ریشه انحطاط‬

Print Friendly, PDF & Email

بازگرداندن زن در جامعه‌ای که او را خفه می‌کند، او را له می‌کند. اینسا به عبارات «چه باید کرد؟»، رمان چرنیشفسکی، می‌اندیشد: «تاریخ بشریت ده بار سریع‌تر به پیش می‌رود اگر هوش زن را طرد و معدوم نکرده بودند و می‌توانستند آن را به کار برند.» 

دغدغه‌خاطر بالا بردن عظمت و آزادسازی زن، اینسا را به سوسیالیسم هدایت کرد. 

 

روز ۱۶ ژوئن ۱۸۷۵ در پاریس از یک زوج هنرمند دختری به دنیا آمد که او را اینس نامیدند. پدر دختر، تئودور استفان (۶)، که یک فرانسوی بود، با ناتالی ویلد (۶) انگلیسی ازدواج کرد. صدای گرم و خو‌ش‌آهنگ تئودور استفان باعث شد که در صحنه‌های پاریسی موفقیت‌های قابل‌توجهی به‌دست بیاورد. ناتالی ویلد که در ابتدا خواننده اپرا بود، به استاد آواز تغییر حرفه داد. 

مرگ زودرس پدر خانواده، بیوه و سه دختر کوچک او را در مضیقه مالی می‌گذارد. عمه اینس که به‌عنوان معلم زبان فرانسه راهی مسکو می‌شد، مسئولیت بزرگ کردن اینس را برعهده می‌گیرد. مادر بزرگ مادری اینس نیز همراه آنان به مسکو می‌رود. 

آن‌ها در مسکو مستقر می‌شوند. یکی درس آواز و فرانسه می‌دهد، دیگری درس انگلیسی. اینس که استعداد زیادی در یادگیری زبان داشت، خیلی زود به روسی سخن می‌گوید. چون به موسیقی علاقه زیادی دارد، عمه‌اش در شش سالگی اینس، نخستین درس پیانو را به او می‌دهد. آن دو زن در بین شاگردانشان، فرزندان یک خانواده کارخانه‌دار روس را به نام اَرمان دارند. این اَرمان‌ها جزو مهاجران فرانسوی‌ای هستند که از چندین نسل پیش در روسیه مستقر شده بودند. 

آن‌ها صاحب کارخانه نساجی بوند و در شهر پوشکین در سی کیلومتری مسکو می‌زیستند. 

مهمان‌نواز و خوش برخورد، آن‌ها مادر بزرگ، عمه و دختر کوچک را که دیگر نام او را روسی کرده بودند و او را اینسا می‌نامیدند، دعوت می‌کنند. 

اینسا طی اقامتش در پوشکین، باوجودی که خانواده اَرمان اختلافی بین او و فرزندان خود نمی‌گذاشتند، در لحظاتی این اختلاف را حس می‌کند. اینسا یک حس پیش‌رس نابرابری اجتماعی به‌دست می‌آورد. قلب مهربانش او را وامی‌دارد که طرفدار ضعیف‌تر‌ها باشد. یک روز یکی از خدمت‌کاران را به‌علت بریان کردن گوشت مورد عتاب قرار می‌دهند: اینسا به هق هق می‌افتد. 

نخستین تصاویر بدبختی و محرومیت او را دگرگون می‌سازد. او دلش به حال نابینایی که کورمال کورمال درامتداد دیوار راه خود را می‌جوید و هیچ‌کس به فکر او نیست، می‌سوزد، ژنده‌پوشانی که زیر برف بر در کلیساها به گدایی می‌نشینند، مستانی که در میکده‌ها تلوتلو می‌خورند یا در خیابان گل‌آلود نقش زمین می‌شوند، معلولی که یک پای خود را در جنگ با ترک‌ها از دست داده است … او می‌خواهد بداند چرا مغضوبین که از روشنایی محروم هستند، از یاوری نیز محروم می‌شوند، چرا انسان‌ها باید دست خود را برای دریافت کمک دراز کنند، چرا آن‌ها خود را مست می‌کنند، چرا در جنگ می‌میرند…. 

در سن ده سالگی در حین گردش، به ولگردی برمی‌خورد که توسط دو ژاندارم هدایت می‌شود. او درباره جرمی‌که مرتکب شده است پرس‌و‌جو می‌کند. یکی از دو مامور پاسخ می‌دهد که این فرد به زندان برده می‌شود زیرا نه مسکن دارد و نه پول. دختر کوچک بلافاصله پیشنهاد می‌کند که با شکستن قلکش تاوان او را بدهد و اگر نیازی باشد جایی برای سکنی دادن او پیدا خواهد کرد. ژاندارم با قهقهه او را به کناری می‌زند و به راه خود ادامه می‌دهد. او سریع نزد مادر بزرگش می‌رود، یک روبل از او می‌گیرد و دوباره به‌سوی ژاندارم‌ها برمی‌گردد تا پول را به ولگرد بدهد. ژاندارم که عصبانی شده بود، او را نیز تهدید به بردن می‌کند. دختر کوچک تعظیمی‌ غرا به بی‌گناهی که مورد ستم واقع شده بود می‌کند و در حالیکه اشک صورتش را می‌پوشاند و او را که به زندان می‌بردند، می‌نگرد. این یادمانده که در ژرفای قلب اینسا پنهان بود در آنجا شکوفه می‌زند و میوه‌اش را بعدها می‌دهد. 

در منزل یکی از آشناهایش، دختری بی‌شوهر در حال زایمان است. خانم ارباب او، که اصول مسیحیت را فراموش می‌کند، مخالفت خود را با دادن غسل تعمید به نوزاد ناشی از گناه، اعلام می‌دارد. اینسا  که در آن زمان سیزده سال دارد و بسیار معتقد است می‌دود آب مقدس برای غسل تعمید موقت نوزاد بیاورد. او باور دارد که طرد افراد به‌دلیل غیرقانونی بودن تولد غیرانسانی است.  

کنجکاوی فعال اینسا، ذهن همیشه بیدار وی باعث می‌شود که او بدون تلاش زیاد یاد بگیرد. او اکنون به چهار زبان فرانسه، روسی، انگلیسی و آلمانی کاملا مسلط است و با جدیت به زندگی وارد می‌شود و در این فکر است که نان خود را درآورد. در سن هفده سالگی آزمون لازم را برای تدریس کردن می‌گذراند و آغاز به تدریس می‌کند. 

اینسا استفان تبدیل به یک دختر نوجوان بلندبالا شده است که دارای موهای خرمایی روشن فوق‌العاده زیبا، با چشمانی درشت و خاکستری، پُراحساس و با نفوذ است که گاهی بازتاب سبزرنگ از میان آن‌ها می‌گذرد. او ظریف است و فرهیخته و علاوه بر آن، موسیقی‌دانی است فوق‌العاده. او ظرافت و ملاحت قهرمانان ساده‌دل پوشکین و تورگنیف  را دارد. 

آلکساندر ائگینیویچ اَرمان که به زحمت از اینسا بزرگ‌تر بود و با او بزرگ شده بود، هنگامی‌ که اینسا هجده سالش می‌شود از او می‌خواهد که با او ازدواج کند. اینسا می‌پذیرد. پس از ازدواجشان آن‌ها در الدنگینو، شهر کوچکی که در بیست و پنج کیلومتری مسکو قرار داشت، در ملکی که به خانواده اَرمان تعلق داشت، مستقر می‌شوند. 

پس از به دنیا آمدن الکساندر، نخستین پسر خانواده، اینسا دچار بحران روحی می‌شود. چون او زندگی داده است، براساس یک متن از انجیل عهد قدیم (۷) دیگر نجس محسوب می‌شود. به‌مدت چهل روز، ورود او به تمام کلیسا‌ها قدغن است. او علیه این قاعده که متعلق به عصر دیگری است و براساس سنتی پوچ تا زمان او نگهداشته شده است، برمی‌خیزد. شک و تردید در روح او رسوخ می‌کند. ایمان ساده‌لوحانه کودکی‌اش را از دست می‌دهد، از بهشت‌های مقوایی، از دودهای اسفند و کندر، از پیکره‌های معجزه‌آسا، از مقدسان‌هاله بر سر، از کشیشان نادان، از مقررات، از سنت‌ها، از اعمالی که به خرافات می‌مانست، از … روی برمی‌گرداند. 

او در ملک خود به دور از همه مشغول وظایف مادریش است؛ با وجود این نگران آنچه در کشور گسترده‌اش می‌گذرد: قحطی، بیماری‌های همه‌گیر، بلا‌های مختلف نیز … هست. رژیم با اعمال خشونت و آزار و شکنجه برقرار است و تاریک‌اندیشی را به توده‌ها تحمیل می‌کند. در ماه مه ۱۸۹۵ به هنگام جشن تاجگذاری نیکلای دوم در مسکو، سیصد هزار نفر از رعایا که در میدان «خودینسکوایه» گرد آمده بودند، یکدیگر را هل می‌دهند، بر زمین می‌اندازند تا شاید لیوانی که با نشانه‌های امپراتوری حک شده است، دستمال و یک سکه یک روبلی که به هر یک از آن‌ها قول داده شده بود، دریافت کنند. زیر فشار جمعیت، بیش از هزار نفر مرد و زن و کودک زیر دست و پا لگدمال، خفه و له می‌شوند. نشانه شومی‌ برای آغاز سلطنت تزار جدید! 

از همان سال‌های نخست ازدواجش، اینسا با همسرش، با برادر شوهرهایش و دوستانشان که همگی از فرهیختگان پیشرو  هستند، درباره «مسأله‌های لعنتی» که جوانان روسی را عذاب می‌دهد و به این مسأله اساسی ختم می‌شود، بحث می‌کرد: «مردان سطحی بیش از حدی» زندگی و ادبیات سده نوزدهم را اشغال کرده‌اند. مهم این است که آن‌ها را با دادن یک کارکرد اجتماعی، حذف کرد. هنر به‌نوبه خود، یک عملکرد آموزشی دارد. چرنیشفسکی در رمان خود «چه باید کرد؟» و نوشته‌های دیگرش درباره زیبایی‌شناسی، از فرد می‌خواهد که با پیوستن به جمع خود را آزاد کند. 

اینسا که برای عمل کردن ناشکیباست، کارهای عملی در پیشِ روی خود نهاده است. او در ملک خود، به کارهای کشاورزی می‌رسد. او در ضمن علاقه خاصی به تدریس دارد. از اول به آخر فعالیت‌های او حول دو محور می‌گردد: یادگیری و آموزش. او در الدیگینو مدرسه‌ای برای کودکان دهکده باز می‌کند و در آنجا به آموزش مشغول می‌شود. آیا کتاب، سرانجام قدرت ظلمات را به زانو در نخواهد آورد؟ 

تماس‌هایش با افراد توده‌ها، به او بی‌عدالتی‌ها و درد‌هایی را که بر آن‌ها وارد می‌شود آشکار می‌کند. او با درد و رنج  زنان روستایی که با آن‌ها مانند بردگان و حیوانات بارکش رفتار می‌شود و افزون بر آن انقیادی که به علل جنسیتی بر آنان وارد می‌گردد، همدردی می‌کند. 

از سال ۱۸۹۶ تا سال ۱۹۰۱ اینسا سه فرزند دیگر به دنیا می‌آورد: یک پسر، فئودور و دو دختر،«اینا» و «واروارا». 

از سال ۱۹۰۰ اینسا، همسر و فرزندانش زمستان‌ها را در مسکو می‌گذرانند در جایی که در محله آربات یک آپارتمان اجاره کردند. 

اینسا توجه ویژه‌ای به کلیه رویدادهای فرهنگی دارد؛ زیاد می‌خواند، می‌اندیشد و در جست‌و‌جوی یک جهان‌بینی فلسفی برای خود است. به‌واسطه تعلیم و تربیت و شرایط زندگیش، اینسا در پیوستگاه چندین فرهنگ قرار گرفته است که از آن‌ها یک زمینه مشترک آرمان‌های سخاوتمندی را حفظ می‌کند: میل به آزادی، احترام به دانش، پشتیبانی از ستمکشان، نفرت از استبداد و بی‌عدالتی، ایمان به پیشرفت و آینده. او این مقولات را در نوشته‌های هوگو و گوته، دیکنز و چهچدرین، ویتمن و زولا می‌یابد. رمان‌نویس‌های روسی به‌ویژه به  ترحم و عشق می‌پردازند، دو اهرمی ‌که دنیا را تکان می‌دهد. از گوگول تا گورکی جوان، با گذر از نکراسف و داستایوفسکی، ادبیات «تحقیر‌شدگان و آزردگان» به‌عنوان قاضی برمی‌خیزند، بیچارگان را می‌ستایند و خودخواهان، عاطل و باطلان و انگل‌ها … را افشا و به‌شدت مجکوم می‌کنند. 

اینسا تحت تأثیر همه این‌ها قرار می‌گیرد. 

موسیقی، گریز روزانه او، در به وجد و سرور آوردن بیشتر او سهیم است. شوپن، موسورسکی، بتهوون … شور و هیجان، درد و رنج و رویا، طغیان نیروهای اولیه، وجد و موفقیت قلب‌های برادرانه … سوار بر سیلابی از‌ هارمونی، او خود را به‌سمت آزادی کامل می‌اندازد، به‌سوی یک هستی زیباتر، گسترده‌تر،افزایش داده شده … بعدها، گرویدن به ایمانی که می‌خواهد برای انسان‌ها و در میان آنان عمل کند، دیگر وقت چندانی برای نواختن پیانو نخواهد داشت. ولی از میان آزمون‌ها، او کلمات استادی را که ترجیح می‌دهد به یاد می‌آورد: «هنر مندان از آتش هستند؛ آن‌ها گریه نمی‌کنند» (۸). 

در مسکو، اینسا و همسرش با فرهیختگان رفت‌و‌آمد می‌کنند. حقوق‌دانان، پزشکان لیبرال، که از اینکه روسیه برای تکان خوردن بیش از حد سنگین شده است، وحشت زده‌اند و خود را با سخنوری  در باره بنتام (۱۷) و استوارت میل (۱۸) ارضاء می‌کنند و خواب یک دولت ایده‌آل را می‌بینند و سر انجام به فران ماسون‌ها می‌پیوندند! او هر از چند گاهی با کارخانه‌داران، بانک‌داران و بازرگانان بزرگ درگیر می‌شود. آن‌ها به‌جای قلب یک کیسه روبل دارند. عقده پول و کسب و کارشان مانع از این نمی‌شود که آن‌ها از یک بیماری مزمن ـ دلتنگی ـ رنج نبرند. آن‌وقت، برای این که خود را سرگرم کنند، به قمار، مشروبات الکلی، عیاشی . شهوت‌رانی … روی می‌آورند. 

در برابر کارگران مرد یا زن، رنگ پریده و ژنده‌پوش که اینسا در خروجی کارخانه‌ها می‌بیند، از ناتوانیش شرم دارد. او می‌خواهد دلسوزی خود را فریاد بزند، به آن‌ها تعظیم کند به‌همان گونه‌ای که پیشترها به آن ولگردی که توسط ژاندام‌ها دستگیر شده بود، تعظیم کرده بود … ولی یک دیوار نامریی او را از آن‌ها جدا می‌کرد … اینجا کلمات چه ارزشی دارند در جایی که عمل باید کرد؟

در حالی که توده‌هارنج می‌برند، جامعه عالیرتبه مسکو می‌ترسد بیش از حد به فردا‌ها بیاندیشد. تفریح می‌کند برای این که دلایلی دارد که فرداهای توده‌ها را فراموش کند و طی زمستان‌های طولانی که تا این اندازه به تنگدستان سخت می‌گذرد، یک کارناوال دائمی ‌را جشن می‌گیرد.

 

در حالی که پنجره‌های روشن از میان دانه‌های برف می‌درخشند، اینسا، پیچیده در پالتوی پوست خویش، از کالسکه خود زنان را می‌بیند که با رنگ پریده و پوست‌های کبود شده در اثر سرما، در انتظارند. 

از بین تمام عیوب جامعه که مقامات تحمل می‌کنند و عمومیت می‌دهند، این روسپی‌گری است که بیش از همه او را منزجر می‌کند. و چون عمل نزد اینسا همواره در پی اندیشه می‌آید، او عضو یک انجمن برای ارتقاء زنان می‌شود. 

اینسا رفتار دلزده و بی‌اعتنای خانم‌های «خیر» را به خود نمی‌گیرد. او به کارا بودن تلاش خود باور دارد و برای آن، تمام عشق و علاقه خود را به‌کار می‌برد. هر هفته به زاغه‌ها، آلونک‌ها، بیمارستان‌ها سر می‌زند، از بیچارگانی که به او معرفی کرده بودند، پرس‌و‌جو می‌کند. اغلب دختران با سکوتی لجوج و نیشخندی تحقیرآمیز او را می‌پذیرند. کج خلق و بد دهن در آغاز، آن‌ها سرانجام نرم می‌شوند و راز دل خود را به اینسا می‌گویند. در میان دروغ‌ها و پنهان‌کاری‌ها، اینسا یک حقیقت اندوهبار، غم‌آلود را که تقریبا همواره همان است، تشخیص می‌دهد. 

این دختر در یک اتاق زیر شیروانی رشد کرده، خیلی زود با زشتی‌های زندگی آشنا شده است، دلسرد از دعواهای پدر و مادری که همواره مست هستند، گرسنگی دائمی، اختلاط بدن‌ها، دختری که پیش از شکوفا شدن پژمرده می‌شود، او به گدایی روی می‌آورد و سرانجام برای چند کوپک (۱۹)، برای یک قول داده شده، خود را در اختیار کسی قرار می‌دهد … آن دیگری، در یک کارخانه استخدام شده است، تحت هوس‌های سرکارگر، بی‌بند‌و‌باری و هرزگی را به‌عنوان یک بازدارنده در برابر خستگی‌اش پیشه کرده و در خیابان یک دستمزد مکمل یافته است … و این سومی، مانند «ژروز» در رمان «اسوموآر» (۲۰) مغلوب بدشانسی و نیاز، برای یک لیوان مشروب، یک تکه نان، آغاز به  نزدیک شدن به مردان می‌کند، خود را به رهگذران عرضه می‌دارد … آن چهارمی‌ مانند کاتیوشا ماسلووا در رمان «رستاخیز» (۲۱)،  فریفته شده و حامله، از جامعه طرد می‌شود. برای بزرگ کردن فرزندش، از رابطه‌های جنسی  باارباب خانه به‌عنوان خدمتکار، به‌سوی رابطه‌های نرخ‌گذاری شده به‌عنوان روسپی می‌لغزد. 

از تحقیقات طولانی و بسیار دقیق اینسا نتیجه می‌شود که دستمزدهای ناکافی، بیکاری، بی‌سوادی از دلائل اصلی روسپی‌گری هستند. ریشه انحطاط، در جامعه‌ای است که بد تنظیم شده، که شمار بسیاری را به زندگی در بیغوله‌ها، به گرسنه ماندن، به روسپی‌گری محکوم می‌کند … لومبروسو (۲۲) هنگامی ‌که دختران عموم ی‌را جزو  بزه‌کاران قلمداد می‌کند، و آن‌ها را عقب‌مانده ذهنی، منحط می‌شمارد، اشتباه می‌نماید. این یک عیب و نقص موروثی نیست که آنان را به خودفروشی وامی‌دارد بلکه  فشار جامعه است. اینسا در نظر دارد که آن‌ها را از قعر جایی که هستند بیرون بکشد. او برایشان پول تهیه می‌کند کار می‌یابد، یک خیاط‌خانه می‌گشاید. دختران پول را می‌پذیرند ولی از زیر کار شانه خالی می‌کنند. آنان روسپی‌گری را حرفه‌ای مانند هر حرفه دیگر می‌بینند به‌ویژه که پلیس از آن حمایت می‌کند و برایش مقررات وضع کرده است. 

با غم و شگفتی اینسا درمی‌یابد که این بخت برگشتگان نه شرمی‌ احساس می‌کنند و نه خشمی. در «جنایت و مکافات »(۲۳)، «سونیا مرملادووا» به راسکولنیکف توصیه می‌کند که خود را تسلیم عدالت کند … این ملایمت انجیلی، این عطش اعتراف و خلوصی که داستایوفسکی در آفریده‌ای مخلوع می‌یابد، اینسا در هیچ کجا آن را نمی‌بیند. 

آیا موفق خواهد شد چند نفر از آن‌ها را نجات دهد؟ ولی این نتیجه، وضعیت هزاران دیگر را به‌هیچوجه تغییر نمی‌دهد. در میدان بی‌نهایت بزرگ بدبختی، اینسا فقط مشتی علف را کنده است که آن‌هم بلافاصله باز خواهد روئید … در مسکو و در شهرهای دیگر، فوج‌های زنان، نگهبانی خود را ادامه می‌دهند و در حالی که پاهای خود را غمگینانه بر زمین می‌کوبند، هر شب در ده متر پیاده‌رو، رفت و برگشت را همانند حیوانات در قفس دوباره آغاز می‌کنند. 

پس چگونه می‌شود به انحطاط هزاران ساله زن پایان داد؟ 

یک نمایندگی از انجمن زنان نزد تولستوی که تازه «رستاخیز» را به پایان رسانده بود (۹)، می‌رود. نمایندگی نامبرده تولستوی را در جریان نتایج بی‌ارزش به‌دست آمده می‌گذارد. ریش سفید «ایاسناییا پولیانا»(۲۳)، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و در حالی که زیر لب غرغر می‌کند، می‌گوید: «شما به‌هیچ کجا نخواهید رسید … روسپی‌گری پیش از موسی وجود داشت … بعد از موسی نیز وجود داشت … همواره همین‌گونه بوده است.. وجود داشت و وجود خواهد داشت!» 

یک چنین تقدیرگرایی‌ای، اینسا را ناراحت می‌کند. آیا انحطاط زن یک پدیده طبیعی و یک الزام بشریست؟ که بی‌شک به عهد عتیق برمی‌گردد. ولی اینسا نمی‌پذیرد که آن را به‌عنوان یک امر جاودانه قبول کند. دلایل دقیقی که به آن پی برده است، می‌تواند و باید از بین برود. 

آیا خود تولستوی، در «آنا کارنینا» دو‌رویی جامعه‌ای را که این شکل پنهانی روسپی‌گری که ازدواج بورژواست، افشا نمی‌کند ولی بدون ترحم، زنی را که عاشقانه زنا کرده است، نمی‌کوبد؟ تولستوی که تبدیل به یک مبلغ مذهبی شده است، به‌جای این که از رمان‌هایش نتایج انقلابی که از آن‌ها ناشی می‌شود، بگیرد، به تقوای ندامت و تسلیم باور دارد، بخشش ناسزا، خودداری از آمیزش جنسی، کمال‌گرایی اخلاقی … را تعلیم می‌دهد. 

اینسا با خود می‌گوید: «نه، رستگاری از تولستوی به‌دست نخواهد آمد.» 

رستگاری از کلیسا‌های رسمی‌ که ادعای نجات روح‌ها را دارند نیز حاصل نخواهد شد چون به زنان اجازه می‌دهند که بدن خود را با پول معاوضه کنند. پدران روحانی کلیسا، لزوم فدا کردن یک بخش از زنان را به‌خاطر حفظ نهاد‌های ازدواج و خانواده، اعلام می‌کردند. آن‌ها تصریح می‌نمودند که قدغن کردن روسپی‌گری آسیب‌های بسیار خطیرتری را به‌همراه خواهد آورد تا مجاز دانستن آن. در رساله «جمع‌بندی»،  توماس مقدس (۲۴) روسپی‌گری را به‌مثابه عیبی محدود شده تعریف می‌کند که بهداشت جامعه به آن بستگی دارد: «روسپی‌ها در یک جامعه همان نقشی را ایفاء می‌کنند که چاه فاضلاب در یک قصر: چاه فاضلاب را حذف کنید، قصر به یک محل ناپاک و نفرت‌انگیز تبدیل خواهد شد.» 

رستگاری از کارهای بشردوستانه نیز نخواهد آمد. خشکه مقدس‌ترین بورژوازی، با بهترین مقاصد، در حالی که با دو‌رویی چهره خود را در برابر روسپی‌گری می‌پوشاند، تمام عناصری که آن را ایجاد می‌کند، پیش از هر چیز سود و نتایج مستقیم آن یعنی فقر دائم، حفظ می‌نماید. 

بنابراین، رستگاری از کجا خواهد آمد؟ 

نیرویی در روسیه وجود  دارد که وجدان انقلابی آن هر سال بیشتر اوج می‌گیرد؛ نیرویی که چون بی‌رحمانه سرکوب شده است، می‌خواهد اشکال مختلف ستمگری را به پایان برساند؛ نیروئی که مدت‌های طولانی لگدمال شده است و که با آزاد کردن خود، تمام قربانی‌های جامعه سرمایه‌داری را آزاد خواهد کرد. این نیرو پرولتاریاست. 

سوسیالیسم، دلایل به‌وجود آمدن روسپی‌گری را ریشه‌کن می‌کند. برای نیمی ‌از نوع بشر حقوق برابر تضمین می‌کند. اینسا اطمینان می‌دهد که در بطن حزب، با زنان همان رفتاری می‌شود که با مردان. 

برای گریز از وابستگی دوگانه: شرایط اجتماعی و جنسیتش، زن عادی نمی‌تواند خود را محدود به خواسته‌های فردی، به ناسزا گفتن و به راه‌حل‌های  ایبسنی (۲۵) نماید. رهایی او یک کار گروهی خواهد بود. این رهایی گروهی مشروط به پیروزی طبقه کارگر است. 

هنگامی‌ که کار، کارگران را تغذیه خواهد کرد، که بیکاری، گرسنگی، بدبختی، نابود خواهند شد، که آموزش و پرورش برای همگان خوهد بود، که بیغوله‌ها جای خود را به خانه‌های سالم، روشن و جادار بدهند، که تباهی‌های انحطاط توسط بادهای تطهیر‌کننده نوزائی جارو شوند، که اخلاق بورژوازی با خانواده‌اش از افق زدوده گردند، آن وقت است که برای همیشه بلای روسپی‌گری ناپدید خواهد شد. 

بازگرداندن زن در جامعه‌ای که او را خفه می‌کند، او را له می‌کند. اینسا به عبارات «چه باید کرد؟»، رمان چرنیشفسکی، می‌اندیشد: «تاریخ بشریت ده بار سریع‌تر به پیش می‌رود اگر هوش زن را طرد و معدوم نکرده بودند و می‌توانستند آن را به کار برند.» 

دغدغه‌خاطر بالا بردن عظمت و آزادسازی زن، اینسا را به سوسیالیسم هدایت کرد. 

 

زیرنویس‌های نویسنده 

۶ـ Théodore Stéphane & Nathalie Wild 

۷ـ فصل ۱۲ Lévitique، سوره‌های ۲ و ۴ 

۸ـ جمله‌ای منسوب به بتهوون که در نامه بتینا برنتانو به گوته در سال ۱۸۱۰ نقل شده است. 

۹ـ در سال ۱۹۰۰ 

 

توضیحات مترجم 

۱۷ـ جرمی‌ بنتام در سال ۱۷۴۸ در لندن به دنیا آمد و در سال ۱۸۳۰ در همان شهر درگذشت. او فیلسوفی اصلاح‌طلب بود. 

۱۸ـ استوارت میل در سال ۱۸۰۶ در لندن به دنیا آمد و در سال ۱۸۷۳ در آوینون فرانسه درگذشت. او فیلسوفی فایده‌باور بود. 

۱۹ـ پول روسی. یک صدم روبل 

۲۰ـ از رمان‌های معروف امیل زولا نویسنده به‌نام فرانسوی سده نوزدهم. در این رمان، بزرگی و انحطاط «ژروز» و معشوقش اگوست، به تصویر کشیده شده است. 

۲۱ـ رمان تولستوی، که در آن، کاتیوشا، قربانی جامعه‌ای آکنده از تناقض، با رفتن به سوی مسیح، راه خود را می‌یابد. 

۲۲ـ استاد دانشگاه جرم‌شناسی متولد ۱۸۳۵ در ورون ایتالیا و در گذشته در اکتبر ۱۹۰۹ در تورینو 

۲۳ـ ملک لئون تولستوی واقع در ۲۰۰ کیلومتری جنوب مسکو 

۲۴ـ یکی از معروف‌ترین اندیشمندان مسیحیت. در رساله چند‌هزار صفحه‌ای وی به‌نام «جمع‌بندی»، نوشته شده در سال ۱۲۶۶، مسائل مطرح شده در آن، هنوز نیز مورد بحث قرار دارند. 

۲۵ـ هنریک ایبسن، یکی از معروف‌ترین نمایشنامه‌نویسان سده بیستم است. او در سال ۱۸۲۸ در نروژ به دنیا آمد و در سال ۱۹۰۶ در همان کشور زندگی را بدرود گفت. در سالجاری دو نمایشنامه از او به‌نام‌های «عروسک خانه» و «پرهیب‌ها»، از زبان نروژی به زیبایی به فارسی برگردانده شده است.  

 

کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش اول 

کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش دوم 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *