در گرامی‌داشت قمرالملوک وزیری، زنی که توأمان انسانیت و موسیقی بود

Print Friendly, PDF & Email

پیش‌درآمد
اینکه کِی آمد و کِی رفت، معنایی ندارد. چرا که قمر از آنهایی است که روزی آمد و برای همیشه ماند و همیشه نیز خواهد ماند. مگر نه اینکه بسیاری از ما، که در آن روزها حتی به دنیا نیامده بودیم، او را می‌شناسیم، دوستش می‌داریم، حرمتش را پاسداری می‌کنیم، شهامت و جسارتش را ستایش می‌کنیم و در برابر بخشندگی، عزت نفس و بی کرانگی عشقش به انسان، سر تعظیم فرود می‌آوریم؟
آه، که چه دلی داشت، با وسعت دریا و شاید دریاها. و در سفرهٔ همیشه گستردهٔ عشقش، هر کس سهم خود را داشت. و نه این، که سهم هر تازه واردی نیز محفوظ بود. و هنوز، برای نیازمند از راه رسیدهٔ دیگری، از هرچه داشت و نداشت، که از مهربانی کم نداشت.
مگر می‌شد چشم گریانی دید و کاری نکرد؟
مگر می‌شد گرسنه‌ای دید و نانی پیش نگذاشت؟
مگر می‌شد در سرمای زمستان به کلبهٔ فراموش شده‌ها گرمایی نبخشید؟
مگر می‌شد بیماری دید و بی دوا و درمانش رها کرد؟
و مگر می‌شد …؟
از این رو بود که شکرگزار خدایش بود که صدایی سحرانگیز به او داده تا «مرغ سحر» خلق شود و «آه شرربار» شان را فریاد کند، تا «قفس» ظلم و بیداد را «برشکند» و «زیر و زبر» نماید، و «نغمهٔ آزادی نوع بشر» را در هرگوشهٔ ایران طنین انداز سازد.
در روزگاری که با هر «هزار» می‌شد صاحب خانه‌ای شد، هزار هزار بخشید. اسکناس‌ها و اشرفی‌های نثارش شده را، به خانه نرسیده، به هزار درد بی درمان مردم می‌زد تا بعد آرام بگیرد و به یادش آید که خودش نیز از صبح تا آن سیاهی شب چیزی نخورده است. و حالا این لقمه به جانش می‌چسبید، آنهم با چه لذتی….
قمر بود و هنر مردمی اش، و دلی بزرگ که جز برای محرومین نمی‌تپید، حتی به روزگار تنگدستی و تنهایی پایان عمر.
درد می‌کشید از نامردی‌ها و نامردمی‌ها، ولی پشیمان نبود، نه از دل مهربانش، و نه از دست‌های بخشنده اش. درد می‌کشید از بی وفایی و ناجوانمردی روزگار، اما نه به آن حد که مقام انسانی اش را به تسلیم‌های رذیلانه بسپارد. برای آنها حتی اشکی نریخت.
اشک ریخت، نه که هیچ گاه اشک نریخت. مگر می‌شود انسانی چنین مهربان بود با ظرافت‌های هنری در بند بند وجود، و هرگز اشک نریخت؟ آری، اشک ریخت زمانی که خدایش هدیهٔ آسمانی اش را از او باز پس گرفت و دیگر کسی آوای بلند حق خواهی و عدالت طلبی، شیدایی و عاشقانه اش را نشیند، و ناگزیر، دست و دل بخشنده اش دیگر رضایت گذشته را نداشت.
و هنوز چه بسیار باید از این زن گفت و گفت و گفت. و باز، نهایت آنچه که باید، ناممکن است. از زنی که، تا به امروز، هنوز «ستارهٔ موسیقی ایران»، و «توأمان  انسانیت و موسیقی» است….

 

آغاز گزیده‌ها از کتاب «آوای مهربانی»
۱
قمر، نماد عصیان، صراحت، یکرنگی، مواجهه …

«قمر زنی با ریشه‌های معمولی است که به یُمن توان و شرایط در مرحله‌ای مشخص از شکل گیری اجتماعی ایران از یک سو تا قله‌های محافل اشرافی زمان صعود می‌کند و از سوی دیگر در تمامی دوران شهرتش علیرغم جو خشن و دیکتاتوری تازه به دوران رسیده، رو در روی بسیاری از آنان می‌ایستد و در زمانی تا حد نزدیک به یک چهرهٔ ملی محبوبیت می‌یابد. زنی است که تا قله‌های ثروت به پیش می‌رود، اما تا به آن حد به آنچه به دست می‌آورد بی اعتناست که در پایان، به انزوایی سخت و دردناک فرو می‌رود و گمنام چشم می‌بندد تا دوباره در سرودهای جاودانش گل کند و ماندگار شود. اینها همه نمی‌تواند بی تأثیر از شرایط اجتماعی او و تنها براساس رشد روانشناختی فردیش تحلیل شود.
«قمر از میان یک خانوادهٔ معمولی ایرانی اواخر قاجار برمی خیزد. جامعهٔ کودکی قمر زیر بار حکومتی منحط خم شده که پنجاه سال رکود، فساد، جنایت، خشونت، بی لیاقتی، و سنت ضدفرهنگی «ناصری» آن را از درون متلاشی و آمادهٔ تحول کرده است. جامعه‌ای دو قطبی که در یک قطب آن ولگردی و عیاشی، ولخرجی و لودگی و حاکمیت دلقکان بی فرهنگ است، شاهزادگان قاجارند که تمامی ثروت ملی را می‌مکند و کشور را به گرو وام‌های خارجی می‌نهند؛ و در قطب دیگر توده‌ای له شده از مردم بیمار و بی سواد و غارت شده.
«شروع شکاف برداشتن این جامعه نیز در همان دوران ناصری است. در پایان همین دوران است که اندیشه‌های متنوع روشنفکری رو به رشد می‌نهند، و از گوشه و کنار کشور فریادهای ضد ظلم به اشکال متنوع ــ ابتدا عمدتاً در نهان ــ آغاز می‌شود. برخی از معترضین، منشیان برخاسته از همان سامانند و جامعه به هر حال شروع به آگاهی به عمق نابسامانی‌های خود می‌کند. بی شک در گوشه و کنار، محافل متنوعی تشکیل می‌شود و از درون همین محافل آغاز مشروطیت، قمر حداقل به مسایل حاد اجتماعی، آگاهی‌های حسی می‌یابد. آگاهی در قمر هرگز  امکان رشد تا حد شناخت دقایق دوران و تاریخ را نمی‌یابد، ولی بی تردید حس و درون او در همدلی با مردم قرار می‌گیرد، به ویژه که به سبب دسترسی به هر دو نوع زندگی متضاد مردم، امکان مقایسهٔ سادهٔ ذهنی هم برایش موجود بوده است. کسی نمی‌داند که در زمزمه‌های دوران کودکی، مادربزرگ چه مسایلی را با او در میان نهاده، ولی می‌توان حدس زد که اشاراتی از ظلم و این که چنین نمی‌تواند باشد در اطرافش بوده است؛ اشاراتی ساده که بعدها صدای قمر را در خدمت شعر پیشرو زمانش قرار می‌دهد و حنجره اش را با عارف یگانه می‌سازد تا دردهای مردم را فریاد کشد. به هر حال این حس همراهی با مردم نیز در ایجاد شخصیت مستقل قمر بی نقش نیست…. فکر و یا لااقل تصویری که از او داریم در الگوهای زن همزمانش نمی‌گنجد. بجای تمکین، طنازی، دوگانگی، تسلیم و جنگ‌های پشت پرده که چهرهٔ آشنای زنی است که از آن دوران می‌گویند، عصیان، صراحت، یکرنگی و مواجهه ــ و گاه تسلط ــ ویژگی او می‌شود. این، تصویر زنی است که با غرور و افتخار به جنسیت خود می‌نگرد. زنی که تنها بزرگ شده و از ابتدا از او انتظارهای مردانه می‌رفته است. فراموش نکنیم که تصویر واقعی زن ایرانی در طول تاریخ اتفاقاً به این یک نزدیک است و آن دیگری تصویر دیکته شدهٔ حرامسراها و پاره فرهنگِ عیاشانِ بی فرهنگ است. به هر حال بخشی از شهامت قمر را بی تردید در بروز صریح این چهره باید جستجو کرد و از این طریق نیز هست که آوازهای ملی را می‌خواند و بر دل همه می‌نشیند. فراموش نکنیم که سالها پیش از کشف حجاب فرمایشی رضاخانی و بوق و کرنای میان تهیش برای حمایت از زن، قمر در شرایطی سخت، استقلال هنرمندانه اش را نشان می‌دهد.» ـــ دکتر احمد محیط

 

۲
قمر، هنرمندی مقاوم در برابر تندبادهای مخالف زمان
«قمر نه تنها آزاد فکر بود… بلکه نخستین زن هنرمند ایرانی بود که … به روی صحنه رفت، جلو مردم ایستاد و خواند. بله، از همین رهگذر است که وظیفهٔ اصلی هنر و هنرمند در برابر سنتهای پوسیده روشن می‌شود، سنتهایی که به زن اجازه نمی‌داد… استعدادهای هنری خود را بروز دهد. برای ما تعجبی ندارد که امروز ببینیم زنهای فراوانی خوانندگی می‌کنند، یا روی سن تئاتر می‌روند. کاش می‌توانستیم به حس دریابیم که در آن روزگار دشوار که زنها در حصار محدودیتها بودند، قمر و یکی دو زن دیگر چون او، در چه شرایطی، به ارائهٔ هنر خود پرداختند. اینست که می‌خواهم بگویم هنر اصیل آنست که نه تنها با جریان زمان همراه باشد و همچنین با جریانهای مترقی زمان همراهی کند، بلکه باید در برابر تند بادهای مخالف دوران خود نیز مقاومت ورزد و بجنگد. اگر هنری از این خصلت عاری باشد، یعنی هیچ نقش مثبتی در زمانه بازی نکند به مفهوم هیچ است.» ـــ استاد نی داود

 

۳
احترام به قمر، احترام به انسانیت، شجاعت و سخاوت است

«و اما دربارهٔ این که فرموده اند درویش خان و قمر و آقا حسینقلی فسیل شده اند، البته نمی‌شود به خانم مدرن «عامل واریته» در این مورد خاص خرده گرفت زیرا ایشان قسمت اعظم عمر کوتاه خود را صرف فراگیری فنون دلپذیری کرده اند که امروزه ما شاهد آن هستیم. بنابراین دیگر فرصتی برای ایشان باقی نمانده است که به مفهوم و ارزش «فسیل» پی ببرند. شاید هم کوتاهی از جانب آموزگاران بوده است که به ایشان تفهیم نکرده اند که «فسیل» چیز باارزشی است، آنقدر باارزش که دهها گروه از باارزش ترین دانشمندان زیست شناس جهان با صرف میلیونها دلار شبانه روز ژرفای دره‌ها و غارها و اعماق دریاها را به امید یافتن یک فسیل می‌کاوند تا شاید به یاری آن، یک تاریکی از تاریخ زمین را روشن نمایند، یا برای تسلط بر طبیعت راهی پیدا کنند. شاید هم … هنوز به این حقیقت پی نبرده اند که در این منطقه از کائنات، زمان، سازندهٔ سرنوشت جزئی هر چیزی است و هر چیز ادامه و مکمل گذشته خود است.
«حالا ممکن است گروهی از بنده بپرسند که شخص تو از هنر قمر چه می‌دانی که این چنین حرمت او را نگاه می‌داری؟ بنده هم متقابلاً به عرض می‌رسانم که احترام بنده به شخص مرحوم قمر، احترام به انسانیت، شجاعت و سخاوت است، زیرا آواز او را به معنی واقعی شنیده ام. بنده تصور می‌کنم این صدای قمر نبود که او را جاودانی و محترم کرد، بلکه همین انسانیت و احترام به مردم بوده است که از او یک انسان هنرمند و نام آور ساخت. کسی که هرگز زبانش به بدگویی باز نشد، هرگز به خودنمایی نپرداخت، حریم حرمت استادان و بزرگان را حفظ کرد و زحماتشان را پاس داشت. در ضعف و درماندگی و فرسودگی همچنان شکرگزار و رهین مردم بود و مردم را آنقدر دوست داشت که خواب بر خود حرام می‌کرد و کیلومترها به خاطر آنان در تابستان و زمستان پیاده تا رادیو می‌رفت. چنین موجودی قبل از این که بخواهد یک هنرمند خوب نامیده شود یا اصیل یا فسیل، یا هرچیز دیگر، یک انسان قابل تحسین و احترام است که به عنوان سرمشق اخلاقی یک هنرمند باید در تاریخ هنری این کشور جاوید بماند.» ــ ابر آویز

 

۴
قمر از زبان خودش

«دختر هیجده ماهه‌ای بودم که مادرم چشم از جهان فرو بست. آغوش و لبخند مادر ندیده به دامن مادربزرگ پناه بردم. سالهای کودکی با همهٔ رنج و شادیش، گرمی و سردیش گذشت و پا در آستانهٔ هشتمین سال عمر گذاردم، خاطراتی که در زندگی دارم از این سال شروع می‌شود، مادر بزرگم روضه خوان بود که بیشتر اوقات زندگیش وقف این کار می‌شد. اغلب روزها با او به مسجد می‌رفتم و کنار منبر می‌نشستم. با صدای او بزرگ شده بودم و این صدا رفته رفته در گلوی من منعکس می‌شد، بعضی از روزها که تنها و بی آشنا در خانه می‌ماندم پیش خود زمزمه می‌کردم.
«تهران، تهران امروز نبود که از در و دیوار آن زرق و برق ببارد و جلال و شکوه داشته باشد. از خانه‌ها به جز فریاد مسلمانی و صدای الله اکبر صبح و ظهر و شام شنیده نمی‌شد. زنها چادر و پیچه به سر داشتند و مردها با عبا و عمامه بیرون می‌آمدند. در چنین دوره‌ای من برای یک آرزوی محال رنج می‌بردم و زحمت می‌کشیدم. … با همهٔ سختی‌ها و ناملایماتی که در زندگی و محیطم بود برای فرا گرفتن ردیفهای آواز ایرانی نزد مرتضی خان نی داوود رفتم و سالها نزد این استاد به یاد گرفتن هنر موسیقی ایرانی پرداختم.
«چند سالی گذشت و شب آرزوی من فرا رسید. سالن گراند هتل از نور چلچراغ‌ها مثل روز روشن شده بود. سالن پر از جمعیت بود، خیابان لاله زار که به صورت امروز نبود از ازدحام مردم بند آمده بود، با آنکه آن شب عده‌ای قصد کشتن مرا داشتند، انتظار به پایان رسید و در میان فریادها و کف زدنها که در فضای سالن گراند هتل موج می‌زد با تاجی از گل به روی صحنه آمدم، قلبم از شادمانی و پیروزی لبریز شده بود و در سکوت یکنواخت و نفس‌هایی که در سینه محبوس شده بود آینده خود را جستجو می‌کردم. هنگامی که نغمهٔ ساز در گوشها دوید به یاد ایرج لب به آواز گشودم:
نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند
نعوذ بالله اگر چهره بی حجاب کند
«به خاطر دارم برای نخستین بار که به یکی از شهرستانها برای دادن کنسرت رفته بودم بعد از سه شب، کنسرت من به امر فرماندار توقیف گردید. ولی یک شب بعد، با فریادهای مردم و دلهای آرزومندی که هنر مرا می‌خواستند فرماندار را از شهر راندند. از این صحنه‌ها در دفتر زندگی من بسیار است. محافلی بود که برای آواز من زر می‌افشاندند و قربانی‌ها می‌کردند، قدرتها و چهره‌هایی مثل داورها، ایرج‌ها، … جان و مقام می‌بخشیدند.
«از آن شب یادگار که برای نخستین بار نقاب از چهره گشودم و قمر شدم تا به امروز که توان لب از لب گشودن را ندارم زندگی من به خاطر عزیزان و دوستان گذشته است. و آنچه اندوختهٔ بازار زیبایی و هنرم بود صرف زندگی یتیمان گشت. امروز که دور از غوغا و هیاهوی شهر به این گوشهٔ دورافتاده پناه برده ام و چون شمع سوخته‌ای در شبهای تار و بی امید خود می‌سوزم، خوشحالم از این که به سهم خود در راه نجات زن از کنج خانه کوشیده ام، و هرگاه آواز زن یا مردی به گوشم می‌رسد، خرسند می‌شوم از این که کوششها و تلاشهای گذشتهٔ من به هدر نرفته است.» ــ مجلهٔ «روشنفکر»، ۱۳۳۵
 
۵
نامهٔ قمر در مجلهٔ «سپید و سیاه»
جمعه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
«من به جای تکرار سرگذشت خودم درد دلی دارم که برای شما می‌گویم. اما باید قول بدهید که بعد از مرگ من آن را چاپ کنید زیرا میل ندارم در زندگی، هیچ کس حتی آنها که مرا می‌آزارند از من برنجند. دوست دارم پس از مرگ من این سخنان سکوت زندگی مرا بشکند….
«خوانندهٔ عزیز، وقتی که تو این درد دلهای مرا می‌خوانی، من، یک زن به قول تو هنرمند، هنرمندی که متعلق به یک قرن بود زیر خروارها خاک سرد و سیاه خفته ام. دیگر از حنجرهٔ من صوتی بر نمی‌خیزد، طنین آواز من دلها را نمی‌لرزاند. دنیای من تاریک است، خاموش است، اما همچنان خوشحالم که روح من عظمت خود را از دست نداده است و هنری که هرگز در زندگی او را بنده دینار و درهم نکرده ام و به او خیانت نورزیده ام با من است. من مرده ام اما خاطرهٔ من، خاطرهٔ حیات هنر من نمرده است، خاطره‌ای که در آن هیچگونه کینه و دشمنی و گستاخی و حسد و شاید هم پستی و رذالت و پول پرستی وجود ندارد، اطمینان دارم که کسی بعد از مرگ من از من بدگویی نمی‌کند، زیرا من هنرم را بندهٔ تجارت نکرده ام و همیشه آن را در راه تحقق بخشیدن به آرزوهای ملی و میهنی خودم به کار انداخته ام. من ثروتی ندارم، هیچ چیز، اما دلهای یتیمانی را دارم که به خاطر مرگ من از غم مالامال می‌شوند، چشمهایی را دارم که در فقدان من اشک می‌ریزند، همان دخترها و پسرهایی که لبخند و مهر مادر را ندیده اند، همانها که با پول من پرورش یافتند، شوهر کردند، داماد شدند و حالا به جای آن که در فاحشه خانه‌ها یا زندانها به سر برند آدمهای خوشبختی هستند. وقتی من آنها را بزرگ  می‌کردم پای شمع و آینه عروسی شان با تمام احساس وجود، با تمام شادیهای زندگیم آواز می‌خواندم، دست می‌زدم و شاید هم می‌رقصیدم، آنها تنها بودند اما من تنهایی را در وجود آنها می‌کشتم.
«خوانندهٔ عزیز، چه کسی جرأت می‌کند که بگوید این مهتاب قشنگی که بر گور من می‌تابد، این بهاری که شکوفه‌هایش  را به خاک من نثار می‌کند، این پاییزی که محزون و غم انگیز می‌آید و برگهای زردش را به من هدیه می‌کند، همیشه هست اما قمر نیست!
«نه، من هستم، نه، من با هنرم، با هنری که هیچگاه دامانش را آلوده نکرده ام زنده ام. اما آنها که به هنر خیانت می‌کنند چرا به من که گوشهٔ عزلت گرفته بودم، با دو دانگ صدای خود نیش می‌زدند و می‌گفتند: «ما باید هرچه می‌توانیم پول بگیریم برای این که قمرالملوک نشویم.» و شما بعد از مرگ من به آنها بگویید که قمر فرسنگها روحش از پستی و رذالت پول پرستی به دور بود. قمرالملوک هنر را می‌شناخت و شما این اسکناس‌های کثیف را.
«بگذارید داستانی برایتان بگویم. کنسرتهای من آنچنان مورد استقبال قرار می‌گرفت که مردم از در و دیوار بالا می‌رفتند و بلیط‌هایش به ده برابر بلکه بیشتر فروش می‌رفت، اما من وقتی از در گراند هتل که معمولاً در آنجا کنسرت می‌دادم خارج می‌شدم گاهی می‌شد که یکسره این پول را تقدیم یک مؤسسهٔ ملی یا یک مؤسسهٔ خیریه می‌کردم، یا به دارالمجانین و دارالایتام می‌دادم. (قمر در اینجا خاطرهٔ شبی را نقل می‌کند که در راه خانهٔ خود بعد از کنسرت، با مرد درمانده‌ای روبرو می‌شود که زن تازه زایمان کرده و نوزاد گرسنه اش در خانه چشم انتظار اویند و خجلت تهی دستی مانع از باز گشت او به خانه است. جمله‌های پایانی آن خاطره را می‌خوانیم) … آن وقت هرچه آن شب از کنسرت گرفته بودم لای قندان بچه گذاشتم. می‌دانید چقدر بود؟ پنج هزار تومان. پنج هزار تومان نزدیک به سی سال پیش. … من صدها از این خاطره‌ها دارم. باور کنید تا آن روزی که زنده بودم وقتی این حرفها را می‌شنیدم، این که ما پول می‌گیریم تا قمرالملوک نشویم و مثل او به فلاکت نیفتیم، آنقدر ناراحت می‌شدم که حد نداشت، اما برای اینکه کسی را نرنجانم و این هنرمندان را که امروز کوس هنر سر می‌کشند… ناراحت نکنم، این نیش‌ها مثل زهری در جان من می‌ریخت و مرا که در گوشه‌ای با گذشته‌های افتخارآمیز خود و با هنر بزرگ خودم خوش بودم آزرده می‌ساخت، تحمل می‌کردم. این‌ها چه می‌گویند؟ یعنی می‌بایست من هم مثل این‌ها پول می‌اندوختم و هر سه روز یک دفعه شوهر عوض می‌کردم، عاشق می‌شدم، پای میز قمار می‌نشستم، قاچاق فروشی می‌کردم و خانواده‌ها را به هم می‌ریختم، برای چه؟ زندگی من متعلق به هنر من بود و من هرگز اجازه نداشتم.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *