شکنجه ـ بخش ششم
از خودم میپرسیدم که آیا در حال دیوانه شدن نبودم. اگر مرا معتاد میکردند، آیا باز هم میتوانستم مانند بار نخست مقاومت کنم؟ ااگر پنتهوتال مرا مجبور میکرد آنچه را که نمیخواستم بگویم، بر زبان آورم، بههیچ دردی نخورده بود که در برابر شکنجهها مقاومت کرده بودم.
در انتهای راهرو، در سمت چپ، مرا به داخل یک سلول انداختند که در واقع حمامی بود که بهسازی آن هنوز به پایان نرسیده بود. یکی از تکاوران یک پای مرا در دست گرفت و دیگری زیر بغلم را و مرا روی پادری کف حمام که در کنار دیواری انداخته شده بود، گذاشتند. من شنیدم آنها کمی با هم گفتوگو کردند که آیا باید به دستهایم دستبند بزنند یا نه. یکی گفت: «او به زحمت میتواند تکان بخورد.» آن دیگری که موافق نبود افزود: «خطر وجود دارد که تأسفش را بخوریم.» سرانجام آنها دستهایم را بستند ولی نه در پشت سر، بلکه در جلو. از این عمل آنها تسکینی خارقالعاده به من دست داد.
در بالای دیوار در سمت راست، از نورگیری که توسط سیمهای خاردار بهصورت چهارخانه مسدود شده بود، روشنائیهای شهر، سلول را اندکی روشن میکرد. شب شده بود. روی دیوارهای سیمانی صاف نشده، رگههای گچ از سقف جاری شده بود و تب من موجب شده بود که در آنها تصاویر زندهای را ببینم که هنوز شکل نگرفته، درهم مخلوط میشدند. با وجود تحلیل قوایم، توانستم بخوابم: تکانههای عصبی مرا به حرکت وامیداشت و اختلال دید، چشمهایم را بهصورت دردآوری خسته میکرد. در راهرو، درباره من حرف میزدند: «به او آب بده. یک کمی، هر یک ساعت. زیاد نده و گرنه سقط میشه.»
یکی از تکاوران با لهجه فرانسوی که مرا همراهی کرده بود، با یک پتو وارد شد و آن را روی من انداخت. او به من آب داد. بسیار کم، ولی من تشنگی را حس نمیکردم. او گفت: «پیشنهاد ژنرال ام… مورد توجهت قرار نگرفت؟ صدایش خصمانه نبود. «برای چی نمیخواهی چیزی بگویی؟ نمیخواهی به رفقایت خیانت کنی؟ آدم باید خیلی با شهامت باشه که بتونه این جوری مقاومت کنه.» از او پرسیدم چه روز هفته بودیم. جمعه شب بود. آنها شکنجه کردن مرا از چهارشنبه آغاز کرده بودند.
در راهرو، صدای لاینقطع پا و فریاد میآمد که هرازچند گاهی با صدای زیر ایر… که دستور صادر میکرد، درهم میآمیخت. و ناگهان فریادهای وحشتناکی را در آن نزدیکی شنیدم که بیشک از سلول روبهرو میآمد. فریاد کسی بود که شکنجه میشد. یک زن. و بهنظرم آمد که صدای ژیلبرت بود. فقط چند روز بعد بود که متوجه شدم که اشتباه کرده بودم. تا سحرگاه یا نزدیک آن، به شکنجه کردن ادامه دادند. از لابهلای تیغه دیوار، فریادها و شکوهها را میشنیدم که توسط دهانبندها، ناسزاها و ضربهها خفه میشدند. خیلی زود متوجه شدم که شبی استثنایی نبود بلکه شبی عادی مانند شبهای دیگر در آن ساختمان بود. فریادهای درد و رنج جزو صداهای آشنا در «مرکز جداسازی» بود و دیگر هیچیک از چتربازان به آن توجهی نمیکرد. ولی فکر نمیکنم که حتی یکی از زندانیان پیدا میشد که مانند من از فشار نفرت و تحقیر هنگامیکه برای نخستین بار فریادهای این شکنجهشدگان را شنیده، نگریسته باشد.
من نیمه آگاه بودم. فقط در نزدیکیهای صبح گاه به خواب رفتم و بسیار دیر، هنگامیکه چترباز شب پیش یک کاسه سوپ گرم برایم آورد، از خواب بیدار شدم. این نخستین غذای من از چهارشنبه پیش بود. بهسختی موفق شدم چند قاشق از آن را قورت دهم: لبانم، زبانم، سقف دهانم هنوز در اثر خراشیدگیهای ناشی از سیمهای برق ملتهب بودند. زخمهای دیگرم، سوختگیها در کشالههای ران ، در سینهام، در انگشتانم دچار عفونت شده بود. چترباز دستبندم را باز کرد و من دریافتم که دیگر نمیتوانستم دست چپم را که بیحس و خشک شده بود، تکان دهم. شانه راستم درد میکرد و مانع بلند کردن دستم میشد.
بعدازظهر بود که جلادهای خود را دیدم. گویی آنها در سلول من قرار دیدار گذاشته بودند. همه آنها حضور داشتند. سربازان، افسران و دو غیرنظامی (بیشک از د.اس.ت، سازمان امنیت) که آنها را هنوز ندیده بودم. آنها بین خود مکالمه را آغاز کردند، تو گویی من در آنجا حضور نداشتم.
یکی از غیرنظامیها گفت: «پس او نمیخواهد حرف بزند؟»
فرمانده گفت: «ما وقت داریم. اونا همهشون اوائلش همین طوری هستند. یه ماه، دو ماه، سه ماه وقت میذاریم ولی حرف خواهد زد.»
دیگری افزود: «مثل اکاش یا الیت لوست. بهدنبال اینه که «قهرمان» بشه: یک لوح تقدیر کوچک روی یک دیوار در چندین سده دیگر.»
آنها از شوخی او خندیدند.
در حالیکه بهسمت من میچرخید، با خنده گفت: «بد جوری خدمتت رسیدن».
شا… گفت: «تقصیر خودشه.»
ایر… گفت: «همه چیز به تخمشه. زنش، بچههاش: اون بیشتر حزبشو دوست داره.»
او چکمهاش را روی سینهام قرار داد درست مانند یک شکار و سپس همانند کسی که ناگهان جیزی را بهخاطر بیاورد، افزود: «میدونی که بچههات امشب با هواپیما میرسند. براشون یک اتفاق میافته.» آنها شروع کردند از سلول خارج شوند. ولی دو… و شا… که احساس کرده بودند من از جدی گرفتن شانتاژ آنها تردید میکردم در آستانه در توقف کردند. سرگرد گفت: «واقعاً بچههات برات مهم نیستند؟» آنها یک لحظه ساکت ماندند. شا… نتیجه گرفت:
«خب! پس تو دیگه سقط میشی.»
به او گفتم: «معلوم میشه من چگونه کشته شدم.»
«نه. هیچ کسی چیزی از اون نخواهد دونست.»
دوباره پاسخ دادم: «چرا. همه چیز سرانجام دانسته خواهد شد.»
او یکشنبه، فردای آن روز، برای فقط یک لحظه به همراه ایر… به سلول آمد. هر دو لبخند بر لب داشتند. ایر… گفت: «خب! نظرتو عوض نکردی؟ بنابراین برای خودت گرفتاریهای دیگری ایجاد میکنی. ما ابزار علمی در اختیار داریم (روی واژه علمی تکیه کرد) که تو را به حرف خواهند آورد.»
هنگامیکه آنها سلول را ترک کردند، من به در کوبیدم و خواستم که مرا روی پاهایم بلند کنند. در حالیکه یک چترباز مرا نگهداشته بود و به دیوار تکیه میدادم، تا آشپزخانه رفتم و کمی آب به صورتم زدم. هنگامیکه دوباره دراز کشیدم، یک چترباز دیگر، همانی که در گروه لو… بود سرش را از لای در به داخل آورد و با لحنی استهزاآمیز از من پرسید: «ببینم، بهتر شدی؟» با همان لحن به او پاسخ دادم: «بله، به زودی میتوانید دوباره شروع کنید.» دلم میخواست که با من کمی حرف بزند و بگذارد من حدس بزنم که چه خواب جدیدی برایم دیدهاند و این ابزار «علمی» کدامند. ولی او فقط با غیظ پاسخ داد: «حق با توست. هنوز تموم نشده، پوزتو به خاک میمالیم.»
* * * * * * * * * *
شنبه بعدازظهر بود که ایر… مرا از خواب بیدار کرد. دو چترباز به من کمک کردند تا بر روی پاهایم بایستم و هر چهار نفر از پلهها پایین رفتیم. یک اشکوب پایینتر، بهداری قرار داشت که اتاقی بود دارای پنجرههای بسیار، چند تختخواب سفری و میزی که روی آن شمار زیادی دارو بهصورت نامنظم قرار گرفته بود. در آن لحظه فقط یک سروان پزشک وجود داشت که بهنظر میآمد در انتظار من است. او نسبتاً جوان و لاغر بود موهایش سیاه و ریشش را بد زده و لباس متحدالشکلش چروکیده بود. با لهجه جنوب فرانسه، بهجای سلام و علیک گفت:
شما میترسید؟
پاسخ دادم: «نه»
به شما ضربهای نخواهم زد و به شما قول میدهم که دردتان نیاورم.
مرا روی یکی از تختخوابهای سفری خواباندند. در حالیکه روی من خم شده بود فشار خونم را گرفت و با گوشی پزشکی مرا معاینه کرد. به ایر… گفت: «میتونیم شروع کنیم. فقط یک کمی عصبی است.» یک کمی ناراحت شدم که از طریق ضربانهای قلب من، حالت روحی مرا کشف کرده بود. تمام این تدارکات آنچه را که من نگران آن بودم، تأیید میکرد. آنها میرفتند تا «سرم حقیقت» را روی من آزمایش کنند. این همان «ابزار علمی»ای بود که شا… دربارهاش سخن گفته بود.
از شب پیش، تلاش میکردم همه یادماندههای خود را که مطالعه اتفاقی روزنامهها در مورد اثرات پنتهوتال (داروی خوابآور با اثرات فوری) نوشته بودند، گردآورم. «اگر اراده فرد مورد آزمایش به اندازه کافی قوی باشد، نمیتوان او را مجبور کرد آنچه را که نمیخواهد بگوید، بر زبان آورد.» من این نتیجهگیری را در حافظهام نگهداشته بودم و آن را برای حفظ آرامش و اعتماد به نفس، تکرار میکردم. این فایدهای نداشت که برای دریافت نکردن سرم تزریقی، شروع به دست و پا زدن کنم. آنها مرا میبستند و این ترجیح داشت که تمام انرژی خود را برای جنگیدن با مواد مخدر بهکار ببرم. چند لحظهای در انتظار پرستار یا دستیار پزشک به انتظار ماندیم. او بیشک از یک عملیات یا از یک گشت باز میگشت زیرا لباس نبرد بر تن داشت. او مجبور شد پیش از گوش دادن به دکتر، تیربار خود و تجهیزات متعلق به آن را به کنار بنهد. «نخست فقط پنج سانتیمتر مکعب، زیرا بدنهایی وجود دارند که مقاومت میکنند.» او به حساسیت برخی از سازوارهها در برابر مواد مخدر میاندیشید ولی در آن لحظه من فکر کردم که مقصودش مقاومت روانی بود. تصمیم گرفتم به آنها این تصور را بدهم که من نمیتوانستم مقاومت کنم. فکر میکردم که این بهترین شیوه برای دریافت حداقل از آن «سرم» است.
من از سرما و حالت عصبی بر خود میلرزیدم. بالاتنه من عریان بود زیرا کسی پیراهن مرا مطابق سلیقه خود یافته و آن را به من پس نداده بود. یک چترباز پتویی را روی بدنم انداخت و پرستار بهسوی من آمد. بازوی مرا در دست گرفت، رگ آن را به کمک یک نوار کائوچویی برجسته کرد و سوزن را در آن فرو برد. زیر پتو، من دست چپم را که سخت و بیحس شده بود، در جیب شلوارم فرو بردم و آن را از روی پارچه شلوارم به رانم میفشردم. خودم را مجبور میکردم که فکر کنم تا لحظهای که این تماس را حس کنم، باید بهیاد بیاورم که در خواب نیستم و حواسم جمع است. پرستار بسیار آهسته بر روی سرنگ فشار میداد و مایع قطره قطره در خون من جاری میشد.
دکتر به من گفت: «یاالله، به آرامی شروع به شمردن کنید.»
آغاز به شمردن کردم: «یک، دو، سه، …» تا ده. و توقف کردم مانند کسی که به خواب رفته باشد. در بخش زیرین پس گردنم، کرخی سردی را احساس میکردم که بهسمت مغزم بالا میرفت و مرا به سوی بیهوشی میبرد. دکتر برای آزمایش کردن من ادامه داد: «یازده، دوازده، سیزده،… ادامه دهید.» من پس از او ادامه دادم: «چهارده… پانزده… شانزده…» و مخصوصاً از دو یا سه شماره پریدم؛ نوزده، بیست، بیست و یک و ساکت شدم. دکتر را شنیدم که میگفت: «حالا بازوی دیگرش.» زیر پتو، دست راستم را به آرامی جابهجا کردم و آن را در جیبم فرو بردم با این فکر که تا لحظهای که ناخنهای من گوشت بدنم را میفشردند، من به واقعیتها آویزان بودم. اما با وجود تمام تلاشهایم، به خواب رفتم….
دکتر با ملایمت بر گونههای من میزد. با صدایی که میکوشید دوستانه جلوه کند، میگفت: «هانری، هانری، من مارسل هستم. حالت خوبه؟» آهسته، با تلاش بسیار متوجه میشدم چه میگذرد. اتاق تاریک بود؛ آنها پردهها را کشیده بودند. گرداگرد من، چتربازان و افسران ـ هم آنهایی که میشناختمشان و هم دیگران ـ که بیشک دعوت شده بودند تا در آزمایش شرکت کنند، روی تختهای سفری نشسته بودند و در سکوت گوش میکردند. دیدم که دکتر یک برگ کاغذ در دست داشت و فهمیدم که فهرست پرسشهایی است که میبایست برایم مطرح میکرد.
با آهنگ صدای آشنای کسی که یک دوست قدیمی را ملاقات میکند، شروع کرد از من بپرسد: «تو مدت زیادی در نشریه الژه رپوبلیکن کار کردی؟» پرسش بیخطر مینمود: بیشک در پی این بود که اعتماد مرا جلب کند. صدای خود را شنیدم که با یک حرافی خارقالعاده پاسخ میداد. من جزییات زیادی را در مورد اشکالات تهیه یک نشریه گفتم و سپس به چگونگی تشکیل گروههای تحریریه پرداختم. مثل این بود که مست شده باشم یا اینکه کس دیگری بهجای من حرف زده باشد. ولی هوشیاری من به اندازهای بود که بهیاد داشته باشم هنوز در دستان جلادانم هستم و آنها در پی این هستند که من رفقای خود را لو بدهم.
با وجود این، همه اینها فقط پیشدرآمدی بیش نبود. دکتر به دستیار خود زمزمه میکرد: «میبینید، کار میکنه. این جوری است که باید کار را انجام داد.» در میان توضیحاتم، حرف مرا قطع کرد و به آهستگی افزود: «هانری، به من گفتهاند که برای دیدن فلانی باید به تو مراجعه نمایم. چه کنم؟» تحت پوشش دوستانه، این پرسشی بود که بیش از بیست بار طی شکنجه کردنم مطرح کرده بودند. هزار تصویر از ذهن مست من گذر میکرد: در خیابان بودم در یک آپارتمان، سر یک چهارراه؛ همواره با همین «مارسل» که بهدنبال من بود که با پرسشهایش مزاحمم میشد. من تلاشی کردم و با باز کردن چشمهایم توانستم دوباره گام در واقعیتها بگذارم ولی دوباره در آن حالت نیمه مدهوش غوطهور شدم. مرا کمی تکان داد تا به او پاسخ دهم: «فلانی کجاست؟» و ما گفتوگویی احمقانهوار را شروع کردیم.
به او گفتم: «تعجب میکنم که ترا سراغ من فرستادند. نمیدونم او کجاست.
ـ وقتی میخواد تورو ببینه، چه کار میکنه؟
ـ اوهیچوقت نیازی به دیدن من نداره. من با او کاری ندارم.
ـ بله البته. ولی اگه بخواد تو رو ببینه چه کار باید بکنه؟
ـ بیشک یک کلمه در صندوق پستی من میذاره. ولی دلیلی نداره.
من در این مکالمه چسبناک دستوپا میزدم در حالیکه با وجود ماده مخدر، به اندازه کافی هوشیار مانده بودم که بتوانم در برابر این وحشیها مقاومت کنم.
او مکالمه را از سر گرفت: «گوش بده. من یک مخفیگاه برای فلانی در اختیار دارم. حتماً باید او را ببینم. اگر با او در تماسی، آیا میتونی ارتباط ما را بر قرار کنی؟»
ـ من قولی به تو ندادهام. باعث تعجبم میشه که او قراری با من بذاره.
ـ باشه. ولی اگر اتفاقاً بیاد، چطور میتونم تو رو پیدا کنم؟
از او پرسیدم: «خونت کجاست؟»
ـ خیابان میشله، شماره ٢۶ اشکوب سوم، دست راست. بگو با مارسل کار دارم.
به او پاسخ دادم: «بسیار خوب، نشونی را بهیاد خواهم داشت.»
ـ نه. این جوری نمیشه. من نشونی خانهام را به تو دادم. تو هم باید نشونی منزلت را به من بدهی. باید به من اعتماد کنی.
به او گفتم: «خوب، اگر میخوای، ما میتونیم همدیگر رو پانزده روز دیگه ساعت هیجده در ایستگاه اتوبوس پارک گلان ببینیم. من دیگه میرم. زیاد دوست ندارم تو خیابونا بپلکم.»
ـ تو نزدیکیهای پارک گلان میشینی؟ نشونیت را به من بده.
من دیگر داشتم از پا درمیآمدم. میخواستم هر جوری شده، حتی با بیادبی، کار را تمام کنم:
ـ تو دیگه کلافهام کردی. خداحافظ.
ـ او گفت: «خداحافظ.»
لحظهای صبر کرد. بیشک برای اینکه مطمئن شود کاملاً به خواب رفتهام و شنیدم به کسی نزدیک من زمزمه کرد: «بیشتر از این نمیتوان چیزی از او به دست آورد.» و بعد صدای همه آنها راشنیدم که گویی پس از پایان یک نمایش، یکی پس از دیگری بهسمت در میرفتند. یکی از آنان چراغ را در حال عبور روشن کرد و در یک لحظه دوباره تمام هوشم را باز یافتم. آنها دم در بودند و برخی از آنان بههمین زودی به بیرون راه یافته بودند. دیگران، از جمله شا… و ایر… که هنوز در داخل اتاق بودند مرا نگاه میکردند. با تمام نیرویم فریاد برآوردم: «شما میتوانید با دینامویتان بازگردید. منتظرتان هستم. من از شما نمیترسم.» دکتر، با کیف پزشکیاش، در حال بیرون رفتن به آنها اشاره کرد پاسخ ندهند. پیش از ترک کامل اتاق، به پرستار گفت: «حالا دیگه یک کمی بیحال خواهد ماند. به او قرص بدهید.»
پیش از آن که دو چتربازی که مرا به اتاق آورده بودند دوباره مرا در دست بگیرند، پرستار به زخمهایم دارو زد و کشالههای رانهایم و سینهام را باندپیچی کرد. سرانجام، آنها به من کمک کردند که به سلولم باز گردم. در آنجا، یکی از آن دو، از جیبش دو قرص بیرون آورد و به من گفت: «اینارو قورت بده.» من قرصها را از او گرفتم و زیر زبانم گذاشتم، جرعهای آب نوشیدم و گفتم: «اونارو بلعیدم.» اما بهمحض اینکه در بسته شد، آنها را به بیرون تف کردم. بیشک آنها فقط دو قرص آسپیرین بیش نبودند ولی من دیگر نمیتوانستم درست فکر کنم و احساس میکردم که نسبت به همه چیز جو بدگمانی شدیدی مرا فرا گرفته است. بهویژه از خودم میپرسیدم آیا این فقط آغاز «آزمایش» بر روی من نبوده است. احساس میکردم که دیگر در حالت طبیعی خود نیستم: قلبم و شقیقههایم بهشدت میزد. من با «مارسل» قرار ملاقات داشتم. این موجود بهوجود آمده از تزریق پنتهوتال، به انسانی با گوشت و پوست تبدیل میشد. موفق شده بودم به پرسشهای او پاسخی ندهم ولی این بار چگونه از شر او خلاص شوم؟ احساس میکردم که در حال هذیانگویی هستم. من خود را سیلی میزدم یا نیشگون میگرفتم تا مطمئن شوم که تمام اینها رویا نیست. ولی دوباره گام در واقعیتها میگذاشتم که نگرانیهایی را که ماده مخدر در من ایجاد میکرد، دریابم.
«یاالله. باید جابهجا شوی.» این راهنماهای اتاق پرستاری بودند که اینچنین سخن میگفتند. میبایست دیر وقت میبود، شاید ساعت ١١ شب؛ و چون از پلهها به سمت ایوان میرفتیم، این فکر به سرم زد که شاید آنها میروند که مرا «خودکشی» کنند. در آن حالتی که قرار داشتم، این فکر حساسیت بیشتری در من بر نمیانگیخت: «من که زیر شکنجه حرف نزدم، تزریق سرم هم که بر من کارگر نشد، پس دیگر همه چیز به پایان رسیده است.» ولی ما بهسمت ساختمان دوم پایین رفتیم و آنها درِ یک سلول تاریک (گنجه) را که میشناختم، باز کردند. آن را تمیز کرده بودند و یک تخت سفری و یک تشک در آن قرار داده بودند.
بهمحض این که آنها سلول را ترک گفتند، همان افکاری که در اثر این وقفه ناپدید شده بود، دوباره به سرم هجوم آورد.
از خودم میپرسیدم که آیا در حال دیوانه شدن نبودم. اگر مرا معتاد میکردند، آیا باز هم میتوانستم مانند بار نخست مقاومت کنم؟ اگر پنتهوتال مرا مجبور میکرد آنچه را که نمیخواستم بگویم، بر زبان آورم، بههیچ دردی نخورده بود که در برابر شکنجهها مقاومت کرده بودم.
درِ سلول در سمت راست باز بود و یک قرقره از سیم برنجی در آنجا قرار داده شده بود. پنجره سقفیِ باز، قلاب بستن آن را آزاد گذاشته بود. میتوانستم یک تکه از سیم برنجی را به آن وصل کنم، سپس از تخت بالا روم و با یک ضربه پا پنجره را ببندم. ولی علیه اندیشه خودکشی شوریدم زیرا پس از مرگم این فکر را خواهند کرد که من از ترس شکنجه شدن به خودکشی روی آوردم. افزون بر آن، از خودم میپرسیدم که آیا این امکانات را مخصوصاً در اختیار من نگذاشتهاند و جمله دستیارِ ام… بهیادم میآمد که گفته بود: «تنها راه باقی مانده برایتان، خودکشی است.» و درست در همان لحظاتی که تصمیم میگرفتم که خود را نکشم و اینکه اگر قرار است بمیرم، بهتر این است که به دست چتربازان کشته شوم، از خودم میپرسیدم که آیا ترس از مرگ بسیار نزدیک نبود که مرا به این نوع «اندیشهها» وامیداشت. حالا که قرار است بمیرم، بهتر نیست که مرگم فوراً و بدون اینکه به جلادان کمک کرده باشم، صورت گیرد. میکوشیدم با آرامش هر چه بیشتر بیاندیشم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که بههر حال مرا پیش از فردا صبح آن روز، دوباره «در دست نمیگیرند» و بنابراین در صورت لزوم هنوز وقت کشتن خود را در اختیار داشتم. درک میکردم که در حالت طبیعی خود نیستم و این که برای بهتر اندیشیدن، به استراحت نیاز داشتم.
تا صبح خوابم برد. شب، نگرانیهای قبلیم را بههمراه تب، از من دور کرده بود. ناگهان از این که تسلیم نشده بودم خود را مغرور و شاد احساس کردم. باور داشتم که اگر شکنجههایشان را از سر میگرفتند، باز هم میتوانستم مقاومت کنم؛ این که تا واپسین دم مبارزه خواهم کرد و کار آنان را با خودکشی آسان نخواهم کرد.