملاقات‌ها قطع شده است. گفتیم پس هواخوری و بهداری چه؟ جوابی نداشت و ما هم قانع نشدیم. در این هفته حرکات مشکوکی در حیاط بند از لای درزها دیده شده بود که عده‌ای را در حیاط در سکوت محض به دستشویی می‌برند و یک کوه هم دمپایی در گوشه‌ای جمع شده بود.

بنا بر خواست یکی از اتاق‌ها، پیشنهاد نگرفتن غذا ـــ که اسم دیگر اعتصاب غذا بود ـــ مطرح شد. اکثریت بند رأی مثبت دادند و مسؤول بند به پاسدار وقت گفت که ما تا بازکردن هواخوری و بهداری و ملاقات‌ها از گرفتن غذا خودداری خواهیم کرد. دو روز به این منوال گذشت و در روز سوم، چند نفر پاسدار به داخل بند آمدند و ۸ نفراز همبندی‌ها را با خود بردند. در شهریور ماه و بعد از جمع شدن باقی مانده زندانیان جان بدر برده فهمیدیم که از این گروه سه نفرشان، یعنی محمدعلی پژمان (پیکاری) محمدرضا طبابتی (اکثریت ۱۶ آذر) و احمد (؟) جعفری (رزمندگان) در شهریور ماه اعدام شدند.

جو سنگینی بر بند حاکم شد و اعتصاب غذا هم شکست. دیگر به این نتیجه رسیده بودیم که ماجرایی جدی در میان است. به فکر تماس با سایر بندها به‌هر قیمتی و از طریق مورس افتادیم. یک نفر از میان توده‌ای‌ها که مورس بلد بود مامور این کار شد. همزمان گروه‌های دیگر هم تلاش خود را آغاز کردند. نمی‌دانم از کجا ولی اولین خبری که آمد این بود که در نماز جمعه شعارمرگ بر منافق سر داده‌اند و دادستان انقلاب هم مصاحبه‌هایی علیه زندانیان سیاسی کرده است. بالاخره سیستم مورس جواب داد و از ساختمان مقابل ساختمان ما که دو بند هم در آنجا بود یکی  از ملی‌کش‌ها که او را شناختیم جواب داد و شروع به خبر دادن کرد. گفت که  تاکنون تعدادی از زندانی‌ها را اعدام کرده‌اند و هر روز مشغول هستند، و نام چندین نفر از ملی‌کش‌ها را برد که تا آن زمان اعدام شده بودند. خبری غیرقابل باور بود و حتی به آن شک کردیم. وقتی شنیده‌هایمان را با سایر همبندی‌ها در میان گذاشتیم آن‌ها هم تأیید کردند که مشابه این خبرها را شنیده‌اند. بعد خبری آمد که دارند مجاهدین را می‌کشند. گفتیم پس چپ‌ها را کجا برده‌اند؟ گفتند که آن‌ها هم اعدام شده‌اند. آمار هولناکی در حدود ۴۰۰ تا ۵۰۰ نفر دادند. دیگر مطمئن شدیم که نگرانی مهدی حسنی پاک بجا بوده است و شک اولیه‌مان هم که گویا خود زندانبان خبر پخش می‌کند تا روحیه‌ها را خراب کند منتفی شد.

بعد از دیدن از مرگ‌رسته‌ها فهمیدیم که آن ۸ نفر همبند ما را زندانبان‌ها به‌دستور ناصریان رئیس زندان به یک سلول جمعی در بندی دیگر برده و با کابل و زنجیر و لوله به جان آنها افتاده بودند و به مدت  ۱۸ روز در یک اتاق دربسته مانده بودند. آنها در این مدت خیلی زود از رفت و آمدهای زیاد بند و با خوانده شدن اسامی زندانیان و خارج شدن زندانیان از سلول‌ها در هر روز و از طریق مورس زدن، متوجه شده بودند که در زندان چه خبر است و دارند زندانیان مجاهد را  به‌دار می‌کشند. اعدام‌های مجاهدین از مرداد شروع شده بود. دادگاه‌ها به‌ریاست نیری در هر هفته چند روز تشکیل می‌شد. هفته آخر مرداد ماه، سروصدایی در راهرو بند (تمام اتاق‌ها دربسته بود) ایجاد شده و معلوم می‌شود که دارند بند را تخلیه می‌کنند. داوود لشکری متوجه می‌شود که این ۸ نفر از چپ‌ها هستند. اظهار تعجب می‌کند که شما این‌جا چه می‌کنید؟ چپ‌ها جواب می‌دهند که چون اعتصاب غذا کرده بودیم ما را به این‌جا آورده‌اند. وی آنها را به داخل سلول برمی‌گرداند و به اتفاق چند پاسدار همراه خودش ابتدا آن‌ها را به‌شدت با کابل و زنجیر و مشت و لگد  می‌زنند، بعد آن‌ها را وامی دارد که با صدای بلند بگویند که غلط کرده‌ایم. وی قبل از رفتن می‌گوید که حالا که خبردار شده‌اید که در زندان چه خبر است، بدانید که به سراغ شما چپ‌ها نیز خواهیم آمد. بعد از رفتن وی، برخی می‌گویند که بلوف می‌زند، چپ‌ها که کاری نکرده‌اند که بخواهند آن‌ها را بکشند. برخی نیز صحبت‌های وی را جدی می‌گیرند. بعداً به سراغ سه نفر ازآنها می‌روند و یکی یکی با نام آن‌ها را صدا کرده و پیش داوود لشکری می‌برند که زندانیان را برای اعزام به دادگاه‌های کشتار زندانیان  فیلتر می‌کرد. این ۳ نفر را اعدام می‌کنند.

با آغاز محاکمات چپ‌ها از ۵ شهریور به بعد، روزی که نوبت به بند ما رسید، وقتی‌ گروهی از ما را از بند بیرون بردند، مرا پشت در اتاقی نشاندند که تا چشم کار می‌کرد زندانی نشسته بود. دیگر شک نداشتم که ما را دارند به دادگاه می‌برند. مرا پیش لشکری بردند. داوود لشکری از سران زندان، با سؤال و جواب از زندانیان، آن‌ها را فیلتر و برای دادگاه انتخاب می‌کرد. وی نقش ویژه و کلیدی و منحصر به فردی در اعزام زندانیان سیاسی گوهر دشت به دادگاه‌ها داشت. از توده‌ای‌ها و اکثریتی‌ها هر کس که می‌گفت حزب یا سازمان خود را قبول دارد، و یا  اگر خود داوود لشکری تشخیص می‌داد که فرد مورد سؤال یک سرموضعی است، وی را به دادگاه می‌فرستاد.

لشکری ابتدا از من پس از پرسیدن نام، سؤال کرد اتهام؟  گفتم توده‌ای. پرسید حزب را قبول داری؟ گفتم بله. چیزی را یادداشت کرد و بعد از آن مرا با یک پاسدار به صف دادگاه فرستاد. این پاسدار در راه به سبیل من بند کرده بود و با ریشخند می‌گفت که عجب سبیل کمونیستی داری. یک پاسدار مرا تا سالن دادگاه برد. در آنجا توانستم خیلی از رفقا مخصوصاً بند بیستی‌ها را ببینم، ازجمله زنده‌یاد رفیق محسن دلیجانی را که گپ کوتاهی هم زدیم. گفتم که دارند همه را می‌کشند و آخر خط است. گفت می‌دانم. تعجبی نکردم. او جلوتر از من بود. رفیق محسن دلیجانی از دادگاه که در آمد پاسداری به پاسدار دیگری که سر راهرو ایستاده بود اشاره کرد که سمت چپ. نوبت من که رسید کسی مرا به داخل اتاق فرستاد. تا وارد  شدم قسمت آخرحرف نیری را شنیدم که به کسی می‌گفت … این‌ها سیاسی‌تر هستند. همان پاسدار مرا روی یک صندلی نشاند. کسی به من گفت که چشم‌بندت را بردار. روبرویم چندین نفر روی صندلی نشسته بودند و پچ پچ می‌کردند. نیری، حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب تهران، اشراقی با لباس شخصی، نماینده دادستانی و یکی دو نفر شخصی دیگر که بجا نیاوردم، ولی ظاهرا از وزارت اطلاعات بودند. همه آن طرف پشت یکی دو میز اداری نشسته بودند. با خود گفتم که حتما دادگاه همین‌جا است. به‌نظرم در دادگاه اول دو نفر در کسوت روحانی وجود داشت و تعدادشان ۵ نفربود. برخی از کسانی که به این دادگاه رفته بودند اظهار می‌کردند که بازجوها نیز در پشت سر زندانیان در دادگاه حضور داشته و فعال بوده‌اند.

شروع سخن با نیری بود. او در کمال خونسردی نشسته بود و‌ سؤال کرد: نام؛ فامیل؛ سن؛ وضعیت تأهل؛ فرزندان؛ اتهام (گروه سیاسی)؛ میزان حکم و دین و مذهب. من حواسم به نیری بود. بعد از این سؤال و جواب‌ها منتظر بودم که سؤالات سیاسی درمورد حزب بکند. ولی نیری روی دین و مذهب ایستاد. در سؤال وی از مذهب، من گفتم که شیعه هستم. نیری با تمسخر گفت: شیعه توده‌ای! آخر شیعه که توده‌ای نمی‌شه! گفتم چرا نمی‌شه؟ من طرفدار سوسیالیزم هستم، سوسیالیزم یک مرام سیاسی و اقتصادی است و منافاتی با دین ندارد. نیری پرسید نماز می‌خوانی گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم بی دلیل. گفت هیچ‌ وقت نماز خوانده‌ای؟ گفتم بله تا سن ۱۵ سالگی. در این‌جا نیری با خونسردی گفت، بفرما برو. من همین که داشتم از جای خود بلند می‌شدم تا بروم، اشراقی رو کرد به نیری و گفت حاج  آقا، بگذارید من هم از ایشان سؤالاتی بکنم. آقا بنشین ببینم. بعد از من پرسید که شما به توحید اعتقاد داری؟ گفتم بله. گفت به نبوت؟ گفتم بله. گفت به معاد، گفتم بله. گفت، حاضری در مقابل دیگران و همبندی‌هایت هم بگویی که مسلمان هستی؟ گفتم بله. بعد مکثی کرد و کسی به من گفت برو بیرون. سمت چپ در دادگاه یک نفر مرا روی زمین نشاند و قلم و کاغذی به دست من داد که سؤالاتی روی آن‌ها نوشته شده بود، شبیه همان سوالاتی که اشراقی از من پرسید. من آن‌ها را مشابه با اظهارات دادگاه جواب دادم و امضا کردم و برگرداندم به همان شخص. وی نوشته را از من گرفت و به داخل دادگاه برد.

درحدود یکی دو ساعتی در جلو در دادگاه روی زمین رو به دیوار نشسته و منتظر اعزام به اتاق اعدام بودم. در این فاصله با فواصل ۶-۵ دقیقه یک بار، یک زندانی به داخل دادگاه می‌رفت و هنگام خروج، پاسداری با صدای بلند می‌گفت که این زندانی به چپ یا راست برود و پاسداری در راهرو اصلی وی را به چپ یا راست راهرو هدایت می‌کرد. اکثر آنها را می‌شناختم. اکثر آنهایی را که از دادگاه بیرون می‌آمدند را به سمت چپ، راهرو اعدامی‌ها، هدایت کردند، و ۶-۵ نفری مانند من هم روی زمین نشسته بودیم. محمدرضا طبابتی را هم چند لحظه دیدم که می‌خواست با ناصریان صحبت کند ولی او اعتنایی نمی‌کرد. در این فاصله ناگهان صدای لشکری را شنیدم که با صدای بلند نام گروهی از زندانیان را می‌خواند و آن‌ها را در یک ستون ردیف می‌کرد. بسیاری از اسامی را که می‌خواند می‌شناختم و ازهمبندی‌های سابقم بودند. زنده‌یادان عباس بستاره، عادل روزدار، محمدعلی بهکیش، گلعلی آتیک، مرتضی کمپانی و غیره. دوست داشتم که نام مرا هم می‌خواند چون می‌خواستم همراه رفقا باشم هر جا که باشند. فکر کردم ما که در این محوطه مانده‌ایم جزو اعدامی‌ها هستیم. در آن لحظه نمی‌دانستم که این‌ها که لشکری دارد نامشان را می‌خواند اعدامی هستند. حدود ساعت ۵ بعدازظهر مرا از جلوی در دادگاه بلند کردند و به محوطه نزدیک آسانسور، نه چپ و نه راست، بردند و روی زمین نشاندند. در آنجا نیز روی زمین نشسته بودم. صدای برخی از رفقا را که مثل من آنجا بودند شناختم. لشکری آمد و از یک یک ما که رو به‌دیوار نشسته بودیم سوال کرد نماز می‌خوانی؟ همگی گفتیم خیر. با حالت تمسخرآمیزی گفت: خواهید خواند!!

سپس در ساعت حدود ساعت ۶ و ۷ بعدازظهر ما را  به بند دو بردند و در سلول‌ها جا دادند و درها را بستند. چشم‌بندها را برداشتیم. دوستان‌مان را دیدیم. بچه‌های بند ۲۰ که از ابتدای اعدام‌ها از راه استراق سمع و به‌دلیل مجاورت بند ۲۰ با حسینیه از اعدام‌ها خبر یافته بودند، با سرعت شروع کردند به خبررسانی و همه اتاق از آنچه جریان داشت باخبر شدند. فضای رعب و وحشت حاکم بود. هر کس دنبال عزیزی می‌گشت و نمی‌یافت و نگران می‌شد. احمد دلیلی دنبال زنده‌یاد محمدرضا، برادرش می‌گشت که پیدایش نبود. گفتیم شاید در بند دیگری باشد. هر بار که در باز می‌شد، چند نفر وارد سلول جمعی می‌شدند. بچه‌های بند ۲۰ با سرعت توضیح دادند که در پشت در بند و در مرداد ماه شاهد گفت‌و‌گوی تندی بین زندانبان‌ها بوده‌اند. یکی با اعتراض می‌گفته آخر چطور می‌توانیم این کار را بکنیم و جواب مردم و جواب دنیا را چه بدهیم؟ و کسی پاسخ می‌داده که حکم امام خمینی است و باید اجرا شود. افکار عمومی دنیا هم مدتی سروصدا می‌کنند و بعد خاموش می‌شوند. آنها گفتند که زندانی‌ها را در حسینیه و به‌طور جمعی دار زده‌اند. در طول مرداد ماه از درز پنجره شاهد بودند که کانتینرهایی به پشت حسینیه می‌رفته و پیکر اعدامی‌ها را به داخل آن‌ها منتقل می‌کردند. کانتینرها پس از پر شدن شبانه محل را ترک می‌کردند. بچه‌های بند ۷ هم همین را می‌گفتند و اضافه کردند که آن‌ها شاهد سمپاشی هم بودند و بوی آن تا داخل بند می‌رفته است.

آن روز پس از اذان، صدای فریادهای شدیدی به گوش‌مان رسید. بعد افراد را یک به یک به بیرون بند بردند. سر بند یک تخت گذاشته بودند و لشکری خودش از زندانی سؤال می‌کرد که نماز می‌خوانی؟ اگر می‌گفت نه، وی را روی تخت می‌خواباندند و ۱۰ ضربه کابل می‌زدند و دوباره به داخل یک سلول بر می‌گرداندند. هر وعده نماز پنج‌گانه این سؤال و این ضربات کابل اجرا می‌شد تا بالاخره زندانی چپ  قبول کند که نماز بخواند. همان شب گروهی از پاسدارها با خشونت سبیل همه را با قیچی تراشیدند و گفتند در اسلام سبیل نداریم. کسی هم  که گفت اهل حق است مشتی خورد و روی زمین افتاد.

سؤال و جواب در مورد نماز و کسانی که حالا در بند بودند تا چند روز ادامه داشت. کسانی بودند که تا ۵ نوبت کابل روی زخم خورده بودند و قبول نکرده بودند که نماز بخوانند. فهمیدیم که کسانی که به این بندها آورده شده‌اند، بلاتکلیف‌هایی هستند که باید با نماز و اجبار به نماز، تکلیف‌شان روشن شود. ضربات کابل ظاهراً تمامی نداشت و تا پذیرش نماز ادامه می‌یافت. ولی این همه ماجرا نبود.

دو سه روز بعد هنگام ظهر در اتاق دربسته‌ای که در حدود ۱۸ نفر با پاهای زخمی در آن نشسته و منتظر بودیم باز شد. گروهی از زندانبان‌ها در آستانه در ظاهر شدند. ناصریان و لشکری (رئیس و معاون انتظامی زندان) هردو در صف جلو بودند. ناصریان یک قدم وارد سلول شد. شروع کرد تک تک از زندانیان پرسیدن که آیا سازمانت را قبول داری؟ کسانی را که جواب مثبت به این سؤال دادند، از بند بیرون بردند.

ناصریان و لشکری بدین ترتیب تا سلول‌های آخر رفتند و گروهی ۹ نفره را از بقیه جدا کردند که گفته بودند سازمان خود را قبول دارند. آن‌ها را به سر بند بردند. زندانیان منتظر بودند که به دادگاه یا حسینیه ببرندشان. ولی ناصریان آنها را سر بند نگه داشت. خودش تک تک زندانیان را به سلولی برد که تخت شلاق در آن قرار داشت و آنها را دمر روی تخت خواباند. ۱۵ یا ۲۰ ضربه کابل به کف پای‌شان زد. ۹ نفر از درد و ورم پا روی زمین ولو شده بودند. ناگهان صدای ناصریان شنیده شد که گفت، هرکس سازمانش را قبول دارد بلند شود و بایستد. کسی بلند نشد. زندانیان را با پاهای خونین به سلولی بردند و رفتند. آن‌ها اکثرا توده‌ای بودند. امیرهوشنگ اطیابی بی‌اختیار در سوگ یاران از دست رفته مویه کرد و به‌شدت با صدای بلند گریست. همه ۹ نفر با هم ساعتی گریستند.

ساعت حدود ۵ بعدازظهر بود که از ۹ نفر خواستند از سلول خارج شوند. آنها را در یک صف به سمت حسینیه بردند. بند ۷ مشرف به حسینیه بود. لشکری در داخل بند بود. زندانیان نالان و گریان و سرگردان هرکس به گوشه‌ای درافتاد. از قبل زندانیانی را به آنجا آورده بودند. صحنه بند بسیار تکان‌دهنده و دردآور بود. راهرو بند مملو از ساک‌های رفقای همبندمان از تمام گروه‌ها بود، بچه‌های  بند ۷. روی هر یک اسم صاحب آن با کاغذ چسبانده شده بود. ساک‌ها و وسایل  اغلب به اعدامی‌ها تعلق داشت. اصلاً نمی‌توانستیم به وسایل نگاه کنیم. آن‌ها با ما حرف می‌زدند. یادگارهای گرانبهایی  بودند که می‌خواستیم آن‌ها را بو کنیم و به سر و صورت خود بچسبانیم تا مگر آرام شویم. ولی مگر آرام می‌شدیم؟ بند توصیف‌ناپذیر بود. به صحنه جنگی می‌مانست که از لشکر شکست خورده‌ای بجا مانده باشد. کجا بودند سرداران رشید و غیور ما؟ کجا بودند رفقای مبارز ما که همه جا پر از یاد و خاطرات‌شان بود؟ واقعیت تلخ آن بود که رفقای ما، پاک‌ترین فرزندان میهن را، در کمال بی‌رحمی و قساوت در عرض دو ماه کشته بودند.

کم کم بقیه را از سلول‌ها می‌آوردند و وارد بند می‌کردند. این که می‌گویم صحرای محشر چون همزمان اعدام‌ها در حسینیه ادامه داشت و پاسدارها داشتند در طبقه هم‌کف ساختمان از اعدامی‌ها وصیت‌نامه می‌گرفتند. از راه هواکش سلول‌ها، صداهایی از سلول‌های طبقه هم‌کف می‌آمد که زندانبان‌ها به اعدامی‌ها کیسه‌ای می‌دادند تا وسایل شخصی‌شان را در آن‌ها بگذارند. برخی از محکومان اعتراض می‌کردند و با زندانبان یکی به‌دو می‌کردند که این مسخره‌بازی چیست. باورشان نمی‌شد که دارند به اعدام‌شان می‌برند. ما با سکوت و با چشم گریان در سلول‌ها به این صداها گوش می‌دادیم و خون می‌گریستیم. ناگهان این صدا به‌گوش رسید که زندانبانی فریاد زد: شش نفر داوطلب می‌خواهیم، داوطلب؟ اعدام‌ها ادامه داشت. سخت‌ترین لحظات عمرمان را می‌گذراندیم. رفقای ما، بهترین فرزندان وطن، داشتند دسته دسته در نهایت مظلومیت اعدام می‌شدند؛ با طناب دار. راستی چرا دل‌های ما ازغم و اندوه و رنج جانکاه منفجر نمی‌شد؟

در چند روز بعد ازآن، هر از گاهی در بند باز می‌شد و عده‌ای به درون می‌آمدند. به محض ورود، بقیه آنها را در آغوش می‌گرفتند و ابراز خوشحالی از زنده ماندن آن‌ها می‌کردند و اشک شوق می‌ریختند. اشک غم و شادی در هم آمیخته بود.

از روز ورود به این بند، روزی سه نوبت همه را وادار به وضو، و در حسینیه کوچک، قرار گرفتن در صف  نماز می‌کردند. پیش‌نماز ناصریان بود. یک پاسدار اذان می‌داد و خود لشکری هم با محافظانش درصف نماز می‌ایستادند. بعد از نماز می‌رفتند. بسیاری از زندانیان با پاهای خونین و زخمی ناشی از کابل، نشسته روی زمین، تظاهر به نماز می‌کردند. زندانبان‌ها این صحنه‌ها را می‌دیدند و به‌روی خود نمی‌آوردند. البته این وضع فقط دو سه روز طول کشید و دیگر به داخل بند نیامدند و کسی هم دیگر نماز نخواند.

چند شب بعد در نیمه‌های شهریور، پاس‌بخش حسینی که ریزنقش بود و صدای زنانه‌ای هم داشت و نقش بسیار فعالی در اعدام‌ها داشت، همه ما را به راهرو کشاند و روی زمین نشاند. دنبال کسانی می‌گشت که به‌زعم او باید کشته می‌شدند. چند نفری را با چشم انتخاب کرد و از بند بیرون برد. قساوت این ضدانسان‌ها پایانی نداشت.

چند روز بعد دوباره مرا به دادگاه بردند. در این دادگاه دونفره که اشراقی حضور نداشت، حاکم شرع سؤال کرد که آیا نماز می‌خوانی؟ گفتم بله. از دادگاه خارجم کردند و به یکی از فرعی‌ها (زندان‌های جمعی کوچکی در اندازه یک آپارتمان واقع در ابتدای بندها) بردند. در حدود ۳۰ نفر بودیم. به‌مدت یک هفته بلاتکلیف در هول و هراس کامل در این فرعی بسر بردیم. صدای فریاد زندانیان زیر کابل‌های نماز قطع نمی‌شد. هر بار که در باز می‌شد و کسی را صدا می‌زدند تا ببرند، می‌گفتیم که این آخرین دیداراست. بعد از یک هفته آمدند و همه ما را خارج کردند. ما را به بند عمومی ۸ بردند. بند عمومی ۸ هم به زندانیانی اختصاص یافته بود که از سایر بندها می‌آوردند.

تا هفته اول مهر این وضع ادامه داشت و دو بند ۷ و ۸ پر از زندانیانی شد که زنده مانده بودند. اسم این بندها را گذاشتیم ترمینال. هواخوری‌ها باز شد.

یکی از رفقا تعریف کرد که در تاریخ ۹ شهریور برای سومین بار نامش را خواندند و با چشم‌بند از بند خارجش کردند. در راهرو شنیده بود که لشکری اسم ساسان قندی را با صدای بلند صدا می‌زد. گویا هنوز وی را از انفرادی نیاورده بودند. این آخرین باری بود که نشانی از زنده‌یاد رفیق عزیز ساسان قندی بجا ماند و احتمالاً در همان روز اعدامش کردند.

رفیق دیگری تعریف کرد که او را مجددا به دادگاه بردند. این بار نیری حاکم شرع به‌تنهایی در دادگاه بود. پرونده این رفیق زیر دستش بود. از این رفیق سؤال کرده بود آیا نماز می‌خوانی، جواب داده بود بله. پرسیده بود بقیه چطور؟ گفته بود بله. سپس جلد پرونده را با خودکار ورق زده بود، قبل از نوشتن گفته بود: «در نظر من ارزش آن پشه روی دیوار از تو بیشتراست. حکم می‌کنم که ۱۸۰ ضربه شلاق (کابل) به تو بزنند. اما به حرمت نمازی که می‌خوانی، فعلاً دست نگهدارند تا اگر نمازت قطع شد یا اگر گزارشی از بند برسد که چیزی علیه نظام گفته‌ای یا به خانواده‌ها در ملاقات‌ها چیزی بگویی، آنقدر به تو بزنند تا بمیری». این رفیق اضافه کرد که چند نفر از همبندی‌های فدایی اقلیت ( شعبه ششی‌ها) را هم دیده بود که مشابه وی، حکم شلاق تعلیقی تا ۱۸۰ ضربه گرفته بودند.

آمار اعدامی‌های فاجعه ملی ۲۵۰۰ تا ۳۰۰۰ نفر در دو ماه!

… یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *