معرفی و نقد کتابِ «پرسشهایی از مارکس»
نویسنده: تری ایگلتون
مترجمین: رحمان بوذری و صالح نجفی
بیش از ۱۵۰ سال است که اندیشههای کارل مارکس و فریدریش انگلس که در فلسفه مارکسیسم تجلی یافته، جهان را تحت تأثیر خود قرار داده است. پیترهابسبام میگوید مانیفست کمونیسم بی تردید اثرگذارترین متنی است که در قرن نوزدهم نوشته شده است. در واقع حتی سرسختترین منتقدان مارکس هم انکار نمیکنند که او فهم ما را از تاریخ بشر دگرگون کرده است. نظریهپرداز ضدسوسیالیستی چون لودویگ فون میزس سوسیالیسم را قویترین جنبشی توصیف میکند که تاریخ تاکنون به خود دیده و نخستین جریان ایدئولوژیکی است که محدود به بخشی از نوع بشر نمیشود، بلکه هوادارانی از همه نژادها، ملتها، دینها و تمدنها داشته است. اما سالهاست ـ بهویژه پس از نابودی اتحاد شوروی و کشورهای سوسیالیستی ـ که این عقیده حیرتآور هم به گوش میرسد که حالا دیگر میتوان با خیال راحت مارکس و نظریههایش را به خاک سپرد و مارکسیسم در واقع نظریهای است متعلق به عهد باستان. آیا بیان این سخنان آن هم در میانه یکی از خانمانسوزترین بحرانهای سرمایهداری، درباره مارکسیسم که از آغاز غنیترین و سازشناپذیرترین منتقد نظام سرمایهداری بوده، حیرتآورنیست. مارکس نخستین کسی بود که پدیده تاریخی موسوم به سرمایهداری را شناسایی کرد، نخستین کسی که نشان داد این پدیده چگونه سربرآورده است، برطبق چه قانونهایی عمل میکند و چگونه میتوان آن را سرنگون کرد. همانطور که نیوتن نیروهای ناپیدایی را کشف کرد که به نام قانونهای جاذبه میشناسیم و فروید نحوه عمل پدیده ناپیدایی را برملا کرد که به نام ضمیر ناخودآگاه مشهور است، مارکس نیز پرده از حیات هرروزه ما برداشت تا پدیده نامحسوسی را عیان سازد که به نام شیوه تولید سرمایهداری شناخته شده است.
کتاب ارزشمند و آگاهیبخش «پرسشهایی از مارکس » اثر تری ایگلتون با برگردان درخشان مترجمان توانا، رحمان بوذری و صالح نجفی میکوشد به ده پرسش مهمی که امروزه درباره اندیشههای مارکس مطرح میشود، پاسخ دهد آن هم نه از منظر چپهایی که ابتدا تظاهر میکنند به همه چیز میشود انتقاد کرد اما وقتی از ایشان میخواهند سه نقد جدی به مارکس وارد کنند، دگرگون میشوند. نویسنده میگوید: من برآنم تا نشان دهم که اندیشههای مارکس نه کامل بلکه معقول و موجهاند.
نخستین پرسشی که هواداران نظام سرمایهداری و منتقدان مارکس مطرح میکنند، این است که مارکسیسم در جهان کارخانهها و شورشهای گرسنگان، کارگران معدن زغال سنگ، جهان فقر گسترده و تودههای کارگر موضوعیت داشته است. اما درجوامع مابعد صنعتی غرب امروز، که بیش از پیش بی طبقه و سیال شدهاند، دیگر نمیتوان از اندیشههای مارکس چیزی آموخت. آنها با قاطعیت اعلام میکنند که عمر مارکسیسم به پایان رسیده است. اما تری ایگلتون در مقام پاسخ میگوید که این اظهارات یک ایراد اساسی دارد و آن هم این است که مارکسیسم نقدی است بر سرمایهداری و تا زمانی که بازار سرمایهداری گرم است، مارکسیسم هم کارا و ثمربخش است. اتفاقاً ضرورت مارکسیسم بهویژه پس از دهه ۱۹۷۰، آشکارتر شد. زیرا در این دهه، نظام سرمایهداری حاکم بر جهان دستخوش تغییرات سرنوشتسازی شد. نظام تولید صنعتی جای خود را به فرهنگی دیگرداد، فرهنگی مبتنی بر مصرفگرایی، گسترش ارتباطات، فناوری اطلاعات و صنعت خدمات، بنگاههای کوچک نامتمرکز، چند منظوره و فاقد سلسله مراتب. دراین نظام، نظارت دولت از بازارها برداشته شد و طبقه کارگر در معرض حمله سبعانه نهادهای به اصطلاح حقوقی و سیاسی قرارگرفت، پیوندهای طبقاتی سست و درمقابل، هویتهای محلی، جنسیتی و قومی برجسته شد. پیامد این ساختار نوین، همچنان که مارکس پیشبینی کرده بود، نابرابری وحشتناک میان طبقات فرودست و فرادست بوده است. با آن که سرمایهداری از تمام تاریخ بشر، ثروت و رونق بیشتری آفریده، اما فقر و فلاکت میلیونها انسان نجومیاست. در سال ۲۰۰۱ در سراسر جهان ۴۹۷ میلیاردر(دلاری) بودند که مجموع دارایی آنها بیش از ۱۵۰۰میلیارد دلار بود. درسال ۲۰۱۰ عده این ابرپولدارها به ۱۱۲۰ نفررسید و مجموع دارایی آنها به ۴۵۰۰میلیارد دلار، که بیشتر از تولید ناخالص ملی کشور آلمان، نزدیک به ۳۶۰۰میلیارد دلار، است. ده مجتمع بزرگ سرمایهداری یک سوم بازار دانههای کشاورزی و ۸۰ درصد بازار سموم ضد آفت کشاورزی جهان را دردست گرفتهاند. ۷۷ درصد بازار کود شیمیایی در اختیار فقط شش مجتمع بزرگ است و شش مجتمع سرمایهداری بر ۸۵ درصد بازار جهانی غلات تسلط دارند. هشت مجتمع، کنترل ۶۰ درصد بازار جهانی قهوه را در دست دارند و سه مجتمع بر ۸۰ درصد بازار کاکائو و ۷۱ درصد بازار موز چنگ انداختهاند. هزینههای نظامی در سطح جهان حدود ۳۰ درصد افزایش یافته است و در آمریکا هزینههای نظامی درده سال گذشته بیش از دو برابر شده است. در شرایط حاضر، درآمد یک میلیاردر مکزیکی با کل درآمد ۱۷ میلیون هموطن فقیرش برابر است. بنابراین برخلاف نظر این نظریهپردازان، شعار چپها مبنی بر«سوسیالیسم یا بربریت» که زمانی آرایهای ادبی بهشمار میرفت، امروزه به طرز دردناکی مصداق پیدا کرده است. در این اوضاع و احوال خوفانگیز است که به تعبیر فردریک جیمسن، مارکسیسم دوباره ناگزیر میشود.
بعضی دیگر از هواداران نظام سرمایهداری و منتقدان اندیشههای مارکس اذعان میکنند که مارکسیسم در مقام نظر خیلی هم خوب است اما هر وقت به عمل درآمده نتیجهای جز ارعاب، جباریت و کشتارهای جمعی نداشته است. بهنظر اینها سوسیالیسم در عمل یعنی نبود آزادی و کمبود مواهب مادی. بعد نتیجه میگیرند که این مشکلات و دهشتها، نتیجه اجتنابناپذیری چیزی است به نام برچیدن بازار آزاد. اما تری ایگلتون مینویسد که در این رابطه مسایلی مطرح است که باید یک به یک به آنها پرداخت. نخست آن که کشورهای سرمایهداری مدرن خود حاصل تاریخی لبریز از برده داری، نسل کشی و استثمارند و در واقع سرمایهداری به بهای خون و اشک میلیونها انسان پدید آمده است. مایک دیویس در کتاب خود درباره دهها میلیون هندی، آفریقایی، چینی، برزیلی،کرهای، روسی و دیگران مینویسد که در سالهای پایانی قرن نوزده بر اثر قحطی، خشکسالی و بیماری جان باختند که کاملاً قابل پیشگیری بود. بسیاری از این فاجعهها، نتیجه اصول جزمی بازار آزاد بودند. برا ی مثال افزایش سرسامآور بهای غلات باعث شد مردم عادی از تهیه غذا عاجز شوند. در سه دهه پایانی قرن بیستم که سرمایهداری یکه تاز جهان بود، شمار کسانی که در جهان با درآمدی کمتر از دو دلار در روز زندگی میکردند تقریباً ۱۰۰میلیون نفر افزایش یافت. از هر سه کودک در بریتانیای امروز یک کودک زیر خط فقر بسر میبرد و حال آن که بانکداران اگر خدای ناکرده پاداش سالانهشان به یک میلیون پوند ناقابل کاهش یابد، قهر میکنند. هماکنون، بیکاری در کشورهای غربی، گریبان میلیونها تن را گرفته و با سرعت در حال افزایش است و اقتصادهای سرمایهداری فقط با تصرف میلیاردها دلار پول شهروندان بینوای خود میتوانند از این مهلکه خلاص شوند. در عینحال نظامهای سوسیالیستی هم دستاوردهای خودشان را داشته و دارند. چین و اتحاد شوروی، شهروندان خود را از جهان عقبمانده اقتصادی وارد جهان صنعتی مدرن کردند. البته به بهای جانها و اشکهای میلیونها انسان که بدون تردید خصومت وحشتناک نظام سرمایهداری، نقشی بسیار مهم در آنها داشت. اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی برای نیمی از اروپا، مسکن و سوخت و حملونقل و امکانات فرهنگی ارزان، اشتغال کامل و خدمات مؤثر اجتماعی و در ضمن میزان بیسابقهای از برابری و رفاه مادی را به ارمغان آوردند. آلمان شرقی کمونیستی میتوانست به جهت یکی از بهترین نظامهای نگهداری کودکان در جهان به خود ببالد. اتحاد شوروی نه تنها در دفع شر فاشیسم، بلکه همچنین در کمک به سرنگون کردن قوای استعماری نقشی حماسی ایفا کرد. در ضمن در میان شهروندان خویش آن نوعی از همبستگی را پروراند که ملتهای غربی از قرار معلوم فقط هنگام کشتار بومیان سرزمینهای دیگر بدان دست مییابند. وقتی هم سرانجام به اصطلاح آزادی و دموکراسی به نجات بلوک شرق آمد، لباس شوک درمانی اقتصادی به تن کرد، دزدی در روز روشن که اسم مؤدبانهاش خصوصیسازی است، یعنی بیکار شدن دهها میلیون انسان، افزایش سرسامآور فقر و نابرابری، بسته شدن مهد کودکهای رایگان، ازدست رفتن حقوق زنان و نابودی تقریبی شبکههای رفاه اجتماعی که نیازهای مردم را مطرح و پیگیری میکردند.
سومین نکته در این باره این است که مارکس هرگز تصور نمیکرد که سوسیالیسم در کشورهای محروم به پیروزی برسد. در عینحال مارکسیستها هرگز تصور نمیکردند که بتوان در یک کشور واحد به سوسیالیسم دست یافت. بهنظر آنها نهضت سوسیالیسم یا بینالمللی بود یا هیچ نبود. به اعتقاد آنها، اگرکشوری سوسیالیستی نتواند ازحمایت بینالمللی در جهانی برخوردار شود که تولید در آن شاخه شاخه شده و میان کشورهای مختلف تقسیم گشته است، بههیچ روی نمیتواند آن منابع جهانی را بدست آورد که برای غلبه بر کمیابی لازم دارد. در واقع هم، اروپا در آن زمان در شعلههای آتش امیدهای انقلابی میسوخت، درشهرهایی چون برلین، ورشو، وین، مونیخ و ریگا، شوراهای کارگری و نمایندگان سربازان یک به یک سر برمیآورند. همین که این قیامها و شورشها شکست خوردند، رهبران انقلاب بلشویکی دریافتند که با دشواریهای هولناکی روبرو هستند.
تری ایگلتون در فصل دیگری از کتاب در برابر اتهام خشکاندیشی به پیروان مارکس و انگلس به نقل از مارکس مینویسد: روش ماتریالیستی به ضد خود بدل میشود اگر آن را نه یکی از اصول تحقیق بلکه الگویی حاضر آماده در نظر گیریم که امور واقع تاریخ را به شکلی سازگار با خودش ارائه میکند. او هشدار میدهد که نباید دیدگاه او را درباره خاستگاههای سرمایهداری بهصورت نظریهای تاریخی نه فلسفی درباره مسیر عامی در آوریم که تقدیر برای همه ملتها، با هرگونه اوضاع و احوال تاریخی که خود را در آن مییابند، تجویز میکند.
تری ایگلتون در برابر اتهامی که به مارکسیسم وارد میشود و این جهانبینی را متهم به یکسان سازی جامعه و مردم میکنند، مینویسد: این سرمایهداری مصرفی است که دلش میخواهد به تن همه شهروندانش لباسهای یک شکلی مانند گرمکن و کفشهای ورزشی بپوشاند. از این روی در دیدگاه مارکس، سوسیالیسم نظامی به مراتب تکثرگراتر از نظام کنونی را شکل خواهد داد. در جامعه طبقاتی رشد و شکوفایی آزادانه افرادی معدود به بهای محدود شدن کثیری از افراد بدست میآید و این دسته اخیر تن به روایتی یکنواخت و عاری از تنوع میدهند. کمونیسم، دقیقاً به این علت که همگان را تشویق میکند تا استعدادهای فردی خویش را شکوفا سازند، نظامی بهمراتب متکثرتر، متنوعتر و پیشبینیناپذیرتر خواهد بود.
منتقدان مارکس و انگلس میگویند که این جهانبینی همه چیز را به اقتصاد فرد میکاهد و در واقع این اندیشه نوعی موجبیت اقتصادی را ترویج میکند. تری ایگلتون در توضیح این مسأله مینویسد که هر رخداد تاریخی نتیجه کثیری از نیروهاست. قضیه فقط این است که نمیتوان به راحتی برای همه این نیروها اهمیت یکسان قائل شد. بهنظر مارکس و انگلس اقتصاد نقشی تعیینکننده در تحولهای تاریخی دارد، اما بههیچ عنوان یگانه علت موجبه در تاریخ نیست. بهنظر مارکس ارائه چنین تعبیری از اندیشههای او بی معنا، انتزاعی و بیمحتواست. بهنظر ایگلتون این نه مارکسیسم که سرمایهداری است که همه امور را به اقتصاد فرد کاسته است. برای درک این سخن، سرمایهداری معاصر را در نظر آورید که در آن شکل کالایی، اثرانگشت چرکین خود را بر همه چیز زده است، از ورزش گرفته تا تمایلات جنسی.
گروهی دیگر از منتقدان مارکس، مفهوم طبقه در اندیشه او را مورد نقد قرار میدهند میگویند که چشمانداز طبقه اجتماعی زمین تا آسمان با روزگار مارکس فرق کرده است و طبقه کارگری که بهنظر مارکس آغازگر سوسیالیسم است، هم اینک از صفحه روزگار حذف شده است. بهنظر آنها کارگران انقلابی همچون سرمایهداران پست فطرتی که کلاه سیلندری به سر گذاشتند، افسانهای دست ساخته و پرداخته خیال مارکسیستها. ایگلتون توضیح میدهد که طبقه جایگاه انسان در یک شیوه خاص تولید است. خواه برده باشید، خواه دهقانی که برای خود کار میکند، یا کشاورز اجارهدار،مالک سرمایه، سرمایهگذار، کارگری که نیروی کار خود را میفروشد، خرده مالک و غیره. نمیتوان گفت کار مارکسیسم تمام است چون سبک حرف زدن فارغالتحصیلان مدرسه شبانهروزی سیاستمرد پرورد اپتون دیگر مثل سابق نیست یا افراد خاندان سلطنتی در کلوپهای شبانه مست میکنند و گاه در جوی خیابان بالا میآورند. بهنظر مارکس، طبقه کارگر شامل همه کسانی میشود که مجبورند نیروی کار خویش را به سرمایه بفروشند. براین اساس کریس هارمن شمار اعضای طبقه کارگر جهانی را بالغ بر دو میلیارد نفر برآورد میکند. برآورد دیگری شمار اعضای طبقه کارگر را حول و حوش سه میلیارد نفر اعلام کرده است. مارکس هیچگاه تعلق به طبقه کارگر را مشروط به اشتغال به کار یدی نمیدانست. امروزه بسیاری از آموزگاران، مددکاران، تکنیسینها، روزنامهنگاران، دفترداران و مشاوران اداری در معرض فرآیند دائمی پرولتر شدن قرار گرفتهاند.
بعضی هم مارکسیستها را مورد انتقاد قرار میدهند و میگویند که اینها مدافع اقدامات سیاسی خشونتآمیز،مخالف میانهروی و روند معقول اصلاحات گام به گام و در عوض هوادار آشوب خونبار انقلابند. اما بهنظر ایگلتون تقابل میان اصلاح و انقلاب تقابل کاذبی است، بسیاری از اصلاحات بههیچوجه مسالمتآمیز نبودهاند. جنبش حقوق مدنی آمریکا را در نظر آورید که اصلا انقلابی نبود ولی با مرگ بسیاری از فعالان، زدوخوردهای خونین، اعدامهای بدون محاکمه و سرکوبهای وحشیانه همراه بود. در آمریکای لاتین استعمارزده سده هجدهم و نوزدهم هر تلاشی برای اصلاحات لیبرالی به زدو خوردهای خشونتبار اجتماعی دامن میزد. برعکس، بعضی از انقلابها عاری از خشونت بودهاند. قیام ۱۹۱۶ دوبلین که به استقلال نسبی ایرلند منجر شد، تلفات زیادی در بر نداشت. در انقلاب ۱۹۱۷ بلشویکها نیز خون چندانی بر زمین ریخته نشد. در واقع تصرف نقاط کلیدی در مسکو بدون شلیک حتی یک گلوله به انجام رسید، چرا که مردم عادی با قاطعیت تمام از انقلابیون پشتیبانی میکردند. ایگلتون میگوید که مارکسیستها مخالف اصلاحات پارلمانی نیستند. تکیه کلام آنها این است که امروزه قدرت واقعی در دست صاحبان بانکها، شرکتهای سهامی و نهادهای مالی است که مدیرانشان هرگز با هیچ انتخاباتی تعیین نشدهاند و تصمیمهایشان ممکن است زندگی میلیونها تن را متأثر سازد. اگر مارکسیستها با احتیاط به دموکراسی پارلمانی سرمایهداری برخورد میکنند، از این رو نیست که آنها دموکراتیک هستند بلکه از این رو است که آنها به اندازه کافی دموکراتیک نیستند.
بعضی عبارت دیکتاتوری پرولتاریای مارکس را نکوهش میکنند و آن را مصداق ادعای خود درباره خشونتگرایی مارکسیسم میدانند. اما ایگلتون خاطر نشان میکند که منظور مارکس از این عبارت بد طنین چیزی نیست مگر دموکراسی خلقی، دیکتاتوری پرولتاریا معنایی به جز حکمرانی اکثریت ندارد. در دوره مارکس دیکتاتوری معنای امروزش را نداشت، بلکه ناظر بود بر نقض فراقانونی یک قانون اساسی. حریف جدلهای سیاسی مارکس، آگوست بلانکی، عبارت دیکتاتوری پرولتاریا را برای اشاره به حکومت به نمایندگی از مردم عادی وضع کرد. خود مارکس هم این تعبیر را بهمعنای حکومت مردم به کار میبرد. و سرانجام نباید فراموش کنیم که یکی از نخستین مصوبات بلشویکها پس از رسیدن به قدرت لغو مجازات اعدام بود.
علیرغم گفتارهای ارزشمند نویسنده، «کتاب پرسشهایی از مارکس» از بعضی نقدها مبرا نیست. کاربرد بیمحابای واژه «استالینیسم» یکی از این موارد است. نویسنده آنچنان واژه امپریالیسم ساخته استالینیسم را به کار میبرد که انگار امری است بدیهی و مبرهن. دستاوردهای اتحاد شوروی در دوران رهبری استالین و پیروزی بر فاشیسم هیتلری ـ که زندگی و آینده بشریت را در مخاطره جدی قرار داده بود ـ بر کسی پوشیده نیست. خود نویسنده نیز در همین کتاب به این دستاوردها اشاره کرده است: در همین اثنا اتحاد شوروی به اتفاق اقمارش موفق شدند برای نیمی از شهروندان اروپا مسکن و سوخت و حملونقل و امکانات فرهنگی ارزان، اشتغال کامل و خدمات مؤثر اجتماعی فراهم سازند و در ضمن میراث بیسابقهای از برابری و رفاه مادی را برای آن ملتها به ارمغان آورند. پیروزی اتحاد شوروی بر فاشیسم هیتلری چنان عظیم و سرنوشتساز بود که پس از آن استالین به محبوبیتی جهانگیر دست یافت. کارگران آمریکا، به او لقب honest joe یعنی «یوسف با شرف» دادند و زدن مدال استالین بین آنها مرسوم شد. وینستون چرچیل نخستوزیر انگلستان پس از نخستین دیدار با او در مسکو گفت :من با حکیمی بزرگ و خونسرد برخورد کردهام. مردم اتحاد شوروی و جهان و رهبران احزاب کمونیست جهان برای او احترامی عظیم قائل بودند. بسیاری از شاعران ایران پس از درگذشت او در رثایش شعرها سرودند. پس از درگذشت استالین، کیش شخصیت و رهبری انفرادی او، در کنار خدمات بیشمارش به دقت و منصفانه توسط احزاب کمونیست جهان مورد تحلیل و بررسی قرار گرفت و امکان ارزیابی واقعبینانه و درسآموزی از این خطاها بهوجود آمد که میتوانست بسیار سودمند باشد. اما تندرویهای غیرمنصفانه خروشچف، شکاف تأسفآور میان اتحاد شوروی و جمهوری خلق چین و بهویژه جنگ سرد، این ارزیابی منصفانه را کم رنگ کرد و زمینه را برای تبلیغات ضدسوسیالیستی ـ با مخوف ساختن چهره استالین و جایگزین کردن او با هیتلر ـ فراهم آورد و مفهوم استالینیسم را اختراع کرد تا نه با کیش شخصیت استالین ـ که درخود نقد جدی است ـ بلکه با سوسیالیسم و ایدههای مارکس، انگلس و لنین مبارزه کند.
تری ایگلتون با رد امکان پیروزی سوسیالیسم در یک کشور واحد مینویسد: «تصورعجیب و غریب سوسیالیسم در یک کشور واحد ساخته و پرداخته شخص استالین دردهه ۱۹۲۰ بود.» و بعد در ادامه مینویسد: این تصور هیچ پشتوانهای در آرای خود مارکس ندارد حیرتآور است. بهنظر ایگلتون، انگار خود سوسیالیستها خواهان آن بودند که انقلاب تنها در اتحاد شوروی پیروز شود، انگار آنها بودند که مانع پیروزی انقلابهای سوسیالیستی در دیگر کشورهای اروپایی شدند. در حالی که این ارتجاع اروپا و بهعبارت دقیقتر این امپریالیسم نوساخته بود که انقلابهای اروپا را در خون خفه کرد و اتحاد شوروی جوان را نه تنها از حمایت کارگران و زحمتکشان اروپا محروم کرد بلکه در وحشیانهترین محاصره نظامی و اقتصادی قرار دارد.
ایگلتون در جای دیگر مینویسد: «در مخیله مارکس هم نمیگنجید که هرگز بتوان در کشورهای محروم به سوسیالیسم دست یافت. چنین پروژهای نیازمند گردشی چنان عجیب و غریب در زمان است که انگار بخواهیم اختراع اینترنت را در قرون وسطی تصور کنیم. تا زمان استالین هیچ متفکر مارکسیستی در مخیلهاش نمیگنجید که چنین چیزی ممکن باشد. نویسنده خود بهتر میداند که شکلگیری جامعه کشورهای سوسیالیستی به بعد از جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵ باز میگردد و کشورهایی که به این جامعه پیوستند کشورهای محروم نبودند بلکه همه آنها اعضای کشورهای اروپایی بودند. آیا آلمان فقیربود یا چلسلواکی. فاصله بخش شرقی آلمان با بسیاری از کشورهای اروپای غربی واقعا چقدربود؟ اما اگر منظور نویسنده کشورهایی چون چین، ویتنام، کوبا، موزاییک، اتیوپی، آنگولا و … چند کشور دیگر است که اولاً آنها انقلاب سوسیالیستی نکردند. رهبری این کشورها هرگزخواهان اجرای پیاده کردن سوسیالیسم در این کشورها نبودند. آنچه رهبری چپها در این کشورها در پیش گرفتند، مبارزه با استعمار و راه رشد غیرسرمایهداری بود که میتوانست آنها را بهتدریج و در یک دوره طولانی، آن هم در شرایط ویژه وجود اردوگاه سوسیالیستی، بهسمت نظام اجتماعی مورد نظر مارکس سوق دهد. ثانیاً غیر ازچین، هیچیک ازاین کشورها دردوران استالین، سمتگیری سوسیالیستی را در پیش نگرفتند.
این نقدها و کاربرد عبارتهای بیمعنایی مانند آلمان شرقی کمونیستی ـ این کشورها و دیگر کشورهای سوسیالیستی، هنوز حتی به سوسیالیسم جامعه عمل نپوشانده بودند تا چه رسد به کمونیسم ـ بههیچ عنوان از ارزش فوقالعاده این کتاب نمیکاهد و نگارنده مطالعه دقیق این کتاب را به علاقمندان و منتقدان اندیشههای مارکس پیشنهاد میکند. کتاب ارزشمند «پرسشهایی از مارکس » با این جملات مهم که به گونهای چکیده کتاب است پایان مییابد: مارکس به فرد ایمانی پرشور داشت و به جزمیات انتزاعی به دیده تردید مینگریست. نظر مساعدی نسبت به مفهوم یک جامعه کامل نداشت، همواره با احتیاط به ایده برابری میاندیشید و هرگز رویای آیندهای را درسر نمیپروراند که در آن همگان لباسهای سرهم کارگری به تن دارند و بر پشتشان کدهای ملی زده شده است. آرزوی او نظاره جهانی پر از تنوع و گوناگونی بود نه یکدستی و هم شکلی. او مردان و زنان را بازیچههای درمانده تاریخ نمیدید. بسیار بیش از محافظهکاران دست راستی با نهاد دولت خصومت میورزید و سوسیالیسم را نه خصم دموکراسی بلکه تعمیق آن میدانست. الگوی او برای حیات نیک بر مبنای ایده ابراز وجود هنرمندانه استوار بود. او معتقد بود بعضی انقلابها را میتوان به شیوههای مسالمتآمیز به انجام رساند و بههیچوجه مخالف اصلاحات اجتماعی نبود. بههیچ عنوان کانون توجه خود را محدود به طبقه کارگران یدی نکرد و جامعه را هرگز برحسب دو قطب کاملاً متضاد طبقاتی ندید. او هرگز از تولید مادی بتوارهای نساخت. برعکس، گمان میبرد حتیالامکان باید خود را از شر آن خلاص کرد. کمال مطلوب او نه کار و زحمت که اوقات فراغت بود. اگر این همه توجه خود را پیوسته معطوف به اقتصاد میکرد، برای آن بود که میخواست از سلطه آن بر حیات بشر کم کند. ماتریالیسم او کاملاً با باورهای ریشهدار اخلاقی و معنوی سازگار بود. او همواره طبقه متوسط را میستود و سوسیالیسم را وارث میراثهای باشکوه آن طبقه ـ یعنی آزادی، حقوق مدنی و رونق مادی ـ میدانست. اغلب دیدگاههای او درباره طبیعت و محیط زیست به طرز خیره کنندهای جلوتر از زمان خودش بود. هیچ جنبشی هم پایه آن نهضت سیاسی که از بطن کارهای او زاده شد مدافع ثابت قدم رهایی زنان، صلح جهانی، مبارزه با فاشیسم و پیکار علیه استعمار نبوده است.