شکنجه ـ بخش دوم

Print Friendly, PDF & Email

پیش‌گفتار ناشران

«شکنجه»‌ هانری آلگ روز ۱۷ فوریه ۱۹۵۸ در پاریس منتشر شد.

گزیده‌هایی از کتاب نامبرده که در نشریات آن زمان به چاپ رسید، تحلیل ژان پل سارتر درباره آن به نام «یک پیروزی» در هفته‌نامه‌ای که آن را منتشر کرد و سپس چاپخانه‌ای که قرار بود تحلیل نامبرده را به‌صورت جزوه به چاپ برساند، همه توقیف شدند. 

روز ۲۷ مارس همان سال، در پی پیشنهاد وزارت دفاع فرانسه، دولت این کشور تصمیم گرفت کتاب «شکنجه» را هم تحت اتهام «مشارکت در عملیات تضعیف روحیه ارتش با هدف لطمه زدن به دفاع ملی» توقیف کند. تصمیمی‌ که از سده هجدهم میلادی تا آن تاریخ بی‌سابقه بود.

از آن جایی که تاکنون هیچ شکایتی تحت عنوان افترا، علیه نویسنده کتاب ارائه نشده، واقعیت اعمال انجام شده به‌گونه‌ای ضمنی پذیرفته شده است. تنها اثر توقیف‌های انجام شده، گرفتن حق فرانسویان به دانستن «آنچه که به نام آنان انجام می‌شود» است. و اما «تضعیف روحیه ارتش»، جلوگیری از این امر است که برخی از انسان‌ها بتوانند نفرت خود را از دیگر انسان‌ها با خیال راحت فرو نشانند.

هدف از چاپ جدید این کتاب، تهمت زدن به کشوری نیست که ما آن را دوست داریم. ولی قساوت و وحشی‌گری در این مدرک تا آن اندازه است که خاموش ماندن را غیرممکن می‌سازد و ما را وامی‌دارد تا همبستگی خود را با تمام فرانسویانی که این انحطاط را رد می‌کنند، بیان داریم.

هانری آلگ بین سال‌های ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۵ مدیر روزنامه «الژه رپوبلیکن» بود. این روزنامه که در الجزیره آن روز تنها روزنامه‌ای بود که ستون‌هایش را بر روی تمام گرایش‌های دموکراتیک و ملی باز کرده بود، در سپتامبر ۱۹۵۵ توقیف شد.

از آن روز به بعد، ‌هانری آلگ تمام هم خود را صرف رفع توقیف از آن روزنامه می‌کند. گرچه تصمیم توقیف روزنامه چندی بعد از سوی دادگاه اداری الجزایر غیرقانونی اعلام می‌شود ولی او نمی‌تواند مانع از این امر گردد که مقامات مربوط کماکان از چاپ دوباره روزنامه جلوگیری کنند.

از نوامبر ۱۹۵۶، جهت گریز از تصمیم مقامات به دستگیری همکاران روزنامه، ‌هانری آلگ به زندگی مخفی روی می‌آورد. ولی در تاریخ ۱۲ ژوئن ۱۹۵۷ توسط چتربازان دهمین لشگر ارتش فرانسه دستگیر و در حومه الجزایر در زندان البیار به مدت یک ماه زندانی می‌شود.

کتاب حاضر، شرح این مدت زمان بازداشت ‌هانری آلگ است. کتاب هنگامی‌ به پایان می‌رسد که ‌هانری آلگ به «مرکز اسکان» لودی برده می‌شود. (در الجزیره چندین مرکز اسکان وجود دارد: بوسوئه، پل کزل، برواقیا، … در این مکان‌ها فقط پس از یک تصمیم اداری، افرادی را که هیچ‌گونه مورد اتهامی ‌علیه‌شان وجود ندارد، زندانی می‌کنند.)

از درون زندان، ‌هانری آلگ دادخواستی را که در اواخر ژوئیه در اختیار دادستان کل الجزایر قرار داده بود، به پاریس می‌فرستد. در این دادخواست، شکنجه‌هایی را که به او وارد کرده بودند، افشاء می‌کند. این دادخواست بازتاب گسترده‌ای در رسانه‌های فرانسوی و بین‌المللی می‌یابد.

از آن تاریخ به بعد، هر روز نگران‌کننده‌ترین شایعات درباره «ناپدید شدن»، «ربوده شدن» و حتی «مرگ» ‌هانری آلگ در الجزایر پخش می‌شود. و تنها پس از یک کارزار مطبوعاتی گسترده است که سرانجام روز ۱۷ اوت ـ یعنی دو ماه پس از دستگیری‌اش ـ او را نزد بازپرس می‌برند. سپس او را در یک زندان عمومی ‌نگه می‌دارند. حول و حوش ماه نوامبر، او را به‌عنوان عضو حزب کمونیست الجزیره، متهم به تعرض علیه امنیت کشور و بازسازی گروه منحله می‌کنند.

از سوی دیگر، تا امروز هم که شش ماه از آغاز بازپرسی‌ای که در پی دستور ژنرال آلار انجام شده بود، می‌گذرد، دادخواست ‌هانری آلگ هنوز «در جریان بررسی» قرار دارد.

با وجود این، ‌هانری الگ را با افسران و پلیس‌هایی که او آنان را با ذکر نام به‌عنوان شکنجه‌گران‌اش معرفی کرده بود، رو‌به‌رو کردند. و شخص بازپرسی که بررسی پرونده به او محول شده بود، به‌همراه ‌هانری آلگ به بازدید مکان پرداخت. بازدیدی که طی آن هنری آلگ توانست پیش از ورود به چندین سلول زندان البیار، آن‌ها را با دقت توصیف کند. به‌ویژه آشپزخانه بازداشتگاه که اگر آن‌گونه‌ای که بعداً ادعا شد، بازجویی به‌طور «عادی» صورت گرفته بود، قادر نبود شناسایی کند.

در پرونده ‌هانری آلگ، یک گواهی پزشکی با جزییات بسیار وجود دارد که توسط دو پزشکی که خود در زندان لودی بودند و او را پس از ورودش به زندان در روز ۱۲ ژوئیه معاینه کرده بودند، تهیه شده است. یک ماه پس از شکنجه شدنش، هنوز جای طناب‌هایی که به دست‌هایش بسته بودند، زخم‌های ایجاد شده توسط سوختگی و دیگر اثرات بر بدن او وجود داشت.

با وجود این، پرونده‌های بسیار دیگری در پی دادخواست‌های قربانیان شکنجه وجود دارد که توسط همان افسران اعمال شده است. اگر ‌هانری آلگ و وکیل‌اش می‌خواهند که این شکنجه‌گران متهم شوند، نه تنها به این خاطر است که عاملان چنین اعمال غیرقابل تحملی باید مجازات شوند، بلکه و به‌ویژه به این خاطر است که دیگر هرگز نتوان آن اعمال نفرت‌انگیز را باز هم بر روی انسان‌های دیگر پیاده کرد.

 

* * * * * * * * * *

 

«با حمله به فرانسویان فاسد، من از فرانسه دفاع می‌کنم.»
ژان کریستف

در این زندان بزرگ پُرجمعیت که در آن هر سلولش درد و رنجی را در خود نهان کرده است، درباره خود سخن گفتن به بی‌شرمی ‌می‌ماند. در اشکوب همکف، بخش محکومین به مرگ قرار دارد. هشتاد نفر در آنجا، با پاهای به‌هم زنجیر شده در انتظار بخشوده شدن یا مرگ قرار گرفته‌اند. و با ضرباهنگ آنان است که ما همگی روز و شب خود را می‌گذرانیم. حتی یک زندانی نیز وجود ندارد که شب هنگام با فکر این که سحرگاهان می‌تواند شوم باشد روی تشک کاهی‌اش از این رو به آن رو نشود یا با تمام وجودش آرزو نکند که فردا مسأله‌ای رخ ندهد. با وجود این، از بخش آنان است که هر روز صدای ترانه‌های ممنوع بر می‌خیزد، ترانه‌های باشکوهی که همواره از قلب خلق‌هایی که برای آزادی خود مبارزه می‌کنند، به بیرون می‌تراود.

از مدت‌ها پیش، واژه شکنجه برایمان عادی شده است. در اینجا، نادر افرادی هستند که شکنجه نشده باشند. از تازه واردینی که بتوان با آنان سخن گفت، پرسش‌هایی می‌شود که به ترتیب عبارت است از : «خیلی وقت است دستگیر شده‌ای؟»، «شکنجه شده‌ای؟»، «توسط چتربازان یا افسران پلیس؟» داستان من به‌علت بازتابی که پیدا کرده بود استثنایی است. ولی به‌هیچ‌وجه منحصر به فرد نیست. آنچه که من در شکایتم مطرح کرده‌ام، آنچه که در اینجا خواهم گفت، با یک نمونه، روند عادی را در این جنگ فجیع و خونین به تصویر می‌کشد.

اکنون دیگر بیش از سه ماه است که از دستگیری من می‌گذرد. طی این مدت، با آن قدر درد و رنج و آن قدر تحقیر همنشین بودم که اگر نمی‌دانستم که بیان آن می‌تواند مفید باشد، که شناساندن حقیقت نیز شیوه‌ای برای کمک به آتش‌بس و صلح است، هرگز جرأت سخن گفتن در این‌باره را در خود نمی‌یافتم. شب‌های زیادی طی یک ماه ، فریاد مردانی را که شکنجه می‌کردند می‌شنیدم و این فریادها برای همیشه در یاد من خواهد ماند.(*) من زندانی‌هایی را دیدم که به ضرب باتوم از این اشکوب به اشکوب دیگر پرت می‌شدند و در حالی‌که در اثر شکنجه و ضربه‌ها منگ شده بودند، دیگر فقط می‌توانستند نخستین کلمات یک دعای قدیمی‌ را به زبان عربی زمزمه کنند.

ولی از آن زمان تاکنون، من شاهد مسائل دیگری بودم. من از «ناپدید شدن» دوستم موریس اودن که بیست و چهار ساعت پیش از من دستگیر شده و توسط همان گروهی که بعداً مرا «در دست گرفت» شکنجه شده بود، آگاه شدم. او نیز مانند شیخ طبسی، رئیس انجمن علماء، یا مانند دکتر شریف طاهر و بسیاری دیگر «ناپدید شده» بود. در زندان لودی، دوستم دو میلی (۵)، کارمند بیمارستان بلیدا را دیدم که او نیز توسط چتربازان شکنجه شده بود، اما با روش نوینی: او را روی میزی فلزی که از آن جریان برق عبور می‌کرد، بسته بودند. وی هنوز اثرات عمیق سوختگی‌های ناشی از آن را بر روی دو پای خود حفظ کرده است. در راهروهای زندان، در وجود یک «تازه وارد» محمد سفتا (۶)، قاضی دادگاه‌های الجزایر را باز شناختم. «چتربازها مرا چهل و سه روز نزد خود نگهداشتند. به‌سختی می‌توانم حرف بزنم. آن‌ها زبان مرا سوزاندند.» و سپس زبان قاچ قاچ شده خود را به من نشان داد. من باز هم شاهد موارد دیگری بودم: یک کاسب‌کار جوان از اهالی قصبه به‌نام بوعالم بهمد (۷) در خودروی زره‌داری که ما را به دادگاه نظامی‌ می‌برد، بریدگی‌های طولانی موجود در عضله پشت ساق پاهایش را به من نشان داد. «چتربازان با یک کارد به ساق پایم زدند چون من یک عضو ارتش آزادی‌بخش الجزیره را پناه داده بودم.»

در آن سوی دیوار، در بخش زنان، دختران جوانی زندانی هستند که هیچ‌کس درباره آنان سخنی نگفته است. جمیله بوحیرد (۸)، علیت لوپ (۹)، نسیمه حبلال (۱۰)، ملکه خنه (۱۱)، لوسی کوسکاس (۱۲)، کولت گرگوار (۱۳) و دیگران. آنان را لخت کرده و زده بودند. شکنجه‌گران روان پریش به آنان فحاشی کرده و با آب و برق آنان را مورد شکنجه قرار داده بودند. در اینجا، همه در جریان شدایدی که بر آنیک کاستل (۱۴) روا داشته شده است، هستند. چتربازی به وی تجاوز کرده بود. او چون فکر می‌کرد حامله شده است فقط در فکر مرگ بود. 

این‌ها را من همه، می‌دانم، دیدم و شنیدم. ‌

با خواندن داستان من، می‌باید به همه آنانی که مطمئن از هدف‌شان، بدون ترس و واهمه در انتظار مرگ هستند، اندیشید؛ به همه آنانی اندیشید که جلادان را شناختند و از آن‌ها هراسی به دل راه ندادند؛ به همه آنانی که رو‌در‌روی نفرت و شکنجه با اطمینان، از صلحی نزدیک و دوستی بین دو خلق‌مان پاسخ دادند. زیرا این داستان می‌تواند شرح ماجرای هر یک از آنان باشد.

 

(*) مترجم نیز فریاد‌های زنی ‌را که در بند سه هزار جمهوری اسلامی ساعت‌ها شلاق می‌زدند هرگز از یاد نخواهد برد.
(de Milly (۵
(Sefta (۶
(boualem Bahmed (۷
(۸ تا ۱۳) Bouhired ; Elyette Loup ; Nasima Hablal ; Malike Khene ; Lucie Coscas ; Colette Grégoire
(Annick Castel (۱۴

 

* * * * * * * * * *

 

هنگامی ‌که ستوان شا… به‌همراه یکی از افرادش و یک ژاندارم به منزل اودن آمدند تا مرا به‌همراه ببرند، ساعت چهار بعدازظهر بود. شب پیش از آن، چهارشنبه ۱۲ ژوئن، دوستم موریس اودن، دستیار دانشکده علوم الجزایر، در منزلش دستگیر شده و پلیس در آن محل یک افسر را به نگهبانی گذاشته بود. هنگامی ‌که در دام افتادم، هم او بود که در را به رویم گشود. کوشیدم فرار کنم، ولی موفق نشدم چون آن افسر، با هفت‌تیری در دست در اشکوب اول خود را به من رساند و ما دوباره تا آپارتمان بالا رفتیم. افسر که بسیار عصبی بود، در حالی‌که از گوشه چشم مرا می‌پایید، به چتربازان تلفن کرده بود تا کمک فوری بخواهد.

از همان آنی که ستوان به اتاق وارد شد، دانستم که چه در انتظارم است. صورت کوچکش خیلی خوب تراشیده شده بود و یک کلاه بره (۱۵) بسیار بزرگ روی سرش قرار داشت که سه گوش و زاویه‌دار بود؛ او در حالی‌که لب‌هایش را به‌هم می‌فشرد، لبخند می‌زد. بیشتر به یک راسو می‌مانست. با جدا کردن هجاها گفت: «دستگیری فوق‌العاده‌ای است. او ‌هانری آلگ، مدیر سابق الژه رپوبلیکن است.» و بلافاصله خطاب به من افزود:
ـ چه کسی به شما پناه داده است؟
ـ این را به شما نخواهم گفت.
لبخندی زد و سرش را تکان داد و سپس در حالی‌که از خود بسیار مطمئن بود، گفت:
ـ ما به زودی ترتیب یک بازجویی کوچک را برایتان می‌دهیم که کافی خواهد بود. آن‌وقت شما پاسخ خواهید داد. من به شما قول می‌دهم. به ایشان دستبند بزنید.

در حالی‌که یک چترباز مرا نگهداشته بود از اشکوب سوم تا کوچه پایین آمدم. خودروی ستوان یک سیمکا آروند (۱۶) در آن سوی کوچه در انتظارمان بود. مرا در صندلی عقب نشاندند. چترباز همراه در حالی‌که لوله تیربارش را در پهلوی من فرو می‌کرد، در کنارم نشست. «اگر بخواهید خنگ بازی در آورید، هر چه در این سلاح وجود دارد، حرام‌تان خواهم کرد.»

ما به‌سوی ارتفاعات شهر می‌رفتیم. پس از یک توقف کوتاه جلوی یک ویلا (بی‌شک یکی از مراکز فرماندهی چتربازان)، که شا… به تنهایی وارد آن شد، از طریق بولوار کلمانسو به سوی شاتونوف بالا رفتیم. سرانجام خودرو نزدیک میدان البیار جلوی یک ساختمان بلند مرتبه در حال ساخت، توقف کرد.

من از حیاطی مملو از جیپ و کامیون ارتشی عبور کردم و به جلوی ساختمان پایان نیافته‌ای رسیدم. در حالی‌که شا… در پیشاپیش من و چترباز همراه در پشت سرم حرکت می‌کرد، از پله‌ها بالا رفتم. اینجا و آنجا برخی از میلگردهای بتن مسلح از دیوار بیرون زده بود. پلکان نرده نداشت و سیم‌های یک برق کشی عجولانه از سقف‌های خاکستری رنگ آویزان بود.

از این اشکوب به آن اشکوب، جار‌و‌جنجال پایان‌ناپزیر چتربازان بود که بالا و پایین می‌رفتند و مسلمانان و زندانیان ژنده‌پوشی را که ریش‌های چند روزه داشتند به‌همراه صدای چکمه‌های خود و خنده‌هایی که با سخنان رکیک به‌هم می‌آمیختند، به جلو هل می‌دادند. من در «مرکز تفکیک»، زیربخش زندان بوزارعه (۱۷) قرار گرفته بودم. می‌رفتم که به زودی دریابم که این «تفکیک» چگونه قرار است صورت گیرد.

پشت سر شا… وارد یک اتاق بزرگ واقع در اشکوب سوم یا چهارم شدم که به‌عنوان اتاق نشیمن آپارتمان در حال ساخت محسوب می‌شد. کل مبل‌های موجود در اتاق عبارت بود از چند میز قابل پیاده کردن، چند عکس چغر شده نصب بر دیوار از متهمانی که تحت تعقیب بودند و یک تلفن صحرایی. یک ستوان نیز نزدیک پنجره ایستاده بود.  

بعدها دانستم که او ایر… نام دارد. بدنی بسیار بزرگ خرس مانند، بیش از حد بزرگ برای سری به این کوچکی با چشمانی مورب متعلق به بچه ننری که بد از خواب بیدار شده باشد و صدایی چاپلوسانه از آن کودکی هرزه متعلق به گروه کر.

 

(۱۵) کلاهی است نرم از جنس پشم بافته شده و معمولاً دارای آستری از چرم. فرانسویان از این کلاه زیاد استفاده می‌کردند.
(۱۶) نوعی خودروی خانوادگی ساخت فرانسه که تا سال ۱۹۶۳ ساخته می‌شد.
(Bouzaréah (۱۷

 

شکنجه ـ بخش اول

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *