تضادهای سرمایه (چکیدهٔ سخنرانی در دانشگاه وارویک)

Print Friendly, PDF & Email

دیوید هاروی
منبع: یوتوب، فوریه ۲۰۱۳
ترجمه: یک رفیق

مارکس در آثارش واژهٔ تضاد را بارها مورد استفاده قرار داده است. تقریباً هر زمان که او از بحرانهای درونی سیستم صحبت میکند، این بحران را به این ایده پیوند میدهد که: برخی تضادها شدت مییابند و به تضاد مطلق بدل میشوند…. در اینجا، به سه دلیل مهم، به چگونگی استفادهٔ مارکس از این واژه نگاهی فراتر میاندازم.

نخست اینکه در سیستم مارکس ـــ که من خود را جزئی از آن میدانم ـــ این عادت آزاردهنده وجود دارد که هرگاه با مسألهٔٔ غیرقابل درکی مواجه میشویم، دستهایمان را بالا میاندازیم و با لبخندی بر لب میگوییم: «این تضاد سرمایه است،» گویی با این حرف ماجرا پایان یافته است.

دوم، در تلاش برای درک آنچه طی ۵ ـ ۶ سال گذشته در کل نظام سرمایهداری روی داده است، بدین نتیجه رسیدهام که هنوز درک دقیقی از این رویدادها و دلایل آنها وجود ندارد و ما از رابطهٔ میان آنچه در واقعیت روی میدهد و آنچه که مارکس در موردش نظریهپردازی میکرد شناخت کافی نداریم….

اما از همه مهمتر برای من این است که هرچه تضادهای سرمایه را دقیق تر بررسی میکنم، بیشتر متوجه اهمیت سیاسی آن میشوم. بدین ترتیب، اگر کسانی همچو من فکر میکنیم که به یک جنبش جدی و یکپارچهٔ ضد سرمایهداری نیازمندیم، آنگاه باید  سرمایه و سرمایهداری را بشناسیم. و یکی از راهها برای درک بهتر از آن، مطالعهٔ مفهوم تضاد است.

من از مفهوم تضاد یک درک مشخص دارم. من آن را بهمفهوم ارسطویی آن، که مفهومی مطلق و جداسازانه است، بهکار نمیبرم. من نمیتوانم بگویم همهٔ پرندههای سیاه سیاهند، و همه پرندههای سفید سفید، و این یک تضاد مطلق و جداسازنده است. مارکس چنین چیزی نمیگوید. برای مارکس مفهوم تضاد بهمعنای وجود تقابل در درون یک پدیده است: یک رویداد، یک روند، یک شخص، یا یک چیز که بهخاطر بیثبات بودن محرکهای (دینامیسم) درونی بهسمت معینی رانده میشود. این یک ضدیت درونی است. بهعنوان مثال، مشکلی که تقریباً همهٔ ما به این یا آن شکل با آن مواجه میشویم: چگونه زندگی شخصیمان را با با هدفهای شغلیمان هماهنگ کنیم. چگونه هم یک زندگی خوب و هم یک کار خوب داشته باشیم. این تضادی است که عمدتاً زنان با آن روبهرو هستند، اما از این بسیار فراتر میرود…. جهان خارج در حال تغییر است و ما باید خود را با آن وفق دهیم. سخن از اینگونه ضدیت است. و مارکس در «سرمایه» از این نوع ضدیت سخن گفته است.

در ابتدا باید تأکید کنم که سخن من در اینجا راجع به تضادهای سرمایه و نه سرمایهداری است. تضادهای سرمایهداری بسیار گستردهتر هستند و مسایلی مانند نژادپرستی، نابرابریهای زن و مرد و غیره را در بر میگیرند. تاریخ سرمایهداری توسط اینگونه تضادهای نیرومند رانده شده است. اما مارکس تمایل دارد تضادهای سرمایه را تحلیل کند، یعنی تضادهایی را که در درون سیستم مشخص انباشت، بازتولید و گردش سرمایه و نیازهای بازتولید آن قرار دارند…. بهعبارت دیگر، با بررسی سرمایه، که موتور محرک سرمایهداری است، میتوانیم اتفاقاتی را که در جامعهٔ ما رخ داده از دریچهٔ خاصی ببینیم. پس، از عرصهٔ وسیعتر سرمایهداری صحبت نخواهم کرد و فقط به تضادهای سرمایه خواهم پرداخت.

در حین مطالعهٔ آثار مارکس متوجه شدم که ما با مجموعهای مرتبط و لایهبندی شده از تضادها روبهرو هستیم…. تضادهای مورد بحث مارکس از هم جدا نیستند. آنها با همدیگر پیوند دارند و از همدیگر تغذیه میکنند. این، مسأله را کمی پیچیده میکند، اما من میکوشم آن را تا حد امکان ساده کنم.

بر اساس محاسبات من، هفده تضاد در سرمایه وجود دارد. و من در اینجا آنها را به سه گروه تقسیمبندی میکنم.

گروه نخست، تضادهای اصلی بنیادی هستند، مانند رابطهٔ کار و سرمایه که یک رابطهٔ بنیادی در درون سرمایه است.

گروه دوم، تضادهای مشتق از گروه اول هستند که قابل مدیریتاند. برای نمونه، توزیع فقر و ثروت. جوامع سرمایهداری میتوانند گاه بهسمت توزیع عادلانهتر ثروت و گاه در جهت مخالف آن حرکت کنند. اینها، برعکس رابطهٔ کار و سرمایه، تضادهای بنیادی نیستند.

گروه سوم، شامل سه تضاد است که به نظر من نابودکننده هستند و در نتیجه باید به آنها توجه خاص داشت؛ از این جهت که این سه تضاد روی افق زمانی موجودیت نظام انباشت سرمایه تأثیرگذار هستند.

نخست، من کاملاً مطمئنم که «رشد تصاعدی بیپایان» چیزی غیرممکن است، و ما به نقطه عطف آن رسیدهایم. رشد تصاعدی بیپایان غیرقابل دوام است و اکنون بهسطح دیوانگی رسیده است. مارکس به مقالهای اشاره میکند که شخصی در سال ۱۷۷۸ نوشته بود، بدین مضمون که اگر کسی یک سکه زر را در سال تولد عیسی مسیح با ۶ درصد بهره سرمایه گذاری میکرد، تا سال ۱۷۷۸ بهاندازهای که کل منظومهٔ شمسی را پر کند زر میداشت. بدیهی است که یک چنین دنیایی غیرقابل زندگی میبود. رشد روزافزون بی پایان غیرممکن است. اما سرمایهداری و انباشت سرمایه جز بهمعنای رشد تصاعدی بیپایان نیست. پس باید بهآنچه که میتواند جانشین آن شود بیاندیشیم.

دومین تضاد نابودکننده، رابطهٔ سوخت و سازی سرمایه با طبیعت است. در این زمینه پژوهشهای مهمی انجام گرفته و من در این باره صحبت نخواهم کرد.

سومین تضاد ویرانگر را بیگانگی همگانی میخوانم. توضیح این تضاد کار سادهای نیست و تاریخ ویژه ای دارد که دربارهٔ آن سخن خواهم گفت….

مارکس بر این نظر بود که آنچه او «طلسم عرصهٔ ظاهر» مینامید، پردهٔ ساتری بر جهان واقعی است. بهاعتقاد او: «اگر همه چیز همانطور بود که در ظاهر بهنظر میرسد، دیگر نیازی به علم نمیبود.» واضح است که او اعتقاد دارد به علم نیاز داریم و تلاشش بر این است تا علمی پایهریزی کند که جهان ظاهری، جهان نشانهها، را با جهان علل نهفته، جهان پویاییهای پنهان، متصل کند. برای انجام این کار او می بایست طلسم هر آنچه در برابر چشم او است بشکند تا بتوان هم جهان و واقعیات و هم حقایق روزمرهٔ زندگی را درک کرد.

بازاری که هر روز با آن روبهرو هستیم در ظاهر ساده بهنظر میرسد اما تعداد بیشماری روابط اجتماعی در آن وجود دارد که بهچشم نمیآیند ولی درک آنها بسیار مهم است. بهعنوان مثال، به پرسشی که پیشتر مطرح کردم بر میگردم: پیامدهای رشد تصاعدی بیپایان چیست؟ این سؤال هیچگاه مطرح نمیشود. آنچه ما میبینیم این است: «خدای من! درصد رشد پایین آمده است، باید برای بالا بردن آن کاری کرد!» هر سیاستمداری میداند که اگر بهوظیفهٔ خود برای بازگرداندن نرخ رشد به ۳ درصد عمل نکند کار خود را از دست خواهد داد. اما، رشد تصاعدی بیپایان، دستیافتنی نیست….

بدین ترتیب، از نظر مارکس، پرده برداشتن از جهان پیرامون یک جنبهٔ حیاتی کار علمی است….

در اینجا تنها به هفت تضاد نخست خواهم پرداخت و خواهم کوشید آنها را در چارچوب خاصی قرار دهم تا ارتباط آنها را با یکدیگر نشان دهد:

نخستین تضاد بین ارزش مصرف و ارزش مبادله است. کالا یک ارزش مصرف دارد و یک ارزش مبادله. بهعنوان مثال یک خانه را در نظر میگیریم. این خانه یک ارزش مصرف دارد که میتوان آن را توصیف کرد: یک سرپناه، جایی برای ساختن یک زندگی، محل زندگی شخصی و غیره. مردم به این ارزش مصرف نیاز دارند و طالب آن هستند. ولی این خانه ارزش مبادله نیز دارد. زمانی این ارزش مبادله ناچیز بود. بهعنوان مثال، مهاجرانی که در سدههای گذشته وارد آمریکا شدند برای ساختن خانههای خود به یکدیگر کمک میکردند. مواد اولیه را طبیعت فراهم میکرد و ارزش مبادلهٔ خانه تنها بهای اقلامی میشد که برای ساختن خانه لازم بود، مانند، میخ، تبر، اره و غیره. به سخن دیگر، ارزش مبادله حداقل، اما ارزش مصرف چیره بود. این روند ادامه داشت تا اینکه مردم شروع به تولید خانه بر اساس سفارش کردند.

با استخدام کارگر ارزش مبادله افزایش پیدا کرد ولی هنوز ارزش مصرف بر آن چیرگی داشت. تا اینکه دلالی خانه و بساز و بفروشی شروع شد. با آغاز این روند، ارزش مبادله از ارزش مصرف پیشی گرفت. تولید خانه بهعنوان یک کالا عمده شد. ارزش خانه بهعنوان کالای دست دوم در بازار افزایش یافت و صاحب خانه شدن به وسیلهای برای پسانداز و جمع آوری پول بدل گردید. مردم نسبت به ارزش خانههایشان حساس شدند. اهالی محل انجمنهای محلی تشکیل دادند و از ورود افراد نامطلوب به محلهٔ خود جلوگیری کردند تا بهای خانههایشان افزایش یابد….

از حدود سی، چهل سال پیش، خانهسازی بهوسیلهای برای پولسازی بدل میشود. من اگر بتوانم با گرفتن وام ارزان یک خانه بخرم و سه سال بعد این خانه ۱۰۰ هزار دلار ارزش داشته باشد، من ۱۰۰ هزار دلار صاحب شدهام. بهمرور زمان به جایی رسیدهایم که ارزش مصرف یک خانه بسیار کمتر از ارزش مبادلهٔ آن شده است. در پی بحران مسکن در آمریکا در سال ۲۰۰۸،  کل این ارزش مبادله منفجر شد. و بعد چه شد؟ حدود چهار تا شش میلیون نفر خانههای خود، یعنی ارزش مصرف خود، را از دست دادند. ارزش مبادله منفجر میشود و مردم امکان دسترسی به ارزش مصرف را که برای داشتن یک زندگی مناسب بدان نیاز دارند از دست میدهند. حتی در «دوران شکوفایی» قیمت خانه آنقدر بالا بود که هرکسی قدرت خرید آن را نداشت.

رابطهٔ تاریخی ارزش مصرف  و ارزش مبادله از  اینجا روشن میشود…. البته در سی سال گذشته به ما تلقین شده که اگر ارزش مصرف میخواهید بهترین کار این است که بگذارید ارزش مبادله عمل کند. این در مورد آموزش عالی، خدمات درمانی و همه چیز دیگر نیز صادق است. در نتیجه ما به جهانی وارد شدهایم که توسط ارزش مبادله رانده میشود….[۱]

نکتهٔ جالب دیگر این است که ارزش مبادله تنها زمانی میتواند وجود داشته باشد که راهی برای اندازهگیریاش موجود باشد. راه اندازهگیری ارزش مبادله پول است. حال این پرسش مطرح میشود که پول چیست؟ و آیا تضادی در شکل پولی وجود دارد؟

در حقیقت پول طلبی از بابت کار اجتماعی است. به گفتهٔ مارکس، بین پول و ارزش تضاد وجود دارد. مارکس ارزش را یک رابطهٔ اجتماعی میداند. ارزش چیزی غیرمادی اما عینی است. ولی از آنجا که ارزش چیزی غیرمادی است، شما به نمادی مادی برای اندازهگیری آن در بازار نیاز دارید. این وسیلهٔ اندازهگیری پول است. اما آیا پول نماد واقعی ارزش اجتماعی است؟ مارکس میگوید: تمام نمادها بخشی از آنچه را که باید ارائه دهند میدهند ولی همزمان بخشهای دیگر را تحریف میکنند. یک نقشهٔ جغرافیایی بهترین نمونهٔ این واقعیت است.

در چنین وضعیتی، پول نمایندهٔ ارزش است، از جهتی یک نمایندهٔ خوب است و از جهتی دیگر یک نمایندهٔ بد. منظور از نمایندهٔ خوب و نمایندهٔ بد چیست؟ اگر ارزش رابطهای اجتماعی است و کار اجتماعی در آن دخالت دارد، آنچه که در شکل پول مشاهده میشود این است: ظرفیت افراد برای تصاحب ارزش اجتماعی بهعنوان شکلی از قدرت اجتماعی.

تضاد میان شکل پولی و رابطهاش با ارزش، با تضاد پیشین که بین ارزش مصرف و ارزش مبادله است، وصل میشود زیرا بدون یک وسیلهٔ اندازهگیری نمیتوان ارزش مبادله داشت، و وسیلهٔ اندازهگیری ارزش مبادله، پول است. ولی پول در عین اینکه یک نمایندهٔ واقعی است تحریف کننده نیز هست. و بهنظر من این تضاد بسیار اهمیت دارد.

زمانی که این تضاد به تضاد سوم، یعنی رابطهٔ بین مالکیت خصوصی و دولت، وصل شود، اهمیت آن بیشتر آشکار میشود. بدون وجود عاملان مبادله که صاحبان تامالاختیار کالاهای مورد مبادله باشند نمیتوان ارزش مبادله داشت. این عاملان بدون شک دارای حق مالکیت بر هرچه که داد و ستد میکنند هستند. در نتیجه، حق مالکیت خصوصی با مفهوم ارزش مبادله مرتبط میشود، و مسلم است که نقش پول برای حق مالکیت خصوصی حیاتی است.

نکتهٔ جالت در مورد پول و حق مالکیت خصوصی این است که حق مالکیت چیزی دائمی است. دائمی بودن افق زمانی حق مالکیت خصوصی بدین معنی است که شما به شکلی از پول نیاز دارید که تا ابد باقی بماند. بههمین دلیل، سرمایه در ابتدا طلا ونقره را بهعنوان پول انتخاب کرد چون دچار زنگزدگی نمیشدند. کیفیت طلا ونقره از صدها سال پیش تاکنون تغییر نکرده است….

حال این پرسش مطرح میشود که مالکیت خصوصی با چه چیزی در تضاد است؟ برای داشتن مالکیت خصوصی وجود نهادهای قانونی الزامی است. و برای داشتن نهادهای قانونی به چیزی شبیه به دولت نیاز است که از قدرتش برای حفظ حق مالکیت خصوصی و حق قراردادها استفاده کند…. اگر بپرسید که قدرت دولت در چیست؟ پاسخ این است: در دو چیز، در انحصار داشتن ابزار خشونت و در انحصار داشتن شکل پول.

چگونگی استقرار انحصار بر پول داستان جالبی دارد: زمانی امکان تشکیل یک دموکراسی بورژوایی در آمریکا وجود داشت. این آن چیزی بود که کسانی مانند جفرسون و مجموعهٔ سنت آمریکایی طرفدار آن بودند. تکیهگاه این دموکراسی متکی بر قابلیت کنترل دموکراتیک نشر پول بود. ولی با تشکیل بانک مرکزی آمریکا در سال ۱۹۱۳، این دموکراسی بورژوایی به کنار زده میشود. این اتفاق پیشتر در سالهای  ۱۶۹۸،۱۶۹۷ در انگلستان، با تأسیس بانک انگلستان رخ داده بود.

بانک انگلستان چه بود و چگونه تأسیس شد؟ دولت انگلیس برای تأمین مخارج جنگ به پول نیاز داشت. مشکل دولت تهیهٔ این پول بود. دولت از تجار سرمایهدار لندن تقاضای پول میکند. آنها پاسخ میدهند که ما این پول را دراختیار دولت قرار خواهیم داد بهشرطی که ما انحصار پول را در همکاری با دولت بهما واگذار کنید. در نتیجه امکان کنترل دموکراتیک پول با تأسیس بانک انگلستان منتفی می شود.[۲]

گروهی از دست راستیهای آمریکا [۳] خواهان انحلال بانک مرکزی آمریکا، صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی و دیگر مؤسسات ضد دموکراتیک هستند. آنها میگویند اینها نهادهایی فئودالی و انحصارطلب هستند که از قدرت پول تنها به سود خود استفاده میکنند…. اینهمه پول کجا میرود؟ به بازار بورس، نه به جیب من و شما. بهخاطر قدرت انحصاری بانک مرکزی است که ارزش داراییها در برخی عرصهها بسیار بالا رفته است که تنها به افزایش نابرابریهای اجتماعی انجامیده است. این دسته از راستهای آمریکا (و نه «حزب چای» دیوانه) نکاتی جدی را در زمینهٔ پول، ساختارهای انحصاری قدرت سیاسی و اقتصادی مطرح میکنند. از آنچه گفته شد این نتیجه بر میآید: میان حق مالکیت برخی از افراد از یکسو و قدرت دولت از سوی دیگر، تنش ایجاد می شود. و این تنشی دائمی بوده است….[۴]

اکنون ببینیم پول چیست. پول چندین کارکرد دارد: واسطهٔ گردش است. ذخیرهکنندهٔ ارزش است. وسیلهٔ اندازهگیری ارزش است.

بهعنوان واسطهٔ گردش، پول نقش جهتداری ندارد. مشکل بزرگ پول در این است که ذخیرهکنندهٔ ارزش است. پول بهعنوان ذخیرهکنندهٔ ارزش میتواند قدرت اجتماعی را ذخیره کند. پیشتر گفتم که برخی میتوانند با ذخیرهٔ پول قدرت اجتماعی کسب کنند، و با ذخیرهٔ این قدرت اجتماعی، طبقهٔ سرمایهدار را تشکیل داده و بر جامعه تسلط یابند. و همانگونه که در پیش اشاره شد، دلیل استفاده از طلا و نقره و نقش مهمی که این دو فلز در تاریخ سرمایهداری داشته اند، زنگ نزدن آنها بوده است. اگر پولی داشتیم که زنگ میزد چه میشد؟ بهعنوان واسطهٔ گردش کار خود را انجام میداد اما بهعنوان ذخیرهکنندهٔ ارزش بیفایده میبود. بهخاطر اینکه اگر سعی میکردید ارزش را در آن ذخیره کنید، این ارزش بهتدریج ناپدید میشد. چنین پولی در دههٔ ۱۹۳۰ وجود داشت. پولی بود که ارزشش مثلا ۱۰۰ پوند انگلیس بود و هر ماه باید آن را به بانک برده ۵ پوند پرداخت میکردید تا آن را مهر میزدند که باطل نشود. میلیاردرها چه میکردند اگر قرار میشد ماهی یکبار به بانک رفته و با پرداخت ۵ پوند پول ۱۰۰ پوندیشان را حفظ می کردند. این پولی بود ضد ثروت و ضد انباشت. اما تاریخ اعتبار پول الکترونیکی را میتوان مشخص کرد. مثلاً میتوان گفت که این پول تا دو ماه اعتبار دارد. یا این پول ماهی ده درصد از ارزشش کم میشود.

بهعبارت دیگر، میتوان جایگزینی برای پول یافت. شکل این جایگزین میتواند نتایج اجتماعی متفاوتی داشته باشد، نتایج اجتماعی متفاوتی که بهنظر من به بهترین شکل توسط کینز بیان شده است. کینز چیزی شبیه به این میگوید: ما بدترین جنبههای رفتار و کردار انسان را برای انباشت سرمایه تحمل کردهایم. اکنون ما در موقعیتی هستیم که نیاز به انباشت سرمایه نداریم. پس چه باید کنیم؟ ما پولی را بهوجود خواهیم آورد که بهسادگی بهعنوان واسطهٔ گردش عمل میکند و اجازهٔ انباشت بیشتر را نخواهد داد. و حرص زدن برای پول چیزی نیست جز یک بیماری نیمه جنایتکارانه ـ نیمه روانی. کسی که حرص پول میزند سلامتی روانی ندارد.

بهعبارت دیگر، با رفرم سیستم پولی ما جامعهای کاملاً متفاوت خواهیم داشت. اما شما نمیتوانید ضد سرمایه باشید بدون آنکه از اشکال دیگر پول سخن بگویید. و سخن ما در اینجا از معاملهٔ پایاپای یا مبادلهٔ اقتصادی محلی نیست. سخن از تغییرات ریشهای در سرشت پول است. و در این زمینه، هم برخی چپگرایان و هم برخی راستگرایان در حال مطالعه هستند. نوعی الگوهای مبادلهٔ کامپیوتری وجود دارند که اگر داد و ستد انجام ندهید، داراییتان را از دست میدهید.  

چند تضادی که تاکنون راجع به آنها صحبت کردهام عبارتند از:

ـــ تضاد ارزش مصرف با ارزش مبادله
ـــ تضاد شکل پول با شکل ارزش
ـــ تضاد دولت.

همچنین اشاره کردم که این سه تضاد این امکان را به برخی افراد میدهند که قدرت اجتماعی را بهدست گرفته و طبقهٔ ممتاز جمعیت را تشکیل دهند.این طبقهٔ ممتاز دارای قدرت بسیار زیادی بهشکل پول است. و هر چه زمان بیشتر میگذرد این طبقه بریز و بپاشتر میشود.

به روند شکلگیری طبقات در ده، پانزده سال گذشته در چین نگاهی بیاندازیم. در آنجا کسانی نیامدهاند بگویند میخواهیم یک طبقه درست کنیم. عدهای به ثروتهای نجومی رسیدند چون توانستند با استفاده از روندهای خصوصی قدرت اجتماعی انباشت کنند. و بهموازات انباشت ثروت، این میلیاردرها گرد هم آمدند. امروز در چین بهاندازهٔ دیگر نقاط جهان، به استثنای آمریکا، میلیاردر وجود دارد. و این، طی ده تا پانزده سال گذشته با استفاده از همین روندی که اشاره کردم ممکن شده است.
برای جلوگیری از چنین روندی، به یک چیز عمیقاً متفاوتی نیاز داریم. اما امروز در دنیا با تمرکز فوقالعاده شدیدی از ثروت و قدرت مواجهیم. آنچه در برابر ما قرار دارد یک شکلگیری طبقاتی است. شکلگیری طبقاتی به شکلگیری سیاست طبقاتی می انجامد که چیزی نیست جز انباشت بیشتر ثروت و قدرت در راستای منافع همین طبقه. این طبقه انباشت ثروت را از دو، سه راه مختلف انجام میدهد.

از نظر تاریخی، طبقهٔ سرمایهدار هیچگاه به سادگی از راه استثمار طبقهٔ کارگر در روند کار، که در مرکز توجه مارکس قرار دادر، به ثروت دست نیافته است. این طبقه انباشت خود را از راه «انباشت بدوی» یا روند «انباشت از طریق سلب مالکیت» انجام داده است.

در پیش اشاره شد که مردم آمریکا مبلغ هنگفتی از دارایی خود را در ده سال گذشته از دست دادهاند. آمار موجود نشان میدهد که آفریقاییتبارها و لاتینهای آمریکا ۷۰ درصد و سفیدپوستان  ۲۸ درصد از دارایی خود را در این روند از دست دادهاند. آمار دقیقی در مورد زنان موجود نیست، ولی میدانیم که در میان آفریقاییتبارها، زنان، بهویژه زنان نانآور خانواده، بهشدت صدمه خوردهاند. بدین ترتیب، سقوط ارزش داراییها عظیم بوده است. در حقیقت، محاسبات پیش از بروز کامل بحران (زیرا در سالهای ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۶ نیز اتفاقاتی در جریان بود) نشان میدهد که درحدود چهار، پنج سال پیش از بحران، حدود چهل میلیارد دلار دارایی مردم از بین رفته بود. و درست در همین دوران، متوسط مقدار پاداش پرداختی در بازار بورس (وال استریت) چهل میلیارد دلار در سال بود.

البته من نمیتوانم نشان دهم که این چهل میلیارد دلار مستقیماً از جیب مردم خالی شده و به جیب بازار بورس ریخته شده است. اما وقتی عدهای ۴۰ میلیارد دلار از دست میدهند و عدهای بهپاداش کاغذبازی ۴۰ میلیارد دلار انباشت میکنند، میتوان گفت که ممکن است ارتباطی میان این دو وجود داشته باشد. حتی اگر ارتباط مستقیمی وجود نداشته باشد، بهتر است قضیه پیگیری شود. و وقتی این مسایل را که در بازار بورس چگونه پول ساخته میشود و نقش شرکتهای وام مسکن و وکلا و بقیه چه بوده است، را دقیق بررسی کنید، متوجه میشوید که آنچه که رخ داده یک غارتگری بوده است و نام آن را نمیتوان یک معاملهٔ معمولی سهام گذاشت. و این دربارهٔ حقوق بازنشستگی نیز صدق میکند.

بسیاری از شرکتها از پرداخت حقوق بازنشستگی و مزایای درمانی طفره میروند. این شرکتها اعلام ورشکستگی کرده، به دادگاه ورشکستگی مراجعه و به قاضی میگویند: اگر قرار باشد ما این مزایا را پرداخت کنیم ، نمیتوانیم به کار ادامه دهیم. و قاضی میگوید: ” مزایا را قطع کنید ” . مزایای فوق قطع میشود. این دزدی و سرقت است. و وقتی که در باره بحران واقعی صحبت میکنند، تا جایی که به یک درصد بالا مربوط میباشد، بهیچوجه بحرانی وجود ندارد….

طبق آمار مالیات بر درآمد سال ۲۰۰۸ شهر نیویورک، یک درصد بالای جمعیت بهطور متوسط ۳/۷میلیون دلار درآمد داشتند. طبق همین آمار، نیمی از جمعیت این شهر با سالی سی هزار دلار درآمد بهسختی هزینه زندگی خود را میپردازند. این نابرابری بهمراتب از ده سال پیش بیشتر شده است. بحران دلیل این فقر مردم نبوده است. در حقیقت یک پروژهٔ سیاسی در سراسر جهان در حال اجرا است که عبارت است از دزدی هرچه بیشتر. و بسیاری از آنچه گفته شد به شکلی که تضادهای درونی با هم ارتباط دارند، برمیگردد.

رابطهٔ کار و سرمایه، رابطهٔ کار اجتماعی، تضادی است کاملا بنیادی و هر کس که مارکس را خوانده باشد از آن اطلاع دارد و نیازی به تکرار آن نیست….

همانطور که مارکس استدلال میکند، در یک بازار کاملاً آزاد، سرمایه نمیتواند صرفاً از طریق گردش انباشت شود. به این دلیل که یک شرط برابری وجود دارد: مبادلهٔ مشابه با مشابه، ارزش برابر با ارزش برابر.

انباشت سرمایه بهمعنی افزایش آن است. سرمایه بهمعنی یک معادل است که باید از طریق یک معادل دیگر ساخته شود. پس نابرابری از کجا پیدا میشود؟ از کالایی شدن نیروی کار. ولی این نابرابری در عین حال از روندهایی که راجع به آنها صحبت کردم نیز بر میخیزد. این روندها همان دزدی و غارت در بازار فرآوردهها و بهویژه در بازار داراییها هستند.

این یک جنبهٔ دیگر از این روند است. تضاد بین برابری و نابرابری بهمرور زمان چشمگیرتر میشود و بهمرور زمان به چنان سطح باورنکردنی از نابرابریهای اجتماعی و قدرت طبقاتی میرسد که اکنون شاهد آن هستیم. و قدرت سیاسی ناشی از قدرت طبقه در خدمت حفظ تمامی تضادهای موجود دیگر قرار میگیرد. و این، از نظر سیاسی، به بخش بسیار مهمی از سیستم بدل میشود.

تضاد بسیار جالب بعدی، تضاد بین تولید و تحقق سود است. مارکس به روشنی بین جلد یکم و جلد دوم کتاب «سرمایه» بحث میکند که اگر سرمایه را بهصورت یک وحدت متضاد میان تولید و تحقق سود نبینید، آن را درک نخواهید کرد. اکثر مارکسیستها جلد یکم «سرمایه» را که راجع به تولید است خواندهاند. اما بهندرت کسی جلد دوم «سرمایه» را که راجع به تحقق سود است خوانده است.تحلیلهای جلد یکم و دوم کاملاً متفاوتاند.من بهسادگی میگویم که حتی اگر جلد یکم را بهخوبی درک کرده اید، با جلد دوم مشکلاتی جدی خواهید داشت و بالعکس.

از نظر تاریخی، از سال ۱۹۴۵تا اواسط دههٔ هفتاد میلادی، از دیدگاه جلد دوم کتاب «سرمایه»، عملکرد سرمایه خوب بود. مشکل تحقق سود وجود نداشت و تقاضا خوب مدیریت میشد. سیستم کینز و مدیریت تقاضا برقرار بود. در اواسط دههٔ هفتاد، کلید بهسمت خط نئولیبرالی چرخید. یکی از دلایل این چرخش این بود که سرمایه، از دیدگاه جلد یکم کتاب «سرمایه»، بهخوبی عمل نمیکرد.

بنا بر تحلیلهای جلد یکم، طبقهٔ کارگر میبایست کاملاً تحت فشار باشد و به سطح فقر شدید سقوط کند. اما در آن سالها اوضاع چنین نبود. وضعیت آنقدر خوب نبود اما چندان هم بد نبود. ولی اوضاع غیر قابل کنترل شد. ما قدرت طبقهٔ سرمایهدار را بهچالش کشیدیم. جنبش کمونیستی وجود داشت. جنبشهایی که خواهان تغییرات ریشهای بودند وجود داشت. در نتیجه، سرکوب طبقهٔ کارگر الزامی شد.

تاچر، ریگان، پینوشه و بقیهشان بهروی کار میآیند. و ما با استراتژی مطرح شده در جلد یکم «سرمایه» مواجه میشویم که سیاستش سرکوب طبقه کارگر، کم کردن دستمزدها و افزایش سود برای سرمایهداران از هر راه ممکن است. اما این سرکوب و کم شدن دستمزدها این سؤال را بهپیش میکشد که: پس بازار فروش کجاست؟ در اینجا مسایل مطرح شده در جلد دوم کتاب «سرمایه» عمده میشوند. بخشی از این بازار فروش توسط سیستم اعتباری پوشانده میشود و ما به دورهای میرسیم که میتوان تمام کسری بین جلد یکم و دوم را با ایجاد پولی جایگزین پرداخت کرد. در این مرحله پول تحول پیدا میکند و پول اعتباری چشم به جهان میگشاید. و این پول بهاین دلیل متولد میشود که به آن برای پرکردن فاصلهٔ میان تولید بالا از یکسو و تقاضای پایین از سوی دیگر، نیاز داریم.

مسکن، در این رابطه، یک نمونهٔ جالب است. سرمایهگذارانی در کالیفرنیا هستند که به شرکتهای ساختمانی برای ساختن مجتمعهای خانگی وام میدهند. برای یافتن بازار فروش ، همین سرمایهگذاران به مردم  برای خرید همین خانه ها وام مسکن میدهند. بهسخن دیگر، سیستم اعتباری، هم تولید و هم تقاضا را مدیریت میکند. اگر مردم اعتبار مالی خوبی نداشته باشند، استانداردهای وام پایین آورده میشود…. یعنی با استفاده از سیستم پولی، مدیریت عرضه و تقاضا را همزمان انجام میدهند و سیستم را تثبیت میکنند.

این مسأله مهمتری را برای من به میان میکشد: سود الزاماً در جایی که تولید شده تحقق پیدا نمیکند. بسیاری گرایش دارند که همواره به نقطهٔ تولید مراجعه کنند. بسیار خوب، بگذارید تز مارکس را قبول کنیم که: اضافه ارزش ظاهراً در همانجایی تحقق مییابد که تولید انجام گرفته است. ولی بههیچوجه اینطور نیست. به رابطهٔ میان شرکتهای تجاری سرمایه در آمریکا و تولیدکنندگان مستقیم در چین نگاهی بیاندازید. فشاری که شرکتهای تجاری آمریکایی برای کاهش هرچه بیشتر بهای کالاهای تولید شده به تولیدکنندگان چینی وارد میآورند ، منجر به سود بسیار کم برای این تولیدکنندگان است. سودی که در چین تولید شده به جیب شرکت «وال مارت» در آمریکا سرازیر میشود. این روند در مورد بانکها نیز صدق میکند. بانک سود تولید نمیکند. بانک سود را بالا میکشد. همینطور صاحبان املاک. پس دیده میشود که اضافه ارزشی که در اینجا تولید شده در جاهای دیگر توسط سرمایهداران تجاری، بانکها، صاحبان املاک و دولت بالا کشیده میشود.

بدینترتیب جهانی از اشکال گوناگون تحقق سود وجود دارد. باید دید که درجه بالای استثمار طبقهٔ کارگر در کجا رخ میدهد. طبقهٔ کارگر میتواند برای دریافت دستمزد بیشتر در خط تولید برزمد.در شرایط خاصی میتواند دستمزد بالایی نیز دریافت کند. اما بهمجردی که این دستمزد را دریافت کرد متوجه میشود که کرایهٔ خانهها افزایش یافته، قیمت سرویس تلفن بالا رفته، و بقیهٔ مخارج زندگی افزایش یافته است. بورژوازی در نقطهٔ تولید، پول از دست میدهد اما این پول را در نقاط دیگر پس میگیرد.

جناحهای مختلف سرمایه درگیر روند تحقق سود هستند. بهعبارت دیگر، استثمار در بخش تحقق سود کاملاً منطق خود را دارد و ارتباطی به نقطهٔ تولید ندارد. اما تولید ارزش، به نقطهٔ تولید مربوط است. در تحلیل از شرایط ناشی از این روند متوجه میشویم که نقطهٔ تحقق سود، دارای یک رشد ناموزون است.

در بالا، بهطور قشرده به هفت نکتهٔ بنیادی اشاره کردم که تضادهای سرمایه را بههم گره میزنند. بدین معنی که بازتولید سرمایه به اینکه رابطهٔ متضاد میان تولید و تحقق سود بهشکل قابل قبولی حل و فصل شده باشد بستگی دارد. تمام تضادهای گفته شده به یکدیگر وابستهاند. در یک سیستم با ثبات، اگر چنین چیزی قابل تصور باشد، چنانچه هر یک از تضادها از کنترل خارج شود، با عکسالعمل بقیهٔ سیستم مواجه میشود، یعنی بقیه آن را مسدود میکنند. اما زمانی که سیستم بیثبات میشود، مانند نمونهٔ رشد تصاعدی بیپایان، این تضادها یکدیگر را تغذیه کرده و بهسطح انفجار میرسانند.

اگر به مسألهٔ بحران مسکن برگردید میتوانید این تضادها را ببینید. رابطهٔ ارزش مصرف و ارزش مبادله، استفاده از انواع جدید سرمایه در سیستم پولی برای مدیریت عرضه و تقاضا، تضاد بین تولید و تحق سود و مسألهٔ دولت و مالکیت، همگی در مسألهٔ بحران مسکن قابل مشاهده هستند. از دههٔ ۱۹۳۰ به این سو، دولت آمریکا مردم را تشویق به خرید خانه کرده و توجهی به مالکیت عمومی مسکن نداشته است. با توجه به نحوهٔ استفاده از ارزش مصرف در بازار مسکن، نقش عمیق دولت در سقوط ۲۰۰۸ مشخص میگردد. بسیاری از ثروتمندان خانههایی را که توسط بانکها به حراج گذاشته شده خریده و احتکار کردهاند تا در فرصتی مناسب این خانهها را بهقیمتی گزاف بفروشند. همان کاری که در اواخر سالهای هشتاد میلادی در آسیای جنوب شرقی انجام دادند. این یک تاکتیک معمولی است….[۵]

آنچه که در این تحلیل ارائه شد راه حلی برای تضادهای سرمایهداری نیست. اما این تحلیل میتواند ما را به فکر وادارد که چگونه جایگزینی برای این تضادها بیابیم. تضادهای ویرانگری چون رابطه با طبیعت، رشد تصاعدی بیپایان، و بیگانگی همگانی. بیگانگی در شکل کار بیمعنی که آنقدر عادی شده که انواع و اقسام بیماریهای روانی در همهجا مشاهده میشود. نظر کینز درباره رفتار نیمه جنایتکارانه ـ نیمه روانی سرمایهگذاران بسیار مورد علاقه من است.

یکی از دلایل اینکه انجام این تحلیل برایم بسیار ارزش داشت، ایجاد نوعی چارچوب کاری بود. بهعنوان مثال، کسانی که در زمینهٔ مالکیت همگانی فعالند، بتوانند کار خود را با بقیه تضادها هماهنگ کنند. یا کسانی که در زمینهٔ اتحادیههای کارگری فعالند، به شکل پول نیز توجه داشته باشند. ارتباط درونی این تضادها بسیار مهم است و بههیچوجه نباید تصور کرد که با تغییر یک تضاد میتوان تمام پویایی (دینامیسم) را عوض کرد. اتقاقات زیادی پیرامون مسایلی که راجع به آنها صحبت کردم در حال وقوع است. پرسش این است که چگونه میتوان آنها را به هم پیوند داد.

به نظر من تحلیل مارکس از روابط و تضادهای درونی سرمایه باید از طریق مطالعهٔ دقیقتر بهتر درک شود.

ــــــــــــــــــ
پانویسها:

۱. در اینجا دیوید هاروی راه حل سیاسی ارائه میدهد. آن را در زیرنویس میآورم :
معنای سیاسی آنچه که گفته شد چیست؟ شما ترجیح میدهید در چه دنیائی زندگی کنید؟ در دنیائی که مردم ارزش مصرف برای زندگی خود دراختیار دارند یا ارزش مبادله؟ جنبش ضد سرمایه داری باید این شعار را مطرح کند: ارزش مصرف برای یک زندگی معقول برای همه و حذف ارزش مبادله تا حد امکان.

۲. در باره تاریخچه بانک انگلستان نگاه کنید به: «اقتصاد سیاسی (درسنامه)»، ف . م . جوانشیر، صفحهٔ ۷۷.

۳. دیوید هاروی از حزب «لیبرتارین» آمریکا (حزب آزادی فردی یا آزادی اراده) نام میبرد که بعد از حزبهای دموکرات و جمهوریخواه در ردهٔ سوم آرا طبق آمار رسمی است.

۴. این چند جمله را به زیرنویس منتقل کردم:

از نظر سیاسی پول و دولت جه معنایی دارند؟ دربارهٔ دولت باید گفته شود که ما باید بهسمت جامعهای برویم که همه چیز در بخش همگانی است و مسأله فقط مدیریت آن است. اگر مسکن در مالکیت عمومی بود چطور میشد؟ نهادهایی هستند که مسکن را بهعنوان حق مالکیت همگانی در نظر میگیرند، مانند تعاونیها. بسیاری از چپها در حال فشار آوردن برای گسترش مسکن همگانی هستند که بهنظر من کار درستی است. ولی مسکن همگانی به مدیریت نیاز دارد. پس با تغییر وظیفهٔ دولت به این شکل، کمک بزرگی به جنبشی خواهیم کرد که جامعهای را بهجای جامعه سرمایه داری روی کار خواهد آورد که از ریشه متفاوت است.

۵. در اینجا دیوید هاروی پرسشهایی میکند که آنها را در زیرنویس میآورم:

از نظر سیاسی کسی که چپ است ـــ ضد سرمایه داری است ـــ چه میگوید؟ آنکه چپ است باید جایگزینی برای تمام مسایل بالا داشته باشد. جایگزین پول چیست؟ بین ارزش مصرف و ارزش مبادله چگونه میتوان تعادل برقرار کرد؟ جایگزین رابطهٔ میان دولت و مالکیت خصوصی چیست؟ آیا این رابطه میتواند با رابطهٔ مالکیت عمومی عوض شود؟ روابط طبقاتی چطور؟ آیا نیروی همبستگی کارگران میتواند جای آن را بگیرد؟ آیا میتوان سیستم بازاری (کالایی) را تأسیس کرد که مبنایش برابری است و نه نابرابری؟ آیا چنین امکانی وجود دارد و چگونه؟ چطور میتوان ارزش مصرف مورد نیاز مردم را از تولید به تحقق رساند؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *