دیتکا

Print Friendly, PDF & Email

رمان «گذرنامه‌های کاذب» (٣) شامل ٨ داستان کمابیش کوتاه است که بیشتر الهام گرفته شده از رویداد‌های زندگی شخصی اوست: به‌عبارت دیگر، شخصیت‌هایی (مانند دیتکا) که با آن‌ها، هر یک به‌نحوی، در مسیر مبارزه‌اش رابطه داشته است. در داستان‌هایش، شخصیت‌های پویا هستند، مبارزه می‌کنند، شکنجه می‌شوند و می‌میرند. این رمان در سال ١۹۳۷ موفق به دریافت جایزه  ادبی گنکور شد. می‌توان امروز نیز چنین جایزه‌ای را به این کتاب ٣۶۴ صفحه‌ای که به‌نحو بارزی امروزین است، اعطاء کرد.

 

شارل پلیسنیه در سال ١۸۹۶ در شهر گلن (۲) واقع در جنوب بلژیک (والونی یا بخش فرانسه زبان بلژیک) در خانواده‌ای به دنیا آمد که در آن مادرش از طریق خیاطی امرار معاش می‌کرد و پدرش، روشنفکری مردمی ‌بود. در سال ١٩١٩ در دانشگاه بروکسل تحصیلات حقوق را آغاز کرد و موفق به دریافت عنوان دکترا در حقوق شد. در همان سال ١۹١٩، به جنبش کمونیستی پیوست و در شمار تحسین کنندگان انقلاب روسیه قرار گرفت. او در تمام کنگره‌های کمونیستی در بلژیک و در خارج از کشور شرکت کرد. ولی در واپسین سفرش به اتحاد شوروی از دستاوردهای انقلاب سر خورده شد و پس از موضع‌گیری‌های مخالف با خط مشی حزب کمونیست بلژیک از حزب اخراج گردید و به حزب کارگری بلژیک که بعدها به حزب سوسیالیست بلژیک تبدیل شد، پیوست. پس از چندی بدون ترک ایده‌آل سوسیالیستی‌اش به جنبش مسیحیت پیوست و مدتی نیز از جنبش ادغام والونی در فرانسه پشتیبانی کرد. تمام آثار او آمیزه‌ای از این سه ایده‌آل یعنی سوسیالیسم، مسیحیت و والونی است که به شیوه‌ای شگفت‌انگیز در هم ادغام شده‌اند.

رمان «گذرنامه‌های کاذب» (٣) شامل ٨ داستان کمابیش کوتاه است که بیشتر الهام گرفته شده از رویداد‌های زندگی شخصی اوست: به‌عبارت دیگر، شخصیت‌هایی (مانند دیتکا) که با آن‌ها، هر یک به‌نحوی، در مسیر مبارزه‌اش رابطه داشته است. در داستان‌هایش، شخصیت‌های پویا هستند، مبارزه می‌کنند، شکنجه می‌شوند و می‌میرند. این رمان در سال ١۹۳۷ موفق به دریافت جایزه  ادبی گنکور شد. می‌توان امروز نیز چنین جایزه‌ای را به این کتاب ٣۶۴ صفحه‌ای که به‌نحو بارزی امروزین است، اعطاء کرد.

در سال ١٩۵٩، یک جایزه ادبی به نام او ایجاد شد که هر ساله به نویسنده بهترین رمان سال اعطاء می‌گردد.

شارل پلیسنیه در سال ١۹۵۲ در گذشت. او شاعر، نویسنده، جستارنویس و مبارزی پیگیر بود.

*                    *                     *

با مولتی در آمستردام آشَنا شدم. یک رفیق حزبی با ادای دو یا سه کلمه: «بلغاری، مهاجر»، که در این کافه آکنده از موسیقی عجیب به‌نظر می‌رسید، او را به من معرفی کرده بود. آن شب او لبانش را که نازکی بیش از حد آن‌ها توجه مرا به خود جلب کرد ولی دیگر به این مساله فکر نکردم، فقط برای کشیدن سیگار باز کرده بود.

تنها یک بار، جلوی ویترین مغازه‌ای در حال مشاهده یک پرنده متعلق به جزایر دوردست، به‌نظرم آمد که نزدیک من ایستاده و خطاب به من می‌گوید: «نگاه کنید … نگاه کنید …»

هنگامی‌که او را ملاقات کردم همه چیز به‌نظرم طبیعی جلوه کرد. مثل این بود که همیشه او را می‌شناختم و دوستش می‌داشتم. نزدیک ایستگاه قطار بود، همان‌جایی که زیر پل، پیشِ روی پایه‌های فرسوده شده آن، موج‌های کوچک زوئیدرز (۴) ناپدید می‌شدند. من او را از پشت می‌دیدم، خم شده بود، مانند کسی که غرق شدن را فرا می‌گرفت.

به او گفتم:

– شما آب را دوست دارید؟

او به آهستگی برخاست و صورت برنزه شده‌اش را که دو یا سه بازتاب نور آن را به رنگ موم در می‌آورد به سوی من بر گرداند و پاسخ داد:

– در سرزمین من، کوه‌های سنگی وجود دارد و آن‌ها به قدری زیبا هستند که گویا از نقره ساخته شده‌اند.

سپس ما با یکدیگر به راه افتادیم.

*                    *                    *

در روزهای پس از آن، ما یکدیگر را بسیار دیدیم. هر دوی ما اندوه صبحگاهان تهی را دوست داشتیم. پائیز به پایان خود نزدیک می‌شد. ما در مرکز شهر ساکن شده بودیم در همان‌جایی که خیابان‌ها کانال‌های آب بودند. باران با ضرباهنگ آواز کهنه‌فروشی که در جست‌وجوی خرید پوست باشد بر روی زورق جالیزکاری که کلم بار کرده بود، می‌بارید.

ما می‌ترسیدیم که باران رنگ‌نماهای سرخ، سیاه، آبی، چهره شنگرفی دختران و آن آب دیگری را که در لبه کشتی‌ها به سبز غم‌انگیز می‌زند، بزداید. به‌گونه‌ای که گویا ما در درون منظره‌ای متعلق به سینما و خودمان همانند تصاویر بودیم.

ما درباره خودمان کم سخن می‌گفتیم. مولتی هر از چند گاهی سیگار خود را که از مدت‌ها پیش خاموش شده بود به دور می‌انداخت و به‌نظر می‌رسید که به زبان کشورش رویا می‌بیند. واژه‌های مانند «ویتاشا، نده لیا» به گوشم می‌خورد. به‌نظرم می‌رسید که گل‌هایی گرم بسیار دورتر، در پشت باران می‌درخشیدند.

اغلب ما به میدان رامبرانت می‌رسیدیم. ناگهان به قهوه خانه‌ای مملو از گرما وارد می‌شدیم. گویی که در آستانه رسیدن بدبختی‌ای باشیم، قهوه یا چای یا هر چیز دیگری که مزه زندگی را بدهد، سفارش می‌دادیم.

این چنین بود که یک روز صبح، مانند کسی که ناگهان آرام شده باشد، مولتی داستانش را برایم تعریف کرد. باران به آهستگی از روی شیشه‌ها به پائین می‌لغزید و تصویر عابران را به شبح تبدیل می‌کرد. در قهوه خانه که هنوز خالی بود، پیشخدمت‌ها مرتب کردن میزها را به پایان می‌رساندند. از چای بخار بلند می‌شد. مولتی، که چشمان سیاهش را ندرتاً به سوی من بلند می‌کرد، چهره دراز و پریده رنگش را به آهستگی آشکار می‌ساخت.

– رفیق، آیا باید به شما بگویم؟ مولتی نام واقعی من نیست. نام من زنگ‌دار و ناراحت‌کننده است. نام من تکه‌ای از اروپا را به‌یاد می‌آورد که با خود در صلح و صفا نیست و با کمی‌ تخیل، تصاویر سوراخ سوراخ شده، آکنده از سواره نظام و به دار کشیدگان را به‌یاد می‌آورد.

ولی باشد، مرا مولتی صدا کنید …

پدرم در کشور، در ارتش، در پلیس برای خودش کسی است. این که فکر می‌کند من مرده‌ام، بیش از هر چیز به او راحتی خیال می‌دهد.

در گذشته من علاقه زیادی به ماجراجویی داشتم و دوست داشتم در دنیا بپلکم. این چنین بود که در سال ١۹١۵ (۵ ) مشغول کارآموزی در یک بانک در سنگاپور بودم.

کشورم در حال آماده شدن برای ورود به جنگ بود. چون می‌خواستم از دست پلیس بریتانیایی فرار کنم به باتاویا (۶) عزیمت کردم. آنجا بود که در نزد یک جهازگیر کشتی، زبان هلندی را فراگرفتم.  همان‌طور که می‌بینید، یک روز به دردم خورد.

این در سال ١٩١٩ بود که به کشورم باز گشتم. سربازان که بد خلع سلاح شده بودند، به کشور باز می‌گشتند. دادگاه‌ها برای خیانت بزرگ سازمان داده می‌شد. بی نظمی‌ هجوم آورده بود. واژه‌های میهن و پیروزی می‌بایست از نو تعریف می‌شد. پدرم که بر روی ورق نامناسبی شرط بندی کرده بود، درفکر نجات سر خودش بود. شک دارم که اصلاً متوجه بازگشت من شده بود.

در دهکده‌ای نزدیک لوم پالانکا آموزگار شدم.

باید به کمک نوعی شهامت از این بخش از زندگی‌ام صحبت کنم. زیرا تقریباً افتخارآفرین بود. و اکنون در مقایسه با آن لحظات گذشته چه چیزی هستم؟

شما مرا بد می‌شناسید. شاید شما فکر می‌کنید که من هم از همین نوع نقاشان بدون رنگ و شاعران بدون الهام هستم که می‌توان آن‌ها را در هر گوشه و کناری که کمی ‌خوش عکس یا بی‌رحم هستند، یافت. باشد. ولی آیا متوجه شده‌اید که من بی نهایت بزدلم؟

نمی‌توانم برایتان این نوع دیوانگی‌ای را که طی زمانی مرا از حالت خودم بیرون آورد، شرح دهم. همانند یک معجزه بود. حتی امروز هم نمی‌توانم آن را توضیح دهم.

این همه مدت زمان از کشورم دور بودم و آن را پاره پاره بازمی‌یافتم. از سویی دانشگاه و کسانی که در پی مال بودند، خرده کاسب‌کاران . ماموران بیگانه. و از سوی دیگر، دهقانان از توان افتاده، حریص و این استامبولسکی عوام‌فریب. من در بخش کمتر خوب ماجرا وارد شدم یعنی آن بخشی که هم با این مبارزه می‌کردم و هم با آن به همراه چند کارگری که لو رفته بودند و در زیرزمینی دست به انتشار زده بودند.

و سپس روز ۹ ژوئن ١٩۲۳ رسید. (٧) یک دیکتاتوری جدید. جنگ داخلی بر روی ما سایه می‌افکند.

در آن لحظات بود که با دیتکا آشنا شدم.

مولتی ناگهان خاموش شد. گویی که نام دیتکا، با گذر از میان لبانش، او را از پای درآورده بود. احساس کردم که با خستگی مفرط مبارزه می‌کرد. سپس همانند کسی که تازه از کابوسی برخاسته باشد و بخواهد آن را از خود دور کند،  به‌سرعت آغاز به سخن گفتن کرد.

– شبی در صوفیه در یک دفتر تنگ که در انتهای یک گذر بود در لا‌به‌لای دود تند سیگار و بخار غلیظ قهوه ترک، به بحث مشغول بودیم. هیچ کس متوجه آمدن او نشده بود. همان‌طور که حرف می‌زدم، ناگهان او را در برابر خود دیدم که در آن سوی میز، بلند بالا، ایستاده بود. من درک کردم که جمله «چهره برهنه» به چه معنایی بود.

مولتی، حالا دیگر تعریف می‌کرد.

– هیچ چیزی در این چهره که به خطوط اصلی نوع بشری خلاصه شده بود، دروغین نبود. و این موهای کوتاه، تقریباً از ته زده شده و رنگ سیاه آن‌ها که تقریباً به آبی می‌زد. و این چشمان باز که مستقیم نگاه می‌کرد. و این رنگ و روی گرم و سفید. و این دستانی که پایانی بر آن‌ها نبود، این بالا تنه سخت و سفت، مانند دماغه یک کشتی.
 
مولتی نفسی طولانی کشید.

– من مانند کسی که مست باشد و آن را بداند صحبت می‌کردم. داشتم تمام قطعات عقلم را که در درون رویای گنگی که به ژرفا می‌رود پخش شده بود، جمع می‌کردم. پس صحبت کردن را قطع کردم. و او گفت : «همین است.» فردا صبح آن روز، با در دست داشتن رهنمودها، به لوم پالانکا بازگشتم. ولی زندگی دیگر مانند قبل نبود.

من بار دیگر غمگین شده بودم؛ مانند زمان‌هایی که زنان زردپوست را روی  حصیرهایی که از شب نیز گرم‌تر بودند، در آغوش می‌گرفتم؛ در جایی که از زاویه یک آبراهه زنگاری رنگ به کشتی‌هایی می‌نگریستم که عزیمت می‌کردند.

این که چنین زنی وجود می‌داشت، کافی بود مرا از امید و آرزو محروم کند. که بدنش را در اختیار این چیز بدون شکل که هدف والای انسان‌هاست قرار دهد، مرا از مبارزه‌ای که تا آن لحظه سعی کرده بودم دوست بدارم، متنفر می‌کرد.

یک روز دیتکا بازگشت. یکشنبه بود. همه دهکده به کلیسا رفته بود. و من تنها در دنیا، بیش از هر کس دیگری، در برابر میزخالیم غمگینانه سیگار می‌کشیدم. او در را پشت سرش بست.

بخاری چوبی گرمای غلیظی را پخش می‌کرد. روشنایی روز که از میان حصیرهای بسته شده به داخل اتاق نفوذ می‌کرد، می‌لرزید. آیا به اندازه کافی به یاد می‌آورم؟ این تابستان کاذب. این فصل تقلبی و این روشنایی گنگ. با وحشت، از میان پیراهنش، بدن بی‌عیب و نقصش را دیدم. همانند کالبدشناسی که اسکلت را از میان لباس گوشت و پوست می‌بیند.  افسوس! این دقیقاً تاوان بی‌رحم این زندگی است.

آیا به او گوش می‌دادم؟ او گفت که روز شانزدهم یا می‌بریم، یا می‌بازیم. که باید برای همه چیز آماده بود. افزود که به سوی کوستندیل عزیمت می‌کند و آمده است با من خداحافظی کند. فهمیدم که او نیز به سمت بدن من که سرزمین‌های  گوناگون را دیده، جذب شده است.

به او التماس کردم که نمیرد. به او بزدلی‌ام، دلاوری بی‌حاصل‌ام، هشیاری عقلم را اعتراف کردم و این‌که، دستم هر از چند گاهی  چنان سنگین می‌شود که جرأت نمی‌کنم آن را بلند کنم تا به یک صفحه کتاب دست بزنم، یا گیجگاهم را لمس کنم.

آه! و در حالی که لباسش را از چنگم بیرون می‌آورد افزود: «پس همه این چیز‌هاست که من با بدنم دوست دارم»!

و او در این لحظه آنچنان زیبا شده بود که تحقیر او را احساس نکردم.

روز وحشتناکی بود. صدای زنگ کلیسا را می‌شنیدم. این یک گناه واقعی بود یک گناه واقعی. بدنش را لمس می‌کنم. آن را در اختیار دارم؛ آن را در میان بازوانم می‌فشارم. روستائیان می‌گذرند، هنگامی‌که پنجره‌ها خاموش هستند. آن‌ها آواز می‌خوانند. آن‌ها فقط نیمی ‌از عشق را، پیکر یک زن غائب را در بازوانشان نگرفته‌اند.

دیتکا بلند می‌شود، ساعت قطار را یادآوری می‌کند و اتاق را ترک می‌گوید …

روز هفدهم خبردار شدیم که کلیسای سنت-سمن شب پیش از آن، ساعت دو پس از نیمه شب منفجر شده است. به‌همین زودی، گروه‌هایی از سواره نظام به دهکده‌ها ریخته بودند و در پی آن‌ها کامیون‌های پر از کارگران زخمی. قسم می‌خورم که برایم مهم نبود بمیرم. ولی چند تن از رفقای مقاومم که از جراحت پنهانی من بی‌خبر بودند، گذشتند. آن‌ها به سوی کوهستان‌ها می‌رفتند و من هم در پی آن‌ها به راه افتادم.

یک روز صبح، در نزدیکی برکوویتسا (٨)، رفقایم که از کوه‌ها پائین آمده بودند تا از دهکده نان و شیر بیاورند، دیگر باز نگشتند. در نزدیکی کارخانه دخانیات صدای چند تیراندازی را شنیدم. خود را پنهان کردم. شب هنگام، توفان در گرفت. من که در زیر باران نشسته بودم، به دیتکا می‌اندیشیدم.

روز ١۲ ماه مه، نزدیک خط راه آهن در تساریبرود (٩) از مرز گذشتم.

مولتی خاموش شد، مدت زیادی نگاهش را به  دستان بسیار زیبایش دوخت.

و سرانجام گفت: «خوب دیگر، این هم از من، این هم از من.»

*                    *                    *

یک روز مولتی در برابر من با چشمانی براق ظاهر شد. لبان نازکش می‌لرزید. او به من گفت: «او زنده است.»

زیر بارانی که بار دیگر آغاز به باریدن کرده بود، روزنامه‌ای از کشورش را باز کرد. من معنای آن حروف بیگانه را درک نکردم. او برایم توضیح داد که دیتکا گوئرشوا (١٠) به‌گونه‌ای ناگهانی در جلسات کارگری، در پلودیف، در چاسکووو (١١) ظاهر شده است؛ که رئیس نظامیان برای سرش جایزه گذاشته است و این که تازه دستگیرش کرده‌اند …

آب باران روی روزنامه‌اش، روی دستان لرزانش، می‌بارید.

*                    *                    *

من او را به منزل خود بردم و به او چای دادم. او فنجان چای را به لبانش نزدیک کرد و بدون این که بنوشد، آن را روی میز گذاشت. مانند کسی که معنای حرکات معمولی‌اش را فراموش کرده باشد. سپس برای خودش مشروب ریخت.

می‌دانستم که دیتکا را خطر تهدید می‌کند. مولتی هرگز فکر نمی‌کرد که او مرده باشد. من این چهره به‌هم ریخته، این لبان پریده رنگی را که در بالای مشروب زرین فام می‌لرزیدند، مشاهده می‌کردم. جرأت نمی‌کردم در آن لحظه‌ای که تمام تارهایش به‌نظر تنیده می‌آمدند، پرسشی را مطرح کنم.

 حالا دیگر مولتی به حرف زدن افتاده بود. او بیش از حد صحبت می‌کرد. و نمی‌دانستم آیا قادرم به حرفهایش گوش دهم.

به او گفتم: «مولتی، آرام باشید.»

– آه، اگر مرده باشد! آیا خواستم باور کنم که او مرده است؟ آیا متوجه هستید؟ آیا این مطلب را به زور اراده باور کرده‌ام؟ یا این که به‌دلیل طرز خداحافظی‌اش با من بود؛ یا این که چون در را باز کرد و مانند کسی که بلعیده شده باشد، ناپدید شد باعث شده که این باور در من به وجود آید؟ نه! نه! من آرزو داشتم که او زنده نمی‌بود. او را در میان تمام این تیرباران شده‌ها گذاشتم. او در میان تمام این قربانیان ناشناخته‌ای بود که پلیس‌ها شب‌ها در دشت‌های مقدونیه کپه کپه، به خاک می‌سپارند. نام او در فهرست تمام کشته شدگانی است که مراکز انقلابی منتشر می‌کنند. او مرده؛ برای آرامش قلب من.

به او می‌گفتم: «مولتی، آرام باشید. فردا صحبت خواهید کرد.»

– حالا دیگر همه چیز زیر سوال برده شده است. او با بدنش، با دو پستان درخشان و شکم باشکوهش دوباره زنده می‌شود. او زنده است. من دوباره به همان فرد بسیار بزدلی که بودم تبدیل می‌شوم؛ کسی که پس از نخستین تیر تفنگ، کار آغاز شده را رها کرده است؛ فرد بسیار فقیری که در زیر لباس‌هایش پارازیت‌های حسادت و کرمینه‌های کابوس‌هایش را می‌پروراند. آه دیتکا، از این پس، شب‌های من چگونه خواهند بود؟

– مولتی، شما دیوانه شده‌اید.

– آه، اگر دیوانه بودم! اما نه، عقلم به من باز گردانده شده است.

او روزنامه را باز کرد و ادامه داد: «ببینید. حقیقت مرا در این جا پیدا کرد. می‌بایست کجا می‌رفتم. باید زندگی‌ام را تکه تکه از نو بسازم؛ باید به رویاهای شبانه‌ام با امیال صبحگاهی‌ام حقه بزنم، که به خودم بگویم، آه که هر روز صبح به خودم رو‌در‌رو بگویم: «گئورگی، تو شهامت نداری.»

او نام خودش را به زبان آورده بود. ناگهان آن را شنید و شروع به لرزیدن کرد.

*                    *                    *

مولتی باز نگشت.

من نگران شدم. ولی این صحنه را که هرگز نتوانستم آن بخش از آن که مربوط به مستی ناشی از الکل، دیوانگی، عشق واقعی بود حدس بزنم، بی‌وقفه در ذهنم تکرار می‌شد. و جرأت نمی‌کردم به دیدار او بروم از ترس این که تکرار شود.

فکر می‌کنم که این جوان را دوست می‌داشتم. من با یک نوع تشویش آزارنده به اعترافات بدون اهمیتش گوش می‌دادم. ولی هیچ سرزنش یا تشویقی را نشان نمی‌دادم. باخودم می‌اندیشیدم: «برو. برو به آن جا. همان جا گام بگذار. با اندیشه همان موجودی که ترا تا این اندازه بدبخت دیده بود. که ترا مانند یک مانتو که برای پوشیدن بر می‌دارند، از آن خود کرده بود. خودت را تحمیل کن، نقاب شهامتت را به نمایش بگذار!»  ولی جلوی خودم را می‌گرفتم که حرفی نزنم. احساس می‌کردم که شعله با نشاطی که این مرد را به یکباره سوزانده، از مدت‌ها پیش خاموش شده بود. که دیگر از این چشمان درشت فرسوده حتی یک پرتو نیز به بیرون نخواهد تراوید. و دیدن او درحال قدم زدن در امتداد این کانال‌های مستقیم، در زیر آب باران ، نزدیک این آب‌هایی که صدایی از آن‌ها بر نمی‌خاست …
 
این چنین بود که کاملاً بر حسب اتفاق، از طریق یک دوست، فهمیدم که دیتکا که بود: نوعی مقدسه بدون امید.

او در سال ١٩١٩ به‌گونه‌ای ناگهانی از بطن خلق بیرون آمده بود. کارگران او را آموزگار خطاب می‌کردند. و دانشجویان به او شیرزن می‌گفتند. او از کسانی بود که طی دوازده ماه سال ١٩۲۰ شعله انقلابی را تا واپسین معابد کوهساران و تا واپسین کلبه‌های حومه شهرها برده بود. افراد استرابولینسکی او را دو بار دستگیر کرده بودند و او دو بار از زندان مرکزی صوفیه گریخته بود. پس از روز ۹ ژوئن، یعنی روزی که سندیکاها را منحل و حزب کمونیست را غیرقانونی اعلام کرده بودند، او همانند شبحی در شهرهای وارنا، کوستندیل و پلون (١٢) در جلسه‌های کارگران پدیدار می‌شد. او را تازه پس از شکار از میان جنگل‌های نوروکوپ (١۳) دستگیر کرده بودند. در گاری‌ای که او را بین پلیس‌ها می‌بردند، خطاب به آن‌هایی که به هنگام گذر مصیبتی، همواره آن جا هستند فریاد زده بود: «تا به زودی، برادران!» او زندگی را دوست دارد؛ می‌خندد. او زیباتر از همه است.

فهمیدم که در انتظار خبر مرگ یا شکنجه‌اش هستند.

به نزد مولتی رفتم. اتاقش خالی بود. روی یک میز روزنامه‌های بلغاری این بیست روز پیش که نوار دور آن‌ها هنوز باز نشده بود ، قرار داشت.          

*                    *                    *

یک شب من این نامه عجیب را دریافت داشتم: «دوست من. تو نیز مرا رها کردی؟ اگر از بزدلی می‌ترسی، نگران نباش. واگیردار نیست. عشق نیز همین‌طور. من دیگر قادر نیستم فرار کنم. الکل گران است.

رو‌در‌روی خودم قرار گرفتن، آه! چگونه از این گفت‌و‌گو بیرون بیایم؟ آمدن به سوی تو؟ جرأت نمی‌کنم. به تو التماس کنم که به دیدن من بیایی؟ آری، می‌توانم. می‌خواهم قلبم را بگشایم.

مولتی

به‌سوی او رفتم.

مانند همیشه، در اتاقش خوب بسته نشده بود. ورودم را نشنید.

هنگامی‌که به پشت سر او رسیدم دیدم که میزش پر از برگ‌های مملو از محاسبات بود. او به محاسبات و نوشتن کلمات ادامه می‌داد. ناراحتی عجیبی مرا فراگرفت. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. در آن هنگام، او چهره‌اش را که هرگز خندان ندیده بودم به‌سوی من گرداند.

یک نوع شادی لبان او را ازهم شکفت و گوشه‌های زخمی‌ شده چشمان او را به کشش واداشت. به من گفت: «می‌بینی. من شب را می‌فرسایم.»

یک مأموریت مرا به سالونیک فراخوانده بود.

با شنیدن این نام، به‌نظر رسید که مولتی نگاه روشن خود را بازیافته باشد. هنگامی‌که چند روز پس از آن من عزیمت کردم، او مرا تا ایستگاه راه آهن همراهی کرد. روی پنجره‌های سقف ایستگاه، صدای ریزش باران به گوش می‌رسید. مولتی نامه‌ای به دست من داد و گفت:

– تو او را خواهی دید. این را برای او نوشته‌ام. این را به او بده.
 
چه پاسخی داشتم که به او بدهم؟ نامه را گرفتم و آن را در کیف بغلیم جای دادم. موفق شدم به او لبخند بزنم.

و چون قطار به حرکت درآمده بود او در حالی که در پی واگن‌ها می‌دوید فریاد زد:

– اگر مرده است، فراموش نکن! یک آگهی ترحیم ساده! یک آگهی ترحیم ساده!

*                    *                    *

من سرگرم انجام وظایف گوناگون بودم. و باید اعتراف کنم که کمی‌ مولتی را فراموش کرده بودم. به دور از جذابیت مبهم او، گاهی از او تقریباً متنفر می‌شدم. برای من، نامش به صبحگاهان بارانی فرساینده، به اعترافات پایان‌ناپذیر بزدلی او، به مزه گزنده مسافرت‌های ماوراء دریاها، به ماجراهای بی‌پایان و به زندگی ناموفق وابسته بود.

من خود را بیشتر به دیتکا نزدیک می‌دیدم؛ نه فقط از نظر فاصله فضایی. اگر باز هم دلم به حال مولتی می‌سوخت که نمی‌توانست خود را با این عشق رفیع، با این شهامت، همتراز احساس کند، به‌همان اندازه نیز دلم به حال دیتکا می‌سوخت! به‌نظرم می‌آمد که شبحی پس از گذر از زندگی او، ردی از نگرانی و بدشانسی بر جای گذاشته است.

یک شب در وین، هنگامی‌که نزد دوستانم به نوشیدن چای مشغول بودم، ناگهان در نزدیکی‌هایم، کسی نام دیتکا را تلفظ نمود. برای این که بیشتر خبر بگیرم، برای این که او را زیر فشار قرار دهم تا آن چه را که درباره دیتکا و سرنوشتش می‌داند بگوید و آیا این که حداقل زنده است یا نه، به‌قدری با تندی به‌سمت ناشناسی که سخن گفته بود چرخیدم که مرا با نگرانی ـ و شاید بهتر باشد بگویم با سوءظن ـ نگاه کرد. این محافل انقلابی نسبت به رخنه عوامل پلیسی همواره کاملاً بسته نیستند. همسایه من آشکارا از خودش می‌پرسید که آیا می‌تواند به من پاسخی دهد و آیا به‌همین زودی بیش از حد نگفته است. ولی بی‌شک شور و نشاطی که از پرسش من برمی‌خاست و ناشکیبایی‌ای که از چهره من می‌تراوید، نمی‌توانست به یک مأمور پلیس تعلق داشته باشد.

– شما اورا می‌شناسید؟

– من او را هرگز ندیده‌ام. ولی زنی را می‌شناسم که او را بسیار تحسین می‌کند، او رابسیار دوست می‌دارد.
 
من دروغ می‌گفتم. ولی جرات نمی‌کردم در این محفل مبارزان، اشاره‌ای به مولتی بکنم که اکنون دیگر به‌گونه غم‌انگیزی، آن‌گونه‌ای که واقعاً می‌بود یعنی همانند یک سرباز فراری، بر من ظاهر شده بود.

من اضافه کردم:

– آیا او زنده است؟

– او زنده است.

– آزاد است؟

– آزاد.

چون پاسخ‌هایی که به من داده می‌شد موجز بود، به خودم اجازه نمی‌دادم که بیش از این اصرار کنم. تازه به چه درد می‌خورد؟ مگر در مدت زمان کوتاهی، هر وقت که می‌خواستم، به همه چیز واقف نمی‌شدم؟ ولی آن شب، نامه‌ای را در خانه‌ام  دریافت کردم که می‌بایست پس فردای آن شب عزیمت می‌کردم.

به دیدار دوستانم برای ملاقات پیش از بدرود شتافتم. ما پیشتر‌ها یکدیگر را در شرایطی شناخته بودیم که نمی‌توانستند نسبت به من شک کنند. در خانه آنان درباره دیتکا حرف می‌زدیم. آن‌ها او را به‌خوبی می‌شناختند. ماشا تنها بود. به او گفتم: «ماشا، من باید بدانم دیتکا گرشوا کجاست.»

ماشا حرکتی از تعجب کرد که به زحمت قابل دیدن بود. ولی چهره‌اش بدون واکنش و تغییر باقی ماند.

– شما باید؟

و بدون این که منتظر پاسخ من به این پرسش مبهمش باشد، درباره دیتکا سخن گفت.

او یک‌بار دیگر هم از زندان گریخته بود. به چه بهایی؟ هنوز کسی دقیقاً آن را نمی‌دانست. در سلول‌های مقر پلیس که در آن‌ها این همه دختر و پسر محکم و پولادین، تهی از خون خود و با چشمانی تهی از خرد بیرون آمده بودند، چه گذشته بود؟ به‌نظر می‌رسید که او خودش نوعی رهنمود به‌صورتی که طنز آن را می‌توان حدس زد، داده باشد: «درباره این رویدادها صحبتی نکنیم. این‌ها مسائل خودم هستند. و هیچ‌کس به دانستن آن‌ها علاقه‌ای ندارد.» رفقا او را مجبور کرده بودند از مرز عبور کند. دیتکا که شش سال تمام در قلب جهنم و همواره در جاهایی که از همه سوزان‌تر بود غوطه‌ور شده بود، اکنون استراحت می‌کرد.

به‌نظرم می‌رسید که زنجیرهای محکم بسته شده‌ای را از من جدا می‌کردند. و به‌همین زودی بهتر تنفس می‌کردم. ولی متوجه شدم که به تنها پرسشی که می‌خواستم مطرح کنم، پاسخی داده نشده بود.

آیا می‌رفتم که داستان دیتکا را بازگو کنم؟ آه! آیا می‌توانستم؟ احساس می‌کردم که می‌بایست پنهانکاری می‌کردم، دروغ می‌گفتم. رفتن دیتکا را به آن خانه در دهکده مخفی کردم، عشق پرشور مولتی را به دیتکا به یک تحسین عاشقانه تبدیل نمودم و مولتی را به عنوان مردی معرفی کردم که در اثر مسافرت‌های بسیار دچار معلولیت و نوعی جنون شده بود. و هرچه بیشتر از داستان می‌بریدم، بیشتر آن را بزک می‌کردم، بیشتر از مولتی دلگیر می‌شدم. به بی‌شرمی ‌و بی‌ملاحظگی او پی می‌بردم. همه آن چیزهای کم شرم‌آوری‌ای را که مولتی در عشق پرشورش نسبت به دیتکا داشت، احساس می‌کردم. پس به چه رو با سماجت در پی آن بگردم که بفهمم؟ برای چه از ماشا بپرسم؟

– ماشا، به من بگوئید به شما التماس می‌کنم. او کجاست؟ تا با او حرف بزنم، این پیغام دوستم را به او برسانم.

ماشا شانه‌هایش را بالا انداخت. من بلافاصله توانستم در گفته او آنچه را که در صدایش به ترحم و سخره، نارضایتی و تحقیر می‌مانست، مشخص نمایم.

– دیتکا در بلگراد است. بروید او را ببینید. هنگامی‌که در برابر او قرار گرفتید خودتان تصمیم بگیرید که آیا می‌توانید چنین زنی را با این نوع بیچارگی‌ها آشفته کنید.

*                    *                    *

در یک تشویش و ناراحتی واقعی به بلگراد نزدیک می‌شدم. می‌بایست یک شب در آنجا می‌ماندم.

به مزارع ذرت و به تمام دشت چشم دوخته بودم. یک اشراف‌زاده مجاری در بدبختی کشورش که این خطه ثروتمند را از دست داده بود، مرا شاهد می‌گرفت. کلمات آکنده از نفرتش به من لالایی غم‌آلودی می‌داد. ولی این کلمات ماشا بود که در مغزم تکرار می‌شد.

آیا واقعاً می‌بایست این زن را با این بیچارگی‌ها آشفته کنم؟ چه کسی می‌داند؟ محکم‌ترین شهامت‌ها نمی‌تواند در برابر برخی از یادمانده‌ها مقاومت کند. مجسمه‌هایی وجود دارند که به گریه می‌افتند. آیا می‌بایست می‌گفتم باران، این کانال‌های بدون چهره و این چشمانی که دیوانگی به آهستگی آن‌ها را برهنه کرده بود؟ مولتی کجا بود؟ او به درستی در ذهن من، در قلب من، چه جایی را اشغال می‌کرد؟ یا این که او یک کنجکاوی شرم‌آور، یا احساس دیگری بود؟

رود دانوب. روشنایی روی آب‌های تیره. نخستین آب‌های این مشرق زمینی که به آن وارد می‌شدم. آیا عشق پرشور در این جا پژواک دیگری دارد؟

دیتکا: من به‌گونه مبهمی ‌از قرار گرفتن در برابر یک مقدسه واهمه داشتم.

*                    *                    *

در آستانه ایستگاه راه آهن، ناامیدی عظیمی‌ مرا فرا گرفت.

دور و برم، مسافران، آنانی که فکر می‌کنند می‌دانند به کدام مقصد می‌روند، در روی این میدان بزرگ سیاه، گم می‌شدند. شب تیره بلافاصله آن‌ها را در خود پوشاند. آن‌سو‌تر، درشکه‌ها یکی پس از دیگری، فانوس‌های سرخ فامشان را به پیش می‌آوردند، توقف می‌کردند، چند سایه  را سوار می‌کردند و عزیمت می‌نمودند.

این احساس در من به‌وجود آمد که این شهر غمگین شب، مخفی‌گاهی برای دیتکا بود که نمی‌بایست آن را درهم شکست. به این جو، به جز چند سایه درهم و برهم، چه می‌توانستم بیافزایم؟ به هنگام گذر، به جز بوی تعفن بزدلی، چه می‌توانستم برجای بگذارم؟ به ایستگاه وارد می‌شدم، سوار قطار می‌شدم که راه خود را به سمت جنوب ادامه می‌داد.

تجت فشار یک نیروی مبهم، خود را در آستانه سالن انتظار یافتم. بر روی سنگ‌های آکنده از آب دهان، بدن مردان، زنان و کودکان ژنده‌پوشی قرار داشت که در میان ساک‌ها و پاکت‌ها به خواب فرورفته بودند. آن‌ها نیز در انتظار ساعت مشخصی بودند. ولی آن ساعت در برنامه حرکت قطار نوشته شده بود. کارمند ایستگاه جلوی در ورودی پدیدار خواهد شد و و بانگ بر خواهد آورد: وقتش است.

 ناامیدی بیش از حد کارمند، مرا به میان میدان انداخت. کورمال کورمال از شیب راهه کوچه‌های سیاه و خلوت بالا می‌رفتم. گاهی در یک زیرزمین، در پشت شیشه‌های ترک خورده زنی آب نبات‌های کدری را عرضه می‌کرد و معلولی میخ به کفش‌ها می‌کوبید.

هنگامی‌که روی پاگرد بدون روشنایی در برابر اتاق دیتکا قرار گرفتم، دیگر هیچ‌گونه اندیشه‌ای نداشتم.

*                    *                    *

به زحمت به در کوبیده بودم که در ناگهان به تمامی ‌باز شد.

زن در مقابل من قرار داشت. به‌نظر می‌آمد که می‌خواست، به جای پذیرفتن من، از ورودم به اتاق جلوگیری کند. در حالی که نور اتاق در پشت او قرار داشت، بلند قد و بی‌اندازه لاغر به‌نظر می‌رسید.

به‌سرعت نام چند دوست را که قرار بود به عنوان رمز ورود عمل کند، بر زبان آوردم. در حالی که بازویش را در امتداد بدنش قرار داده بود به‌نظر رسید که لحظه‌ای تردید می‌کند. من در ضد نور حاکم، حضورش را با چهره‌ای کاملاً بسته حدس می‌زدم. سپس، به‌همان صورت ناگهانی، از جلوی در کنار رفت و با حرکتی تقریباً آمرانه، مرا به ورود دعوت نمود.

در که بسته شد، به چارچوب در تکیه داد، دستش را دراز کرد و گفت: «رفیق …»

در این یک کلمه چه سهمی ‌از خوش آمد، پرسش مفتخرانه، شک و تردید تلخ وجود داشت؟

لامپی که روی میز قرار داشت چهره او را به‌گونه گنگی و از پائین آشکار می‌ساخت. در آن هنگام بود که او را واقعاً دیدم. ده‌ها احساس به قلب من هجوم آورد. آیا او همان شیرزنی بود که خلقی را به شور و هیجان درمی‌آورد یا راهبه‌ای که مردی را در آن سوی اروپا شیفته خود کرده بود؟ این دختر بلند قد تکیده، استخوانی، با این دستان بی‌نهایت بلند، زرد رنگ و کاملاً افتاده. این رنگ چهره خاکستری، این چشمانی که گویی بخار آن‌ها را پوشانیده بود. و زیر این جمجمه تقریباً از ته تراشیده شده، این پیشانی بی‌چین و چروک و بدون جنون. روی یک بالا تنه صاف یک پیراهن سیاه رنگ، از مد افتاده که یک ردیف قائم دکمه بر روی آن مشاهده می‌شد و انسان را به یاد لباس متحدالشکل نظامی ‌می‌انداخت.

من او را به نام خواندم.

در آن هنگام، چشمانش برق کوتاهی زد. لبانش جنبشی بدون صدا نمود. خوشبختانه متوجه شدم که مرا تا ژرفای روحم درک کرده است.

 احساس می‌کرد که درباره او با من حرف زده‌اند، که تصویر او را با تصویر یک رویا رو‌دررو قرار داده‌اند. او دیگر از این که نزدیکانش مرا فرستاده‌اند، شک و تردیدی به خود راه نمی‌داد.

با صدایی برهنه گفت: «دوست؟» و مبلی بسیار کهنه را به من نشان داد.

با فقط یک نگاه، کاغذ دیواری فرسوده، آینه رنگ‌و‌رو رفته، تختخواب  بدون عشق، میزی که زیر نور چراغ به‌گونه غم‌انگیزی کتاب‌های قدیمی‌ را آشکار می‌کرد، پرونده‌های گوناگون، گلی بدون گلدان را از نظر گذراندم.

او در کنار من نشست و مانند کسی که به پرسشی پاسخ دهد، گفت: «آری، من پیر شده‌ام.»

و سپس مانند دو فردی که از مدت‌ها پیش یکدیگر را می‌شناختیم و همدیگر را کمی‌ دوست می‌داشتیم، با یکدیگر سخن گفتیم.

ولی ناراحتی عجیبی در من باقی مانده بود.

درباره دوستان مشترکمان در وین حرف زدیم، درباره بدبختی‌ای که در بلغارستان به‌وجود آمده بود؛ از مردگان نام بردیم و به دلایل امیدوار بودن‌مان اشاره کردیم.

جرأت نمی‌کردم درباره خودش چیزی بگویم، از شهامتش، از واپسین زندانش، درباره این چیز پر رمز و رازی  که به‌علت آن، او را بیشتر حس کرده بودم تا شناخته باشم. جرأت نمی‌کردم در باره مولتی با او صحبت کنم.

و با وجود این، می‌رفتم که او را ترک کنم.

در آن هنگام، بدون این که بخواهم، این حادثه رخ داد: او بلند شد تا از سماور فنجان‌های چای را پر کند. من به او از پشت سر، که کمی‌ خمیده شده بود، نگاه می‌کردم. احساس کردم که اگر در همان لحظه به او چیزی نمی‌گفتم، بلگراد را با پیغامم در جیب، با رازم، ترک می‌گفتم. و ناگهان صدای خودم را شنیدم که می‌گفت:

– یک دوستم در آمستردام، گئورگی ژوردائیف، برایتان نامه‌ای به من داده است.

او پاسخی نداد و رویش را بر نگرداند. به پر کردن فنجان‌ها ادامه داد. در آن‌ها قند ریخت و به‌سوی من آمد. آیا سخن مرا شنیده بود؟ رنگ از رخش به‌گونه وحشتناکی پریده بود.

نامه را گرفت ولی آن را باز نکرد. او با صدایی تقریباً طبیعی گفت:

– در آمستردام چه می‌کند؟ و پیش از آن که پاسخی بدهم افزود: «جاهای دورتری هم در اروپا وجود دارد؛ چه می‌دانم برگن، دوبلین، …»

در این تحقیر، آه! من شیرزن را باز می‌یافتم. منتظر این تحقیر بودم. هم خواستار آن بودم و هم از آن می‌ترسیدم. ولی او به قدری آرام بود که ترسیدم. برایش به سرعت توضیح دادم که چگونه با مولتی آشنا شدم، درباره تنهایی او و گردش‌هایمان گفتم. درباره درددلش گفتم. هم‌چنین درباره آن چیزی که ناتوان از گذاشتن نام دیگری بر آن، جنونش نام می‌نهادم.

برای پنهان کردن ناراحتی‌ام، از جایم برخاسته و چند قدم راه رفته بودم. و حالا، با تکیه بر گنجه کوتاهی، بدون نگاه کردن به دیتکا، حرف می‌زدم.

بعد ناگهان خاموش شدم. در برابرم، عکس گروهی از زنان قرار داشت. همه آن‌ها، به جز یکی‌شان، لباس زنان دهاتی بلغار را که با قلاب‌دوزی و زیورآلات دیگر مزین شده بود، بر تن داشتند. و همه آن‌ها زیبا به‌نظر می‌رسیدند. ولی آن دیگری در پیراهن سفید یک پارچه‌اش، با چهره الهه‌ای نورانی، با چشمانی بی‌پایان و تندیسی مجسمه‌سان، که بود؟

– صدایی که می‌ترسیدم آن را بشناسم، از پشت سرم گفت: «آری. گئورگیو ژرداویف مرا این چنین می‌بیند.»

جرأت نمی‌کردم به عقب برگردم و خود را در برابر این شبحی که سخن می‌گفت بیابم.

– در آن زمان، او چگونه مرا درک کرده بود؟ او نوعی خوابگرد گم گشته‌ای در حالت هراس بود که در خطوطی که در آن‌ها به مبارزه مشغولیم به‌سر می‌برد. و من چگونه می‌توانستم او را درک کنم؟ ولی در آن زمان‌ها من شیفته بودم. رفیق، بیائید بنشینید. درباره چیز‌های دیگر حرف بزنیم.

او به من چای داد و ما درباره تابستان، زندگی در قطارهای سریع‌السیر، جنگ داخلی، بی‌خوابی حرف زدیم.

زمانی رسید که  مجبور شدم به قصد خداحافظی از جای خود برخیزم. می‌خواستم از او یک پرسش دیگر بکنم، آخرین پرسش، ولی جرأت نمی‌کردم. ما دیگر نزدیک در بودیم. دیتکا می‌رفت که آن را باز کند.

ناگهان به سمت میز بازگشت و نامه مولتی را برداشت.

– به چه درد می‌خورد؟ این پیغام را که باز نکرده بود به من بازگرداند و افزود: شما دیتکا گئورشوا را ندیدید. شما در اتاق کوچکی زنی را دیدید که چهار بار از زندان مرکزی صوفیه فرار کرده، که در مقر پلیس با ظریف‌ترین روش‌های بازجویی آشنا شده است. این‌ها بدون کمی‌ خون و کمی‌ گوشت صورت نمی‌گیرد. شما دیتکا گئورشوا را ملاقات نکردید …
 
آیا درست درک کرده بودم؟ ناگهان از چشمان مولتی که دیگر حدی نداشتند، ترسیدم. فکر می‌کنم که این نامش جنون است. من نامه را به سویش دراز کردم.

به دیتکا می‌نگریستم. چهره‌اش که مدت‌ها به‌نظر فلج شده می‌آمد، اکنون به یک زندگی نامنظم باز می‌گشت. لبانش آغاز به لرزیدن کردند. پلک‌هایش، چشمانش را که در آن‌ها دیگر هیچ چیز نمی‌درخشید، می‌پوشانید. سپس نوعی موج بر روی آن چهره گذشت، آن را تغییر داد و به شکل چهره‌ای که از تلخی یخ زده باشد، در آورد.

دیتکا به عقب رفت.

آسوده باشید. به او آنچه را که دیدید، بگوئید …

دست‌هایش روی سینه‌اش لغزید. ناگهان، گویی بالای پیراهنش پاره شده باشد، کمی ‌باز شد. و من، در محلی که دو پستان قرار دارد، دو زخم بزرگ سرخ رنگ دیدم.

دیتکا اکنون لبخندی لرزان بر لبانش داشت.

او گفت: «بروید. بروید. بروید.»

او دوباره آرام شد. پیراهنش را بست. مرا تا پائین پله‌ها مشایعت کرد، در کوچه را برایم باز کرد، متوجه خنکای شب شد، به من توصیه کرد که مواظب سنگفرش‌های بد کار گذاشته شده باشم، دستش را به سویم دراز کرد ، دوباره لبخند زد و برایم سفر خوبی را آرزو کرد.

در سالونیک، جایی که مجبور شدم یک ماه در آن جا بمانم، دریافتم که دیتکا، به‌رغم التماس دوستانش، بار دیگر از مرز بلغارستان گذر کرده، در یک دهکده نزدیک گیرلی (١۴) سخنرانی نموده و این که پلیس در طول مرز یونان در پی اوست.

به‌هنگام بازگشت به وین، خبر زیر را در یک روزنامه یافتم:

«دیتکا گئورشوا، مبارز کمونیست، که برای بار پنجم در دادگاه ویژه به مرگ محکوم شد، دیروز در صوفیه به دار آویخته شد.»

*                    *                    *

من مولتی را دیدم که در ایستگاه آمستردام در کنار واگن من می‌دوید. شنیدم که فریاد می‌زد: «اگر مرده است، فراموش نکن. اگر مرده است، یک آگهی ترحیم ساده. یک آگهی ترحیم ساده.»

DITKA (*)

 

(۱) Charles Plisnier
(Ghlin (۲
(۳) Faux passeports  
خلیجی در شمال هلند که بعدها آن را به دریاچه آب شیرین  تبدیل کردند.
(Zuiderzee (۴
(۵) در بحبوبه جنگ اول جهانی
(۶) نام پیشین جاکارتا، پایتخت اندونزی.
(۷) روز کودتای صورت گرفته توسط جامعه نظامی ‌در بلغارستان به رهبری استامبولیسکی
(Berkovtsa (۸
(۹) Tsaribrod
(۱۰) Ditka Guercheva
(۱۱) Plovdiv ; Chaskovo
(۱۲) Varna, kusdtendil, Pleven
(۱۳) Nevrokop
(۱۴) Girli

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *