از پیروزی انقلاب بهمن ۱۳۵۷ تا پایان ریاستجمهوری بنی صدر
ما نمیدانیم سازمان مجاهدین خلق چقدر فریفته و تحت تأثیر هماهنگ ضدانقلاب داخلی و امپریالیسم قرارگرفت تا در آن لحظه مشخص به درگیری مسلحانه با جمهوری اسلامی ایران روی آورد (نیروهای ارتجاعی و ضدانقلاب داخلی با حقیر شمردن توان سازمانی و نظامی سازمان مجاهدین خلق ایران از یک طرف و امپریالیسم آمریکا و انگلیس با باد کردن و قوی جلوه دادن آن از طرف دیگر، بهطور هماهنگ آنها را تحریک کردند و بهسمت درگیری نظامی با جمهوری اسلامی هل دادند ) ولی میتوان نیک پی برد که ابوالحسن بنی صدر در سوق دادن پنهان و آشکار آنها به سمت درگیری مسلحانه با جمهوری اسلامی ایران، نقشی کمتر از امپریالیسم و ضدانقلاب داخلی نداشت.
گسترش مفاهیم ماوراءطبقاتی و صرفاً مذهبی که از طرف روحانیون جناح راست و نیروهای سیاسی هوادار حاکمیت سرمایهداری و امپریالیسم نیز آگاهانه و بهشدت دامن زده میشد، به رویهای تبدیل گردید تا در پس آ ن اغراض سیاسی راستروانه نیز بدون ایجاد حساسیت در بین نیروهای انقلابی و تودههای مذهبی که احساسات ضدسرمایهداری، ضدامپریالیستی و ضددیکتاتوری آنها بهصورت مهارنشدنی شعلهور میشد قابل طرح باشد. بعد از انقلاب اکثر نیروهای راست برای محافظت از خود، در کنار روحانیون مرتجع اردو زدند و به پشت سنگرهای مفاهیم مذهبی ماوراءطبقاتی خزیدند. اردوکشی جناحهای چپ و راست در مقابل همدیگر، نهاد روحانیت را به آوردگاه مبارزات اجتماعی تبدیل کرد. ولی این مبارزات در زیر انبوهی از اصطلاحات مذهبی حوزوی از دید تودهها پنهان ماند. معاویهها و ابوسفیانها قرآنها را بر نیزهها بالای سر گرفته بودند.
برای مثال زمانی که نیروهای مذهبی راست برای اعلام انزجـار از انقلاب و آیتالله خمینی شعارهای «یا حجت ابن الحسن برس به فریاد ما» و «مهدی بیا، مهدی بیا» سر میدادند، نیروهای مذهبی موافق انقلاب و آیتالله خمینی شعار «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار» میگفتند. از اینگونه شعارها تودههای مردم چه درک و فهمی میتوانستند داشته باشند؟
اگر شعارهای مذهبی زمانی در دوران مبارزات علیه شاه اثری مطلوب و تهییجکننده داشت، ادامه آن تبدیل به رویهای گـردید که توانست فضای مبارزات سیاسی را از بخارات مسموم اغراض ضدمردمی نیروهای راست که به آسانی در قالب تفکرات مذهبی ارایه میگردید، آکنده نماید.
حزب توده ایران در راه نشان دادن ماهیت متمایز سیاسی و طبقاتی جناحهای مختلف روحانیت تلاش فراوان نمود و در موارد زیادی نیز از طرف نیروهای چپ و راست به نسبت ماهیت آنها، آگاهانه و ناآگاهانه مورد انتقاد و استهزاء قرار گرفت. ولی آینده نه چندان دور برای همگان و از جمله دمکراتهای مذهبی ـ انقلابی نشان داد که عواقب بیتوجهی و دوری از مفاهیم طبقاتی که آگاهانه از طرف نیروها ی بهغایت راست دنبال میگردید چه ثمرات گـزافی میتوانست در پی داشته باشد.
با تبدیل شدن شکل شعارهای سیاسی به شعارهای مذهبی موقعیت اجتماعی دمکراتهای انقلابی مذهبی روزبهروز ضعیفتر گردید.
بهطور کلی هر چند دمکراتهای انقلابی برای پوشش ضعف تشکیلاتی و بهرهبرداری و به خدمتگیری نهاد سنتی روحانیت بهشکل گستردهای با آن درآمیختند ولی از این نکته غافل بودند که نهاد اجتماعی روحانیت وسیعتر و اجتماعیتر از آن است که بتواند در اختیار بخش خاصی از نیروهای اجتماعی جامعه درآید. این نهاد هر چند بهعنوان یک نهاد اجتماعی دارای ماهیت فوق طبقاتی نمیباشد، ولی همانند برخی ارگـانهای اجتماعـی دیگر (مثلاً مانند حزب) نماینده صرف طبقه خـاصی تلقی نمیگردد. لذا دمکراتهای انقلابی نه تنها قادر نشدند (و نمیتوانستند) نهاد روحانیت را در اختیار بگیرند و از آن در جهت دولت نوبنیاد خود سود جویند، بلکه حتی نتوانستند از جنبههای منفی آن نیز در امان باشند. نهاد روحانیت هر چند همواره بر آن بوده است که خود را یکدست سفید، خالص و به دور از رنگهای مختلف نشان دهد ولی هر گاه در مقابل منشور طبقاتی قرار گرفته است به طیفهای رنگی مختلفی تجزیه شده است. رشد شدید و رو به فزون سکولاریسم اخیر دمکراتهای مذهبی ـ انقلابی، درست ناشی از همین تجربه عینی اجتماعی ناشی میگردد.
در پی اوجگیری مبارزات میلیونی ملت ایران از سال ۱۳۵۶ رژیم آمریکایی و کودتایی پهلوی بهسرعت درهم شکست و در فاصله کوتاهی پایههای آن فروریخت. خیل عظیم روشنفکران جوانی که در اوج اختناق بهخاطر مبارزات سیاسی محبوس شده و مورد وحشیانهترین شکنجههای روحی و جسمی قرار گرفته بودند از زندانهای رژیم پهلوی آزاد گردیدند و به آغوش جامعهای که بهخاطر سعادت آن رزمیده بودند بازگشتند. بسیاری از آنها شامل جوانانی بودند که در دهه پنجاه مشی مبارزه مسلحانه را در پیش گرفته بودند. آنها که بخشی از جوانان آگاه کشور محسوب میشدند آگاهی سیاسی خود را نه در کوران مبارزات تودهای بلکه در محافل و گروههایی شکل داده بودند که یا اعتقادی به مبارزات تودهای نداشتند و یا مجالی برای شرکت در آن نیافته بودند.
ضعف آگاهی سیاسی و تئوریک این افراد در نوشتههایی که در دوران رژیم پهلوی از خود بهجای گذاشتهاند به حد کافی گویا است.
مبارزه مبارزان، جدا از مبارزات روزمره تودهها صرفاً قرارگرفتن آنها را در پیله محافل روشنفکری و هرز دادن انرژی آنها در پی نداشت. این جوانان که روزگاری میخواستند بهعنوان موتور کوچک، موتور بزرگ جامعه را به حرکت درآورند با احاطه ساواک، با زندگی در خانههای تیمی که گهگاهی نیز با کشیدن پرده در اتاقها از ملاقات همدیگر محروم میشدند پیلهای دور خود تنیدند که آن پیله تبدیل به حصاری شد که آنها را از تودهها و درک حرکات پیچیده اجتماعی آنها دور نگاه داشت و در بزنگاه تاریخی مقطع انقلاب آنها را از درک روان اجتماع عاجز ساخت.
چناچه میدانیم روان اجتماع با شعور اجتماع یکی نیست. شعور اجتماع متشکل از دو بخش آگاه و ناخودآگاه میباشد. بخش ناخودآگاه شعور اجتماع هر چند پایه علمی دارد ولی آنرا باید در زندگی اجتماعی و در جوشوخروش جامعه و تودهها فراگرفت. این بخش از شعور اجتماع نامحسوس و مرموز است و در اثر تجمع و فشردگی روحیات خلقها در دورانهای تاریخی شکل میگیرد. روان اجتماع همان بخش ناخودآگاه شعور اجتماعی است که بخش اعظم خلقیات مشترک خلقها را شکل میدهد. جنبه طبقاتی روان اجتماع در مقایسه با بخش آگاهانه شعور اجتماع بسیار ناچیز است. عادات و آداب و سنتها، خلقوخوی و معتقدات عمومی و پایبندی به آنها، فلکلور خلقها در این مقوله جای میگیرند که تأثیر و چکیده زندگی تاریخی و سرنوشت مشترک خلقها در جغرافیای مشخص سرزمینی است.
بیتوجهی به این بخش از زندگی مردم و عموماً زحمتکشان (چرا که زحمتکشان بهعلت دور نگاه داشته شدن از آگاهیهای اجتماعی و همچنین بهخاطر نقش فوقالعاده نیرومند نیروی عادت و باورهای اجتماعی، به سیاق عادت پای میفشرند و نرمش کمتری در قبال تغییرات رفتاری در مقایسه با گروههای روشنفکری از خود نشان میدهند ) سکتاریسم، و بیعملی در قبال آن، اپورتونیسم و سازشکاری را در پی خواهد داشت. تلفیق دیالکتیکی اجزاء دوگانه شعور اجتماعی و توجه اخص به روان اجتماع و واکنش صحیح جهت تغییر رفتار درست تودهها تنها از عهده احزاب کمونیستی که همواره در زندگی نزدیک با تودهها قرار دارند، از آنها میآموزند و متقابلاً با درک افق دید آنها به آنها آموزش میدهند برخواهد آمد. این مهم از عهده افراد منفردی همچون دکتر مرتضی محیط و هر فرد منفرد دیگری و یا تشکلهای جدا از تودهها خارج است. زندگی با تودهها به ما میآموزد که با آنها زبان مشترک داشته باشیم و استراتژی خود را در قالبهای تاکتیکها و شعارهای درست و قابل هضم که با آداب و سنن زندگی آنها سازگار است درهم آمیزیم.
مگر میشود به دور از زندگی تودهها در گوشه گوشه سرتاسر سرزمین پهناور ایران، به دور از روستاها، شهرها، کارخانجات، محلات، تشکلها، سندیکاها، انجمنها، به دور از دانشگاهها، مدارس، مراکز علمی و فرهنگی و بهطور کلی به دور از تک تک سلولهای جامعه و اجتماعات نبض تپنده تودهها را احساس نمود؟ چگونه ما قادر خواهیم بود یکه و تنها و به دور از ارتباط با تشکلهای حزبی که در بافت جامعه تنیده شدهاند از خلقوخوی و روحیات تودهها درک روشنی داشته باشیم؟ با آنها به زبان مشترکی برسیم و در زندگی و سرنوشت آنها سهیم شویم؟
زندگی در خود تنیده و پیلهوار دکتر مرتضی محیط تا بدانجا پیش رفته است که وی از زبان متداول و عامیانه خود نیز به دور افتاده است. من شرم دارم حتی از اینکه دوستانه اعلام کنم که آقای مرتضی محیط در نامه یکی از ارسالکنندگان گزارش از ایران که واژه «شب مرگی» را که به اقتباس از واژه «روزمرگی» ساخته و بهکار برده بود و بهخاطر رعایت دستور زبان فارسی در ترکیب شب مره + گی حرف «ه» آن را انداخته بود به معنای مرگ در شب میخواند و بدتر از آن اعلام میکند که این واژه جدید و با مسمی برای خود من هم تازگی دارد و یا «تاک نشان» (که احتمالًا بهصورت سرهم و چسبیده به شکل «تاکنشان» نوشته شده بوده است) را در مثل معروف فارسی «که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان» از نامه یکی دیگر از ارسالکنندگان، «تاکستان»، بر وزن کشور «پاکستان» یا شهر «تاکستان» خودمان میخواند. مثل معروفی است که میگوید یکی در جمعی گفت خسن و خسین هر دو دختران مغاویه بودند، دیگری گفت اولاً خسن نبود حسن بود، ثانیاً خسین نبود حسین بود، ثالثاً دختر نبودند پسر بودند، رابعاً مغاویه نبود معاویه بود، خامساً حسن و حسین پسران علی بودند نه معاویه.
البته که این موضوع یعنی جدا افتادن از ادبیات و زبان متداول و عامیانه شاید بهخودی خود چندان مهم جلوه ننماید ولی میتوان پی برد که ایشان بهخاطر مشغله عدیدهای که برای خود درست کرده است و یک تنه وارد گود مبارزه گردیده نه تنها از مطالعه ادبیات بلکه حتی از مطالعه نشریات سایر گروههای سیاسی که به زبان فارسی انتشار مییابد نیز غفلت میورزد و در نتیجه در ادبیات زبان مادری خود نیز لنگ میزند. در روزگارانی که اتحاد سیاسی نیروهای اجتماعی ضدامپریالیست، ملی و دمکراتیک که گروههای سیاسی نمایندگان آناند شرطی است بلاشرط، یکه و تنها به دریای خروشان جامعه زدن جز غرق شدن در اندیویدوالیسم خردهبورژوایی حاصلی نخواهد داشت. هر یک از ما چون قطرهای هستیم که نباید از دریا جدا بیافتیم. قطره جدا از دریا دیگر خاصیت دریا را نخواهد داشت. در قطره نمیتوان شنا کرد، در قطره جزر و مد اتفاق نمیافتد و در قطره نمیتوان کشتی بشریت را به ساحل مقصود هدایت نمود.
عقل تو چون قطرهای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطرهای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
ایشان در مقابل شنوندهای که از وی خواسته بود جهت فهم مواضع میرحسین موسوی و بخشی از روحانیت نشریه راه توده (البته مراد من در اینجا دفاع از نظریات این نشریه نیست، چرا که مواضع آنرا خالی از اشکال نمیدانم و حتماً در صورت اقبال به آن نیز خواهم پرداخت) را بخواند، برافروخته جواب میدهد که من برای شناخت روحانیت بیایم نشریه راه توده را بخوانم؟ جد من در شوشتر خوزستان آیتالله بود و من روحانیت را بهتر از هر کسی میشناسم. گذشته از اینکه دم زدن از روحانیت بهعنوان چهرهای واحد تکرار همان لاطائلات راه کارگر مبنی بر کاست روحانیت، چیز دیگری نمیتواند باشد، اگر یادآوری کنم که جد آقای دکتر نورالدین کیانوری، شیخ فضلالله نوری، آن هم نه در شوشتر خوزستان بلکه در مرکز ایران آیتالله بوده است دیگر نمیتوان این معما را بهسادگی آقای دکتر مرتضی محیط حلوفصل نمود. گذشته از اینها مگر سهیم شدن در زندگی و سرنوشت تودهها در دنیایی که درندگان ما را احاطه کردهاند تنها به آگاهی دادن به آنها محدود میشود؟
آیا حزب توده ایران میتوانست به دور از ارگانهای حزبی از توطئه کودتا علیه دکتر مصدق آگاه شود و یا کودتای نوژه را کشف و افشاء نماید؟ ممکن است آقای محیط بگوید که حزب توده ایران خیلی هم بیخود کرد که کودتای نوژه را به مقامات جمهوری اسلامی اطلاع داد ولی بههر حال.
در سالهای اولیه انقلاب ۱۳۵۷ که مبارزه حاد و گسترده طبقاتی بر سر حاکمیت و انتخاب راه رشد اقتصادی و اجتماعی در حال شکلگیری بود، دولت مهندس مهدی بازرگان بهعلت خصلت طبقاتی خود قادر نبود به خواستهای اساسی و انقلابی تودههای پابرهنه و زحمتکشی که با دادن هزاران شهید، کشور خود را از چنگال امپریالیسم و نوکر حلقه به گوش آن، یعنی رژیم سفاک پهلوی آزاد نموده بودند پاسخی درخور شأن آنها دهد. نیازهای مرحلهای انقلاب پابرهنگان یعنی استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی با مضمون مبارزات ضدامپریالیستی، ضدسرمایه داری بزرگ و بزرگ مالکی ردایی نبود که بر قامت دولت لیبرال دوخته شده باشد. اندیشههای مذهبی و روحیه آخوندی وی نیز نتوانست دمکراتهای انقلابی را به وی دلگرم نماید. (رفیق محمدعلی عمویی در گفتگو با روزنامه شرق در مورد خاطرات زندان برازجان می گوید: آقای بازرگان یک سخنرانی گذاشت که در قرآن چند جا کلمه «هو» آمده است و یکی از دوستانش را هم مأمور کرده بود که این را بهصورت گرافیکی و نمودار تصویر کند. من تعجب کردم و به یکی از دوستان گفتم این چه چیزی را ثابت میکند. میشود یک سری بحثهای جا افتادهتری را عنوان کرد. بههر حال بیشتر کار مهندس بازرگان در آنجا روی جنبههای مذهبی بود تا سیاسی … وی باز در همانجا میگوید: روزی دکتر سامی به شوخی گفت، اگر دست من بود عمامه آقای طالقانی را سر مهندس بازرگان می گذاشتم، چون اصلاً آقای طالقانی صحبتهای سیاسی بیشتر میکرد تا مهندس بازرگان و این جالب توجه بود.) زندهیاد مهندس مهدی بازرگان چنانچه قبلاً نیز یادآوری کردیم به قول خودش که سه، سه بار، نه بار غلط کرده بود که انقلاب کرده بود بعد از آشکار شدن تماسهای نمایندگان دولتش با نمایندگان دولت وقت آمریکا، (برای اطمینان دادن از تلاشهای مصالحهجویانهاش برای ادامه روابط دوستانه با آمریکا) تحت فشار دمکراتهای انقلابی مجبور به استعفاء شد و دولتش با تمامی همپالگیهایش از قدرت رانده شدند.
انقلاب بزرگ بهمن ماه بهعنوان انقلاب ملی ـ دمکراتیک و ضدامپریالیستی که رهبریت آن بهنام آیتالله خمینی ثبت گردید و همه طبقات ملی و ضدامپریالیست را شامل گردید نمیتوانست منعکسکننده خواست کامل و یکسان همه طبقات شرکتکننده در انقلاب باشد. اولین شرط برای بقاء انقلاب، گسست زنجیرهای سیاسی و دولتی بود. شاه و دربار و ماشین دولتی، که منافع امپریالیسم و بورژوازی کمپرادور را نمایندگی میکردند بعد از یورش اولیه انقلاب ۱۳۵۷ درهم شکست. ولی این به معنای ناامیدی امپریالیسم و عوامل رژیم پهلوی از احیای مجدد آن نبود.
رژیم پهلوی که در دوران سیادت سیاسی خود، که با ارتش و ساواک و سازمانهای دولتی بر تاروپود جامعه مسلط شده بود عوامل پنهان زیادی در سطوح مختلف جامعه پرورش داده بود. سفارت آمریکا بهعنوان لانه جاسوسی، و عوامل مخفی ساواک و ارتش بهعنوان مجریان بلافصل توطئههای ضدانقلاب در کار تدارک و سازماندهی مجدد خود بودند. آنها علاوه بر سازمانهای مخفی که بهشکل سازمانیافته افراد خود را در صفوف انقلابیون رخنه داده بودند روی سازش بورژوازی ملی که اولین دولت انقلاب را در دست داشت حساب ویژهای گشوده بودند.
تجربه نشان داد که شناخت آمریکا از ماهیت عمده بورژوازی ملی پُر بیراه هم نبود. اولین انشقاق در صفوف شرکتکنندگان در انقلاب، جدایی رهبران بورژوازی ملی و لیبرال بود. آنها که بهغایت مطلوب خود رسیده بودند از گسترش انقلاب جهت گسست پایههای امپریالیسم که برای تحکیم استقلال سیاسی ضرورت عاجل داشت بیمناک شده و آنرا بهنفع خود نمییافتند. آنها مدارای سیاسی و روابط اقتصادی با امپریالیسم را تنها ضامن بقای حاکمیت و مصونیت در قبال چرخش به چپ میدانستند. آزادی که همیشه مستمسک قابل تفسیری است پوششی برای پنهان کردن آمالشان قرار گرفت. آنها آزادی را برای آزادی عمل دولت برای مصالحه با امپریالیسم لازم داشتند، و از آزادی انقلاب برای درهم کوبیدن آمریکا که تهدیدی برای ریختن روابط سرمایهداری بود، فغان وا استبداد سر میدادند. مارکس که آزادی سیاسی را نه آزادی فرد در مقابل فرد بلکه آزادی طبقهای در مقابل طبقه دیگر میدانست همواره از استعمال انتزاعی واژه آزادی دوستان خود را برحذر میداشت. وی میگفت دوستان، کدام آزادی؟ آزادی برای کدام طبقه؟
من برای بررسی نقش تاریخی نیروهای سیاسی در حیات سیاسی و اقتصادی جمهوری اسلامی که آنرا لازمه درک موضوع میدانم، در چند جمله از دوران کوتاه ریاست جمهوری بنی صدر عبور میکنم زیرا بنی صدر بهعنوان یک روشنفکر ناسیونالیست که بیشتر از مکتب عناصر مشکوک جبهه ملی الهام میگرفت با عدم همراهی با یاران راستین و حتی دروغین آیتالله خمینی، با گشایش جبهه مستقلی در صفوف اولیه آنها قصد داشت اول از همه، جایگاه خود را تثبیت نماید. دوران بنی صدر دوران تنشهاست. وی کمتر توانست در شکلگیری سمتگیری اقتصادی جمهوری اسلامی نقشی داشته باشد. در دوران وی که قدرت اجرایی در دست رجایی قرار داشت گرایشهای سیاست کلی نظام را باید در کارنامه یاران آیتالله خمینی جستجو نمود.
بنی صدر که یک سال پس از انقلاب ۱۳۵۷ بهعنوان نخستین رئیسجمهور ایران انتخاب شد با موافقت آیتالله خمینی فرمانده کل قوا و رئیس شورای انقلاب شد. وی که قدرت را یک جا میخواست خود را در محاصره روحانیون و نهادهای قدرت خارج از حیطه قدرت دستگاه ریاست جمهوری میدید. از طرف دیگر بنی صدر بهخاطر سوابق مشکوک خود و انحصارطلبی آشکار نمیتوانست مورد تأیید نیروهای چپ راستین نیز قرار گیرد. وی که فعال دانشجویی کنگره جبهه ملی ایران در زمان نخستوزیری علی امینی محسوب میشد از طرف احسان نراقی یکی از مؤسسین بنیاد فرهنگ ایران زیر ریاست عالیه فرح پهلوی، برای ادامه تحصیل به فرانسه اعزام شد. بنی صدر در بازگشت به ایران با کیش شخصیتی که داشت خود را بالاتر از همه مییافت و حاضر به هیچگونه گذشت سیاسی بهنفع رقبای خود نبود. وی که در رشتههای اقتصاد و حقوق اسلامی تحصیل کرده بود و هرگز موفق به اخذ درجه دکترا نیز نائل نگردیده بود با یدک کشیدن دروغین عنوان دکترا در دولت موقت مهدی بازرگان بهسمت وزیر اقتصاد و دارایی منصوب شد. بنی صدر خود را تئوریسین و اقتصاددان میپنداشت. وی با طرح اقتصاد اسلامی که هیچگونه پایههای مدونی نداشت لاف عملی شدن آن را به یکدست شدن مراکز قدرت موکول مینمود. حذف سپاه پاسداران، دادگاههای انقلاب و کمیتهها و ادغام آنها در چارچوب دوایر دولتی از دغدغههای اولیه وی محسوب میشدند.
ما نمیدانیم این خواستها با نیات بعدی وی، که به اظهار خود تا بررسی امکان کودتا با یاری فرماندهان ارتش نیز پیش رفت، آیا از پیش طراحی شده بود یا بعداً به ذهن علیل وی رسوخ کرد؟
بنیصدر که از سماجت خود در انحلال دادگاههای انقلاب، سپاه پاسداران و کمیتهها و همچنین تحت کنترل درآوردن قوه قضائیه و رادیووتلویزیون دست برنمیداشت با کمرنگتر شدن حمایت آیتالله خمینی از وی، که نمیتوانست از یاران صدیق خود بهشتی در مقام ریاست دیوانعالی کشور و موسوی اردبیلی در مقام دادستانی کل کشور چشم بپوشد خود را بازنده رقابتهای سیاسی یافت.
وی که از طراحان اولیه انقلاب فرهنگی بود، با طرح آن، امیدوار بود تا خود را از شر نیروهای چپ و منتقد رها سازد. بنی صدر با پیشقراولی خود با جمعی از مردم از دنیا بیخبر در دانشگاه تهران حضور یافت و مصوبه انقلاب فرهنگی شورای انقلاب را که خود نیز ریاست آن را برعهده داشت قرائت نمود. ولی وی با اجرای این کار برخلاف انتظار خود باعث قدرتگیری جناح آیتالله بهشتی و حزب جمهوری اسلامی و نیروهای کور راستی گردید که خود را در کنار آیتالله دکتر بهشتی و جناح چپ حزب جمهوری اسلامی جای داده بودند.
جنگ ایران و عراق امید تازهای در دل وی روشن کرد. بنی صدر که فرمانده کل قوا محسوب میشد با سعی در کمرنگتر کردن نقش سپاه پاسداران، عملاً باعث اخلال در امر دفاع از کشور گردید. عدم هماهنگیهای سپاه و ارتش و خالی نمودن پشت قوای سپاه بهمنظور اضمحلال آن، نیروهای عراق را موفق به دستیابی به پیروزیهای برقآسا گرداند.
بیکفایتی بنی صدر در هماهنگی قوای مسلح که بیشتر به جنبه سیاسی آن معطوف میشد عزل وی از مقام فرماندهی کل قوا را بههمراه داشت. بنی صدر که دست بههر دری میزد آن را بسته مییافت برای دستیابی به نیروی مسلح بعد از منصرف شدن از کودتا ( آن چنانچه خود میگوید) بهسمت جلب حمایت مجاهدین خلق ایران گرایش پیدا نمود. ما نمیدانیم سازمان مجاهدین خلق چقدر فریفته و تحت تأثیر هماهنگ ضدانقلاب داخلی و امپریالیسم قرارگرفت تا در آن لحظه مشخص به درگیری مسلحانه با جمهوری اسلامی ایران روی آورد (نیروهای ارتجاعی و ضدانقلاب داخلی با حقیر شمردن توان سازمانی و نظامی سازمان مجاهدین خلق ایران از یک طرف و امپریالیسم آمریکا و انگلیس با باد کردن و قوی جلوه دادن آن از طرف دیگر، بهطور هماهنگ آنها را تحریک کردند و بهسمت درگیری نظامی با جمهوری اسلامی هل دادند ) ولی میتوان نیک پی برد که ابوالحسن بنی صدر در سوق دادن پنهان و آشکار آنها به سمت درگیری مسلحانه با جمهوری اسلامی ایران، نقشی کمتر از امپریالیسم و ضدانقلاب داخلی نداشت.
آیا بنی صدر مار در آستین امپریالیسم آمریکا و انگلیس بود؟ آیا بنیاد فرهنگ ایران زیر ریاست عالیه فرح پهلوی بیسبب وی را در آب نمک خوابانده بود؟ آیا پوست وی کلفتتر از آن بود که طی سالیان دراز نمک آنها، به جای جای سلولهای وجودش رسوخ کند؟
بههر حال در با دروازه جور شده بود. همگان از دل بده قلوه بستانهای رجوی و بنی صدر در آن دوران آگاهند. دل بده قلوه بستانی که در تبعید به روابط خانوادگی پدر زنی و دامادی نیز ارتقاء مقام معنوی یافت و البته دیری هم نپائید.
آقای دکتر مرتضی محیط که از این دوران بهعنوان دوران سیاه جمهوری اسلامی یاد میکند آیا به نقش مخرب بنی صدر و سازمان مجاهدین خلق ایران نیز آگاه است؟
سازمان مجاهدین خلق ایران و بنی صدر به حمایت از همدیگر مشترکا در تاریخ ۲۹ خرداد سال ۱۳۶۰ هوادارانشان را به قیام مسلحانه فراخواندند.
با این فراخوان کمر انقلاب تا خورد و نیروهای به غایت ارتجاعی بر پشت تا شده آن جست زدند.
حوادث بعدی یعنی انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی به تاریخ ۷ تیر سال ۱۳۶۰ و کشته شدن بهشتی بههمراه جمع کثیری از سران حزب، بمبگذاری در دفتر ریاست جمهوری و کشته شدن رجایی رئیسجمهور ۲۸ روزه بههمراه باهنر، نخست وزیر، در تاریخ ۸ شهریور سال ۱۳۶۰، کشته شدن علی قدوسی دادستانی کل کشور در اثر انفجار در دفتر کارش در تاریخ ۱۴ شهریور سال ۱۳۶۰، ایران را به بهشت نیروهای سرکوبگر آگاه و ناآگاه و به جهنم نیروهای چپ تبدیل نمود. (بنی صدر و رجوی در تاریخ ۷ مرداد سال ۱۳۶۰ با یک فروند هواپیمای بوئینگ ۷۰۷ به خلبانی سرهنگ بهزاد معزی، خلبان ویژه شاه، از ایران گریختند.)
(ادامه دارد …)