بر له و علیه هگل

دیدگاه چپ‌ها در مورد هگل همواره تعیین کنندهٔ نظرگاه‌های سیاسی آنان نیز بوده است. نفی هگل همواره خطاکاری در سیاست را به‌دنبال داشته است. نوشتار زیر چکیده‌ای‌ست از پیشگفتار کتاب «از هگل به هیتلر؟ تاریخ و نقد یک تصویر واژگونه» به قلم دومنیکو لسوردو، فیلسوف مارکسیست ایتالیایی. این کتاب سال‌ها پیش از این منتشر شده بود و اکنون چاپ جدید و بازبینی شده‌ای از آن در آلمان به بازار آمده است:

«خلق آلمان هم سنت انقلابی خود را دارد. زمانی بود که آلمان شخصیت‌هایی را عرضه می‌کرد که می‌توانستند همدوش بهترین چهره‌های انقلابی کشورهای دیگر بایستند.»

با چنین عبارتی در سال ۱۸۵۰ کتاب «جنگ دهقانی آلمان» معرفی شد. (آثار مارکس و انگلس؛ جلد ۷؛ ص ۳۲۹)

تلخکامی‌ خاطرهٔ شکست جنبش انقلابی همچنان زنده بود، این تلخکامی‌ می‌رفت تا به یاس و ناامیدی تبدیل شود. فریدریش انگلس این نیاز را احساس می‌کرد، که نسبت به همه چیز از خود واکنش نشان دهد: نه! آلمان محکوم به ادامهٔ حیات زیر یوغ رژیم کهن نیست، بیش از همه از این‌رو که مبارزه علیه این رژیم با یک انقلاب عظیم آغاز شد و با نام توماس مونتسر در سدهٔ شانزدهم حتی روح هراس‌آور کمونیسم را فراخواند.

اسطورهٔ هویت‌های ماندگار

رویدادهای سال‌های آتی، بدیهی بودن این دیدگاه و این استدلال را تأیید نکرد: در روز ۲ دسامبر ۱۸۵۱ لویی بناپارت (ناپلئون سوم) در فرانسه، که پیشگام یک انقلاب کبیر بود، دست به یک کودتا زد و کشور را زیر سلطهٔ استبدادی خشونت‌بار که گرایش‌های تجاوزگرانهٔ آشکاری از خود نشان می‌داد قرار داد.

کارل مارکس در یک اثر تأمل‌برانگیز توجه را به یک چرخش ارتجاعی و نیز خطری معطوف کرد که از این ناحیه متوجه اروپا بود. اما نه همه، حتی همهٔ چپ‌ها نیز با این ارزیابی موافق نبودند.

فردیناند لاسال تفاوت برداشت خود را چنین تبیین کرد: «شکست فرانسه در دراز مدت به‌معنای برقراری کامل یک وضعیت ضدانقلابی خواهد بود. هنوز فرانسه با وجود تمام ناپلئون‌هایش در برابر اروپا نمایندهٔ انقلاب است. شکست فرانسه شکست انقلاب است».

هاینریش‌ هاینه حتی فراتر از این رفت و به قدرت رسیدن برادرزادهٔ ناپلئون اول را انتقام واترلو (و بازسازی ارتجاعی که در پی این شکست انجام شد) خواند و آن را «حادثهٔ سحرآمیزی خواند که رهایی از کابوس واترلو را مدیون آن هستیم».

چگونه می‌توان موضع‌گیری‌های تا این میزان ساده‌لوحانهٔ شخصیت‌های نام‌آور چپ آن دوران را در برابر بناپارتیسم توضیح داد؟

بی‌تردید اسطورهٔ هویت‌های ماندگار در این ارتباط نقش اساسی را ایفا می‌کند: فرانسه که بنا به تعریف کشوری انقلابی بود، در عمل در برابر آلمانی گذاشته شد که به‌همان صورت ماندگار نقشی محافظه‌کار و ارتجاعی داشت. این نگرش به‌همان نحو ساده‌لوحانه بود، از آن‌رو که این بار نگرش نیروهای راست‌ و مرتجع را بازتولید می‌کرد که ایده‌های انقلاب فرانسه را مطلقاً مخالف و مغایر با فرهنگ و ذات و نهاد آلمانی‌ها می‌دانست. مارکس و انگلس آموزه‌های هگل را بهتر از آنی درک کرده بودند که باوری به این اسطورهٔ هویت‌های ماندگار داشته باشند.

در حقیقت فرانسه‌ای که برای دهه‌های متوالی مهد انقلاب در اروپا به‌شمار می‌رفت به کشور مرجع ضدانقلاب بین‌المللی تبدیل شده بود. در عوض آلمان جنگ‌های دهقانی را از سر گذرانده بود، با «انقلاب بورژوایی» نا آشنا نبود و این انقلاب در سرزمین آلمان شکل ویژه‌ای بخود گرفته بود: چنانکه انگلس در سال ۱۸۷۰ در یادداشت‌هایی بر چاپ جدید کتاب «جنگ‌های دهقانی در آلمان» یادآور شد، این انقلاب در سال‌های ۱۸۰۸ تا ۱۸۱۳ آغاز به شکل‌گیری کرد و آنهم در دوران جنگ‌های رهایی‌بخش علیه اشغال‌گران ناپلئونی» (آثار؛ جلد ۷؛ ص۵۳۹). انقلاب ۱۸۴۸ نه تنها در آلمان بلکه در فرانسه و در اروپا سرکوب شد. تنها روسیه و انگلیس، به گفتهٔ انگلس این صخرهٔ خلل‌ناپذیرارتجاع در اقیانوس، کاملا از موج انقلابی این سال‌ها مصون ماندند.

از سر تصادف نبود که اروپا پس از پیروزی ارتجاع به برده‌داری دوگانهٔ کهن رجعت کرد، بردگی انگلیسی ـ روسی (این بار به قول مارکس) (آثار، جلد ۵، ص ۳۵۹ و جلد۶، ص ۳۹۷). در هر صورت ـ چنانکه انگلس در سال‌های بعد تأکید کرد ـ نباید سهم نظری شایسته‌ای را که آلمان در تدارک انقلاب ادا کرد از نظر دور داشت: «جنبش کارگری آلمان وارث فلسفهٔ کلاسیک آلمان است». (آثار، جلد ۲۱، ص ۳۰۷)

انگلس علیه ویلهلم لیبکنشت

برای درک فلسفهٔ کلاسیک آلمان در درجهٔ اول می‌باید دیدگاه فریدریش ویلهلم لیبکنشت را مورد بررسی قرار داد. متأسفانه در میان صفوف جنبش کارگری نیز سیما و نظرگاه‌های او مورد اهانت و بدگویی قرار گرفته است. هنگامی‌ که ویلهلم لیبکنشت، یکی از رهبران جنبش انقلابی سوسیال دمکراسی آلمان متنی از انگلس را منتشر کرد، در جایی که به نام هگل برخورد، نام او را با یک یادآوری توضیحی ناشیانه همراه کرد: این فیلسوف سئوال‌برانگیز در مقام نظریه‌پرداز و مجیزگوی «ایدهٔ حکومت پادشاهی پروسی» جلب توجه کرده است. واکنش انگلس بسیار تند بود: «این حیوان به خودش جرأت می‌دهد بدون هیچ اشاره‌ای در نوشتهٔ من دست ببرد و حاشیه نویسی احمقانه‌ای بکند چنان که همه فکر می‌کنند من نویسنده آن بوده‌ام. من یک بار دیگر هم اعتراض کردم ولی این بار این حماقت چنان آشکار است که دیگر جایی برای تعارف نیست … این جاهل نادان بیشرمی‌ را به حدی رسانده است که قصد دارد مردی چون هگل را با بستن صفت «پروسی» بی آبرو کند … من دیگر از این قضایا سیر شدم … بهتر است چیزی را بدست چاپ نسپارم تا مرا خر حساب نکنند».

این جدل تند درخلال نامه‌ای به مارکس برشته تحریر در آمد، او نیز به نوبهٔ خود و با ابراز انزجار نسبت به لیبکنشت نگون بخت نوشت: «این آدم واقعاً هم احمق است». و در ادامه: «من به او نوشته بودم که اگر می‌خواهی دربارهٔ هگل همان مزخرفات قدیمی‌ «روتک» و «ولکر» را تکرار کنی، بهتر است دهانت را ببندی».

سوسیال دمکراسی انقلابی می‌رفت تا مواضع لیبرالی بورژوایی سطحی‌نگرانهٔ «کارل فون روتک» مورخ و «کارل تئودور ولکر» حقوقدان را از آن خود کند. این دیدگاه‌ها و جریان‌ها، هگل را متهم به «حکومت‌سالاری»(دولت سالاری) می‌کردند، اما اتهام اصلی را «داوید‌ هانزه‌مان»، یک کارخانه‌دار بزرگ از «راین لاند»، متوجه هگل کرده بود. این اتهام عبارت بود از تلاش در جهت اجرای مقررات حکومتی مدت زمان کار و شرایط کار (به‌ویژه برای زنان و کودکان) در کارخانه‌ها: ادعای «هگلی‌ها و سوسیالیست‌ها» کذب و شرک‌آمیز است که به جای گرمی‌ و خودجوشی «مهر مسیحی»، که مشخص کنندهٔ رابطهٔ میان کارفرما و شاغل است، سردی دولت و موازین مصنوعی قانونی را جایگزین کنند.

فراخوان به غرب‌گرایی

جناحی از جریان چپ در آلمان در واکنش به شکست انقلاب ۴۹ ـ ۱۹۴۸ که تحت تأثیر دیدگاه بورژوایی لیبرالی قرار داشت، آلمانی‌ها را فراخواند تا رو به‌سوی غرب کنند و بقول معروف غرب‌زده شوند، تا امکان رهایی بدست آورند؛ و این فراخوان به «غرب‌گرایی» تمایل به آن داشت تا سیمای آلمان را در قیاس با  کشورهایی مانند فرانسه و انگلستان سیاه نشان دهد. پس از شکست انقلاب  ۴۹ ـ‌۱۹۴۸، لاسال و‌ نیز هاینه (لااقل در دوران شیفتگی‌اش نسبت به اتو فون بیسمارک) چنین رفتاری داشتند: تمایل به غرب در این مورد به‌معنای آن بود که برای نمونه فرانسه را الگوی خود قرار دهند، کشوری که در گذشته پیشگام یک انقلاب کبیر بود ولی در آن مقطع زمانی رهبر ارتجاع اروپایی به‌شمار می‌رفت.

مارکس و انگلس اما به نتیجه‌گیری‌های کاملاً متفاوتی دست یافته بودند. آن‌ها به‌هیچ روی آلمان را ستایش نمی‌کردند. در چشم آنان محکومیت «بناپارتیسم» (۱) بیسمارک اجتناب‌ناپذیر بود، اما بدین نحو یک رژیم سیاسی مورد حمله قرار گرفت که به یقین تبلور ذات ماندگار و فاسد آلمانی نبود؛ بلکه اشارتی به تاریخ فرانسه مورد نظر بود. به جای یک «غرب‌زدگی» تمایزناپذیر و تحریف تمایزناپذیر تاریخ کشورهایی چون فرانسه و بریتانیای کبیر، آلمان باید پذیرای فرهنگ پیشرو اروپایی باشد، بدون آنکه فراموش کند و یا انکار نماید که در تاریخ این کشور چه چیزی پیشرو و انقلابی بوده است. مارکس در روز ۲۰ ژوئیه ۱۸۷۰ به انگلس نوشت: «در این میان جنبش کارگری آلمان، هم از نظر تئوری و هم سازمانی، از فرانسه و انگلیس پیشی گرفته است» (آثار، جلد۵، ص ۳۳). انگلس نیز بر همین نظر بود و آن را با صراحت بیشتری بیان کرد: کارگران آلمانی در مقام پیرو «سوسیالیسم علمی» یک «درک نظری» و جدیت انقلابی بی‌مانندی از خود نشان دادند و این همه بدون «فلسفه آلمانی، به نام هگلس، ناممکن می‌بود. (جلد ۱۸، ص ۱۷ ـ ۵۱۶)

ماتریالیسم مکانیکی

تقابل این دو خط مشی در میان چپ‌ها به هنگام جنگ جهانی اول تکرار شد. آغاز این جنگ به‌معنای شکست یک انقلاب بود: حزبی که می‌بایست این انقلاب را رهبری کند، پس از آنکه متهورانه در برابر قوانین سرکوبگرانهٔ سوسیالیست‌های بیسمارک مقاومت کرد و موفقیت‌های بزرگی را بدست آورد، به قرضه‌های جنگی رأی مثبت داد و بدین‌ ترتیب در مسؤولیت کشتار هولناک جنگ امپریالیستی شریک شد. کارل کائوتسکی درست پس از پایان جنگ بدون اشاره به نقش حزب سوسیال دمکرات آلمان و مسؤولیت فردی خود در آن، علیه لنین چنین وارد جدل شد: «موردی ندارد که سرمایه‌داری و اصولاً امپریالیسم را مسؤول این تراژدی بدانیم؛ بریتانیای کبیر که پیش از سال ۱۹۱۴ دارای یک ارتش کوچک داوطلب بود نمی‌تواند همپای آلمانی قرار گیرد که تا دندان مسلح و به یاری نظام وظیفه دائماً در حال بسیج بود».

در اینجا ایدئولوژی تبلیغ شده از سوی حکومت‌های عضو اتحادیهٔ آنتانت (۲) برگرفته می‌شد. آنتانت خود را پیشگام یک جنگ صلیبی معرفی می‌کرد که در راه نبرد برای پیروزی دمکراسی و صلح علیه کشوری گام برمی‌داشت که سنگر ارتجاع ضددمکراتیک و نظامی‌گر بود.

آیا چنان که مارکس و انگلس ادعا می‌کردند اصولاً آلمان می‌توانست حداقل به داشتن یک سنت اندیشهٔ انتقادی و انقلابی به‌خود ببالد؟ این موضع به یقین با نظر آنتانت و کائوتسکی همسان نبود. کائوتسکی در سال ۱۸۸۸ به این نتیجه‌گیری مهم دست یافته بود: «انقلاب نظری فرانسه و انگلیس نتیجهٔ نیاز فزایندهٔ بورژوازی به انقلاب اقتصادی و سیاسی بود … انقلاب نظری در آلمان محصول ایده‌های وارداتی بود. عقب‌ماندگی آلمان در زمینه‌های اقتصادی و سیاسی کاملاً در زمینهٔ فلسفی نیز تاثیرگذار بود».

اینجا خصلت مکانیستی ماتریالیسم کائوتسکی برجسته می‌شود. به‌ یقین کشور مارتین لوتر و توماس مونتسر عقب مانده‌تر از ایتالیای دوران رنسانس بود که حتی پاپ هم بی تأثیر از آن نبود. اما این نیز بخشی از واقعیت است که اصلاح‌گری پروتستانی، مرحلهٔ بنیادین برآمد مدرنیته بود. نیکولو ماکیاولی نخستین نظریه‌پرداز سترگ دولت بود: او اما نظریه‌های خود را در ایتالیای سدهٔ شانزدهم تدوین کرد. یعنی در زمانی که ایتالیا هنوز فرایند وحدت ملی را از سر نگذرانده بود و در این رابطه به فرانسه، انگلستان و اسپانیا با حسرت می‌نگریست. فرانسه‌ای که از دیدگاه اقتصادی عقب‌مانده‌تر از انگلستان بود پیشگام یک انقلاب سیاسی شد، و مسألهٔ دمکراسی پارلمانی و شهروندی مدرن را رادیکال‌تر از سایر کشورها در دستور کار قرار داد: اتفاقی نیست که فرانسه حق انتخاب عمومی‌ (برای مردان) را دهه‌ها پیشتر از بریتانیای کبیر وضع کرد. در بریتانیا مجلس اعیان (یک پدیدهٔ مشخصهٔ رژیم کهن) تا به امروز یک نقش اساسی را به‌عهده دارد. مارکس و انگلس با در پیش چشم داشتن این پیشینه تاریخی می‌توانستند بی هیچ مشکلی تأکید کنند که مسائلی که انقلاب صنعتی و انقلاب سیاسی بورژوایی به‌دنبال می‌آورند از سوی «فلسفه کلاسیک آلمان» و به‌ویژه هگل به‌گونه‌ای ژرف در کشوری مورد بحث قرار گرفته است که در هر دو زمینهٔ یاد شده آشکارا عقب‌مانده‌تر بوده است.

ماتریالیسم کائوتسکی نه تنها مکانیستی، بلکه گزینه‌گرا بود. او بر نقش مثبت عینیت مادی تکامل اقتصادی و سیاسی بر کار تئوریک انگشت می‌گذاشت، اما از مورد پرسش قرار دادن نقش مخرب عینیت مادی که در تجاوزگری استعمارگرانه برجای می‌گذاشت، پرهیز می‌کرد. مارکس و انگلس موکداً بر این نکته انگشت گذاشته بودند.

سلطهٔ خشن انگلستان بر ایرلند که تا حد قتل عام نیز می‌رسید، به ناگزیر جو سیاسی انگلیس را نیز مسموم می‌کرد. پیشگام مبارزهٔ لیبرالی در انگلستان، ویلیام گلداستون، در مواجهه با مقاومت در این جزیره در واقع مرتکب «ترور پلیسی» شده است. (جلد ۱۶؛ ص ۵۵۲ و جلد ۱۸، ص ۱۳۶)

متأسفانه به گفتهٔ مارکس و انگلس حتی از جنبش کارگری هم که متأثر از شووینیسم و نژادگرایی ایدئولوژی حاکم بود، در جهت محکوم کردن این اعمال بی‌شرمانه صدایی به اعتراض بلند نشد. کائوتسکی خود را پیشگام «غرب‌گرایی» آلمان می‌دانست؛ اما آن را نه در رابطه با فرانسه، بلکه در ارتباط با انگلستان می‌دید که به‌زعم او کشوری بود که مصون از نظامی‌گری است، یعنی آنچه فاجعهٔ جنگ جهانی اول برخاسته از آن بود. اما او در کار تحریف تاریخ در تضاد با نظرات غیر کونفورمیستی (۳) قرار می‌گرفت، که در انگلستان هم در حال مطرح شدن بود. ریچارد کابدن، یکی از هواداران لیبرالیسم یک بیلان انتقادی از سیاست خارجی کشور خود بدست داد: «ما مبرزترین و متجاوز‌ترین جامعه‌ای بودیم، که از دوران امپراطوری روم جهان بخود دیده است. از انقلاب ۱۶۸۸ تا به امروز ما  یکصد و پنجاه میلیون پوند استرلینگ به‌منظور جنگ‌هایی هزینه کرده ایم، که هیچ کدام‌شان در سواحل ما و یا برای دفاع از خانه و کاشانهٔ ما نبوده است … این تمایل جنگ‌طلبانه را هر فردی که خصلت ملی ما را مورد مطالعه قرار داده تأئید کرده است.»

جبر انقلاب

هربرت اسپنسر، نویسنده‌ای که به سوسیال داروینیسم تمایل داشت (در رابطه با تفسیر و تعبیر منازعات اجتماعی در مراکز سرمایه‌داری) چند دهه بعد یک سخنرانی پرشور و شکوه‌آمیز علیه استعمار و به‌ویژه استعمار انگلیس ایراد کرد: «اصل بربرمنشانه» ادعای قدرت‌های توانگر بر سرزمین‌هایی که می‌توانند اشغال کنند محکوم است. در پی سلب مالکیت از مغلوبین همواره نابودی می‌آید. پی‌آمدهای اشغال سرزمین‌ها تنها گریبان‌گیر سرخ پوستان آمریکایی و بومیان استرالیایی نیست. در هندوستان گردان‌های بیشماری محکوم به نابودی شدند، تنها به این جرم که از اطاعت فرمان‌های سفاکانه سرکوب‌گران سرپیچی کرده بودند. متأسفانه ما پا به دوران کانیبالیسم اجتماعی گذاشته‌ایم، که در آن ملت‌های نیرومند ملت‌های ضعیف تر را می‌بلعند. باید گفت که وحشی‌های سفید پوست اروپایی در حال پیشی گرفتن از وحشی‌های سیاه پوست در همه زمینه‌ها هستند. در این رابطه در میان وحشی‌های سفید‌پوست به‌ویژه بریتانیایی‌ها، که بزرگ‌ترین قدرت استعماری آن دوران بودند برجسته بوده‌اند.
ما اینجا از لحن قیم‌مابانه و راحت‌طلبانه کائوتسکی فرسنگ‌ها بدوریم.

لنین از چپ به مخالفت برخاست. محکومیت بی چون و چرای امپریالیسم ویلهلم دوم توسط انقلابی‌های روس به‌معنای پذیرش ایدئولوژی جنگ‌طلبانه آنتانت و کائوتسکی نبود، که بنا بر آن، آلمان مأمن و مأوای ماندگار ارتجاع اشرافی و نظامی‌گر به‌شمار می‌رفت. آلمان در ستیز و مقاومت خود در برابر غرب همواره طرف باطل نبوده است: «جنگ‌های انقلاب کبیر فرانسه از همان ابتدا جنگ‌های ملی بوده‌اند. این جنگ‌ها انقلابی و در خدمت دفاع از انقلاب کبیر علیه ائتلاف پادشاهی‌های ارتجاعی بودند. اما به محض آنکه ناپلئون امپراطوری فرانسه را بنیاد نهاد و یک رشته کشورهای ملی اروپایی را که قادر به حیات بودند تحت سلطهٔ خود در آورد، جنگ‌های ملی فرانسه خصلت امپریالیستی به خود گرفت، که در جای خود جنگ‌های رهایی‌بخش ملی علیه امپریالیسم ناپلئون را در پی داشت».
 
این موضع‌گیری مربوط می‌شود به سال ۱۹۱۶ که جنگ با شدت تمام در جریان بود. دو سال پس از آن مقارن انعقاد قرارداد صلح برست لیتووسک (۴)، که لنین آن را غارتگرانه می‌دانست، او مبارزهٔ روسیه شوروی جوان علیه امپریالیسم آلمان را با مبارزه‌‌ای که در زمان حکومت پروسی تحت قیادت خاندان هوهن‌تسولرن‌ها علیه تجاوزگری و سلطه‌طلبی ناپلئون در جریان بود مقایسه می‌کرد. «این ناپلئون همان نقش راهزنی را به‌عهده داشت که امروز دربار هوهن‌تسولرن‌ها دارند». «جنگ رهایی‌بخش ملی آلمانی‌ها» تا حدودی نمونه‌وار بود و برای روسیه شوروی که مجبور بود علیه آلمان بجنگد (و بعدها علیه انگلیس) یک حالت مرجع‌گونه داشت. لنین در اینجا نه تنها از مارکس و انگلس ، بلکه از هگل نیز در رد کردن اسطورهٔ هویت ماندگار پیروی می‌کند.

لنین با احترام بسیار به فیلسوف بزرگ آلمانی می‌نگریست. چند سال پیش از آغاز جنگ جهانی اول تأکید کرده بود که مارکس وارث «فلسفه کلاسیک آلمان و به‌ویژه سیستم هگلی» است و از آلکساندر ایوانویچ گرتسن (به آلمانی هرتسن) تعریف «دیالکتیک هگلی» را به‌مثابه «جبر انقلاب» برگرفته بود. آغاز جنگ عظیم و بلایی که ایدئولوژی جنگ‌طلبانه آنتانت به جان‌ها انداخت موجب تغییر سمت‌گیری لنین نشد.

توضیحات مترجم

۱- بناپارتیسم در ترمینولوژی سیاسی به‌معنای حکومتی است که با حفظ استقلال نسبی نقش میانجی منافع طبقاتی را ایفا می‌کند. حکومت بناپارتیستی حامی‌ منافع طبقات حاکم است اما در همان حال برای حفظ پشتیبانی طبقات فرودست مدعی نمایندگی منافع این طبقات است. مارکس بر این باور است که بورژوازی در فرانسه توان تشکیل حکومت بورژوایی را از دست داده و طبقه کارگر هنوز توان دستیازی به قدرت دولتی را کسب نکرده است. مارکس، بناپارتیسم را تبلور سیاسی توازن تاریخی طبقات اجتماعی (بورژوازی و طبقه کارگر) می‌داند. لنین نیز حکومت کرنسکی را حکومتی از نوع بناپارتیستی می‌دانست که میان منافع طبقات عمده جامعه مانور می‌کند، به همه هر قولی می‌دهد بدون آنکه به وعده‌های خود پایبند باشد.

۲- آنتانت Entente اتحادیه امپریالیستی که پیش و در جریان جنگ جهانی اول پس از حل و فصل منازعات میان بریتانیا و فرانسه بر سر منافع استعماری و در برابر اتحادیه سه گانهٔ حول آلمان تشکیل شد و در مرحله‌ای ۲۵ عضو داشت، از جمله ایالات متحدهٔ آمریکا. اتحادیهٔ آنتانت پس از پیروزی انقلاب اکتبر در روسیه و تشکیل نخستین دولت سوسیالیستی و پایه‌گذاری جمهوری شوروی برای حمایت از حکومت ساقط شده دست به مداخلهٔ نظامی‌ فضاحت‌باری زد که با شکست مواجه شد.

۳ـ نظرات غیر کونفورمیستی به‌معنای نظرات مغایر با نظرگاه‌های مسلط در جامعه است. نماد و بروز چنین نظری را می‌توان در همهٔ ساحت‌های زندگی اجتماعی یافت. نظرگاه‌های غیر کونفورمیستی، نقد پاره‌ای از اشکال بروز سلطه در جامعه است، و هستهٔ مرکزی آن از دست رفتن فردیت و استاندارد شدن رفتار اجتماعی است. از دیدگاه سیاسی، نقد نظرگاه‌های مسلطی است که به‌عنوان نمونه از طریق رسانه‌های همگانی و عوام فریبی ناشی از آن در جامعه، دست بالا را می‌گیرد.

۴- صلح برست لیتوسک، پیمان صلح میان دولت جوان و تازه تأسیس شوروی با کشورهای آلمان، اطریش ـ مجارستان، بلغارستان و عثمانی در تاریخ ۳ مارس ۱۹۱۸ منعقد شد و جدایی بخش‌هایی از مناطق غربی روسیه؛ شامل لهستان، لیتوانی و نیز ولایات قارص و باتوم و الحاق آن به عثمانی و شناسایی اوکرائین و بلغارستان به‌مثابه کشورهای مستقل را در پی داشت. حکومت شوروی به علت مشکلات داخلی و خارجی به دستور مستقیم لنین و با مخالفت صریح تروتسکی تن به این سازش داد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *