ژاله اصفهانی، شاعرهٔ امیدها

سال‌ها شهاب‌وار می‌گریزند، اما سایهٔ آن‌ها همیشه با ما و برجاست. هیچ‌کس از غروب، از فرونشستن خورشید زندگی خویش چیزی نگفته است. زیرا، «آن را که خبر شد، خبری باز نیامد.» شاید هم خبری در کار نیست این مستانند که از غروب «نیستان» و نقش آن‌ها در سایه‌های سال، سخن می‌گویند و به ارزیابی می‌نشینند.

    گاهی نویسنده در کشاکش هنگامه‌ها سرگردان مانده، قلم را به سمند بال‌دار خیال و خاطره می‌سپارد، تا آن لگام گسیخته به هرکجا می‌خواهد بتازد و پیش برود. در دره‌های پرسایه ـ روشن خاطرات گذشته، در بیابان‌های خاراندود تنهایی، درجنگل‌های آتش گرفته باورها و تردیدها، در دریاهای توفانی عشق و انتظار و آرزومندی، و نیز در تنگناهای تاریک ـ روشن سرنوشت. (ازمقدمهٔ کتاب «سایهٔ سال‌ها» اثر ژاله اصفهانی)

ژاله اصفهانی، که نام اصلی‌اش مستانه سلطانی، بود در سال ۱۳۰۰ شمسی در شهر اصفهان به‌دنیا آمد و در روز پنج شنبه ۲۸ نوامبر ۲۰۰۷ (۷ آذر ۱۳۸۶) در بیمارستانی در لندن درگذشت. ژاله نخستین شعرش را در هفت سالگی سرود و نخستین مجموعه شعرش را به‌عنوان «گل‌های خودرو» درسن ۲۲ سالگی منتشر کرد.

از همان عنفوان جوانی به جنبش مردمی‌ چپ پیوست و با شمس‌الدین بدیع که از افسران سازمان نظامی‌ حزب تودهٔ ایران بود ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند به‌نام‌های بیژن و مهرداد است. او مجبور شد در سال ۱۳۲۵ ایران را ترک کند و به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی پناه ببرد. ژاله در سال ۱۳۳۹ درجهٔ دکترای خود را از دانشگاه لامانسوف پس از دفاع از رسالهٔ خود دربارهٔ ملک‌الشعرای بهار دریافت کرد.

شعر ژاله مانند خود شاعر متعهد است و از جهان‌بینی او سرچشمه می‌گیرد. مضمون‌های گوناگون آن تقریباً همهٔ جنبه‌های زندگی انسانی را، از فکری، احساسی و عاطفی دربر می‌گیرد و به‌همین دلیل مانند خود انسان ماندگار است. خود او دربارهٔ شاعر و شعر می‌گوید: «شاعر عمری با بی‌خوابی‌ها و رنج‌های فراوان در دنیای رویا و آرزوها یا در ژرفای تاریک‌ترین صحنه‌های زندگی بشری به کنکاش و کاوش می‌پردازد به امید این‌که پرنده‌ای هزار رنگ و هزار آهنگ شعر را به‌دست آورد و پری از بال او را گُل سینه و قلم دست خود کند.» (همان جا، ص ۴۰۲)

    شعر در میان همهٔ هنرها، با زبان سر و کار دارد و زبان وسیلهٔ پیوند بین انسان‌ها است، لذا هنری است گویا، پویا، متحرک و مردمی‌. شعر با نیروی جادویی و اعجاز زیبایی که ویژهٔ ذات اوست ما را فرا می‌خواند تا زندگی بی‌بازگشت خودمان و دیگران را عاشقانه دوست بداریم.

    شعر در حالی که عطش و نیاز روحی و عاطفی شاعر است، یک کار جدی اجتماعی او نیز به‌شمار می‌رود. مادام که در ذهن و اندیشهٔ او می‌جوشد متعلق به‌خود اوست. اما هنگامی‌ که زاده و آفریده شد، یعنی روی کاغذ آمد و به‌چاپ رسید، به یک فرآوردهٔ فرهنگی و یک پدیدهٔ هنری ـ اجتماعی تبدیل می‌ شود که در اختیار جامعه‌ای که شاعر را پرورانده قرار می‌گیرد.

    هیچ انسانی از یاری انسان‌های دیگر و از اجتماع خود بی‌نیاز نیست. او نیز نسبت به دیگران خواه ناخواه وظایف و تعهداتی دارد، تعهدی فراتر از رنگ‌های گروهی ـ سیاسی که زودگذر و محدودیت‌آورند. هنرمند به‌عنوان یک فرد اجتماع دارای تعهد و رسالت ویژهٔ هنر خویش است.

    هر قطعه شعر یک رویداد تازهٔ هنری، یک مژدهٔ نو یا یک فراخوان مهم بشری است…. من با تمام وجودم معتقدم که آزادانه آفریدن حق طبیعی هر هنرمند است. آزادی روح هنر است و هنر حقیقتی است جاودانی…. هنرمند یک شاهد حساس و دل‌نگران دنیاست. (همان‌جا، ص ۴۰۶ و ۴۰۷)

در تمام اشعار ژاله ــــ با وجودی که دور از میهن سروده شده است ــــ کوچک‌ترین اثری از یأس و نا‌امیدی دیده نمی‌شود. همواره شاد است و امید می‌دهد. زندگی را صحنهٔ یکتای هنرمندی هر کس می‌داند و چون نغمه خود را خواند و از صحنه بیرون رفت، تنها آن نغمه را ارزش‌مند می‌داند که مردم به‌یاد بسپارند.

ژاله، با وجودی که پس ازانقلاب به ایران بازگشته بود، نتوانست با تحولات ناسازگار آن خود را وفق دهد و به غربت بازگشت، زیرا او به فضای باز نیاز داشت، فضایی که: «همچون آسمان بی‌کران باشد و دنیایی که از انسان نخواهد قتل و قربانی.» این دوری از وطن و افقی تیره که برای آیندهٔ آن در برابر چشمانش پدیدار گشته بود او را به‌سرودن شاید تنها شعری واداشت که از آن نه نالیدن از درد غربت، بلکه اندکی شک و تردید می‌تراود:

    آیا شود که در افقی روشن
    دیدار تو دوباره کند شادم؟

که البته با جهان‌بینی ژاله، این افق روشن برقراری یک نظام دموکراتیک در ایران است، وگرنه در تمام دیوان‌ها و اشعار پراکندهٔ او رنگی یا آهنگی از خستگی اندیشه‌ای و احساسی دیده نمی‌شود. انگار که روح ژاله هم‌چنان در شعرش جوان و بیدار و تازه‌نفس مانده است.

    …

    چارهٔ درد نیست نالیدن
    همچو بیدی زباد لرزیدن

او انسان را دوست دارد و کشتار انسان‌ها را شرم‌آور می‌داند:

    …

    بگو ای رود طوفانی،
    بگو ای شاهد خاموش صدها نسل انسانی
    در این دنیا
    گناهی هست شرم‌آورتر از کشتار انسان‌ها؟

و ستم‌پیشه را نمی‌بخشد:

    ستم‌پیشه را گر ببخشی خطاست
    در عصیان نباید خطاکار شد
    نخوابد دگر خلق رزمنده‌ای
    که از خواب اعصار بیدار شد.

ژاله پیچیدگی روح انسان را می‌شناسد و در عین‌حال شاعری واقعیت‌گراست که یک آن از تلاش باز نایستاده است و دیگران را نیز به‌تلاش کردن تشویق می‌کند:

    من از جنگل خوشم می‌آید
    که همچون روح انسان‌ها
    پر است از سایه روشن‌های رازآمیز رنگارنگ

    …

    زمانه سیل عظیمی‌ است
    سیل بی‌رحمی‌ است
    که بی‌تلاش اگر لحظه‌ای ز پا افتیم
    به شط تار تباهی فرو برد ما را ….

یا:

    در تلاش قطره آبی سوختن صد بار بهتر
    زان که همچون چارپا خفتن کنار جویباران
    دل به‌دریا می‌زند هرکس دلی دارد چو دریا
    نیست باکی مرغ توفان را ز نم‌نم‌های باران

باز هم:

    آسیای سرکش تقدیر می‌چرخد به‌شدت
    یا به‌دستان توانا چرخ‌هایش را گرفتن
    یا به‌خواری خرد گشتن زیر چرخ بی‌امانش
    انتخاب ره بود پیوسته کار رهسپاران.
    من پس از عمری یقینم شد که با گشت زمانه
    باز پیروزی نشیند روی دوش پایداران

او همواره پیکی است که نیرو می‌دهد و دیگران را به مبارزه تشویق می‌کند:

    صدایی گوید از آن سوی دریاها
    که تا کی می‌نشینی منتظر، برخیز
    …

    تو تا آن لحظه‌ای زنده
    که با آهنگ نیروبخش سازنده
    به یک کس یا که بر نسلی کنی تأثیر
    وگرنه رفتن و ماندن چه یکسان است.
    درخت از میوه ارزنده است
    و ارزش‌مندی انسان، ثمربخشی انسان است ….

یا در شعری دیگر، به‌قول آراگون، در انتظار «فرداهای پر سرود» است:

    همیشه منتظر هستم که زنجیری شود پاره
    و در یک سرزمین دیگر دنیا
    پس از فریاد توفان بشکفد گل‌ها

    …

    همیشه منتظر هستم که بالاتر رود فوارهٔ امید….

و می‌داند که نامش برای همیشه جاودان است و نغمه‌اش همواره در یاد مردم خواهد ماند:

    زیرا که هنرمند توانا
    یک‌دم به‌جهان آید و جاوید بماند.

    …

    هیچ انسانی را ندیدم بی‌نیاز از یاری انسان دیگر
    هیچ جانی سیر مطلق از فروغ جان دیگر،
    چیست خوشبختی جز این پیوند روشن؟

ژاله همواره در آرزوی وصل وطن بود:

    خواهم که در گوش وطن پیچد صدایم
    کان کس که دور از اصل خویش است
    تا زنده باشد
    جویای روز وصل خویش است.

بدرود ژاله، یاد و آثارت همواره زنده خواهد ماند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *