چرا هنوز کمونیست مانده‌ام

دوست ۴۵ ساله‌ای دارم که استاد برجستهٔ دانشگاه و عضو هیأت سیاسی حزب کمونیست بلژیک بود. مدت‌ها بود او را ندیده بودم که بخشی از آن به‌علت سال‌های زندان و ممنوع الخروج بودن من از ایران بود.  روزی او را دیدم و از حال و احوالش جویا شدم. او گفت که دیگرعضو حزب کمونیست نیست. گفت «فکر می‌کردم کمونیست بمیرم، ولی خوب، شرایط جوری شد که به حزب سوسیالیست پیوستم!» سرم را پائین انداختم و چیزی نگفتم. برای او احترام بسیار زیادی قائل بودم.

ازهمان روزهای نخستین اقامتم در اروپا در سال‌های ۱۹۶۰ میلادی، به‌هنگام شرکتم درتظاهرات برای صلح یا ضد جنگ ویتنام او نیز حضور داشت و همواره بهترین توصیه‌ها را ارائه می‌داد. سال‌های بعد، به‌هنگام ایراد سخنرانی‌هایم درآستانه انقلاب، یا برپا کردن غرفهٔ ایران در جشن‌های حزب کمونیست، همواره راهنمایی‌های لازم را می‌کرد . گاهی مرا دعوت می‌کرد تا برای اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست دربارهٔ ایران سخن بگویم، یا اگر مقاله‌ای می‌نوشتم آن را برای چاپ به نشریهٔ حزب کمونیست می‌داد.

با دیدن او همهٔ این یادمان‌ها زنده شد. به خود گفتم آیا آن آرمان‌هایی که بهترین سال‌های عمرم را برای‌شان گذاشتم و هنوز نیز قلبم به‌خاطر آن‌ها می‌تپد، دیگر وجود ندارد؟ آیا چیزی به‌نام امپریالیسم لجام گسیخته که آن را دشمن خلق‌های جهان می‌پنداشتم با چوبی جادویی به‌گونه‌ای ناگهانی تغییرماهیت داده و به دوستی غم‌خوار و شیرین برای بشریت تبدیل شده است؟ این عقبگرد دوستم برای چه بود؟ آیا احزاب سوسیالیست در اروپا جایگزین احزاب کمونیست شده‌اند و می‌توانند نمادی از ایده‌ال بشریت باشند؟ یا شاید هم فروپاشی اتحاد شوروی و کشورهای پیرامون آن چنین نتایج غیرمنتظره‌ای را به‌بار آورده است؟

از سوی دیگر، فکر کردم شاید زیاد هم غیرمنتظره نبوده باشد. مگر «روژه گارودی»، عضو به‌نام کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست فرانسه، در اوج افتخار تغییر نام نداد، اسلام نیاورد و به ایده‌آل خود پشت‌پا نزد؟ آیا عضویت در مقام‌های بالای حزب الزاماً نشانهٔ مقاومت بیشتر افراد در برابر وسوسه‌های بی‌شمار جامعهٔ سرمایه‌داری یا نیازهای روانی افراد است؟ آیا حتماً باید به گزینهٔ نوجوانی خود وفادار ماند و تا آخرین نفس در راه به‌ثمر رساندن آن مبارزه کرد؟ نه، نه و باز هم نه! مگر ما همگی اعضای حزبی به‌یکدیگر پیوسته، یک‌رنگ و یک دل نبودیم که نیروهایمان در یک راستا اثر می‌گذاشت؟ پس چرا از آن حزب نیرومندی که فرهنگ نوین جامعهٔ ایران را بنیاد نهاد، دیگر اثری نیست؟ مگر ما کمونیست‌ها همگی شیدا نبودیم؟ پس چه شد که این دوستم، کسی که از شیدایی ما نیز درخود داشت و سال‌های سال همان امیدها و آرزوها را با ما قسمت می‌کرد، ما را رها کرد و یک درجه به عقب بازگشت؟

آیا او سرانجام «عاقل» شده است؟ پس چرا من «عاقل» نشده‌ام و هنوز به «ژان ژاک پیلو» (‪Pillot‬)، آن کشیش کمونیستی می‌اندیشم که پس از پایان کمون پاریس به زندان ابد محکوم شده بود و جز ایده‌آل‌هایش چیز دیگری برای تقسیم کردن نداشت؟ هم او بود که نوشت: «باید همه‌چیز را در سطح کرهٔ خاکی دگرگون کرد و زندگی نوینی آفرید که هیچ‌یک از ساکنان آن نمونه‌اش را نمی‌تواند بیابد.» چرا هنوز به آن کمونیست‌هایی فکر می‌کنم که با شهامتی بی‌نظیر با فاشیسم هیتلری می‌جنگیدند یا در ویتنام قهرمان، با مهاجمان امریکایی نبرد می‌کردند و تسلیم نمی‌شدند؟ چرا به زندانیان سیاسی رژیم شاه می‌اندیشم که قدیمی‌ترین و مبارزترین آن‌ها کمونیست بودند و تنها فرد جان به‌در برده شان هنوز هم برسر آرمان های خودش پابرجاست؟ چرا به انسان‌های والایی می‌اندیشم که در زندان با ما بودند و با وجود فشارهای روحی و جسمی، دست از عقاید کمونیستی خود برنداشتند و تسلیم حاکمیت ددمنش جمهوری اسلامی ایران نشدند، و سرانجام نیز جان در راه پایداری خود گذاشتند؟

نه، دوست سوسیالیست من! مرا با کمونیست‌ها، این جست‌وجوگران رؤیاها، این مبارزان سرسخت راه توده‌های انسانی، به‌حال خود بگذار. این انقلابیون، یا آنانی که دیگر نیستند ولی همانند من شیدا بودند، در جست‌وجوی شرایطی بودند و هستند که در آن انسان مجبور نشود فساد و شرارت را برای ادامهٔ زندگی در جامعه بپذیرد؛ شرایطی که انسان‌ها در اثر فقر و بدبختی و ناآگاهی به ژرفای جامعه سقوط نکنند و در جنگ‌های قدرتمندان عالم به‌قتل نرسند. آنان مبارزهٔ پیگیر، تنهایی کنج زندان، کار و زحمت را برگزیدند زیرا برایشان امکان نداشت جامعه را آن‌گونه که هست و آنان را مانند خوره از درون از بین می‌برد، بپذیرند.

جدا شدن از حزبی که نماد امیدها و آرزوهای ما کمونیست ها است، و رفتن به‌سوی حزب دیگری که اصول اولیهٔ خود را فراموش کرده است و در راه سرمایه‌داری تمام عیار «آدم‌خوار» گام می‌زند؟ نه، ممنون! نمی‌خواهم و نمی‌توانم! برایم هنوز این امید باقی است که حزب یا گروه دیگری از کمونیست‌های واقعی پرچم بر زمین‌افتاده را بردارند و بار دیگر گام در راه امیدها و آرزوهای میلیون‌ها و میلیون‌ها زحمتکش جهان بگذارند. من در آن چه که حزب تو پیشنهاد می‌کند اثری از آرمان‌هایم نمی‌بینم…. ترجیح می‌دهم باز هم در شیدایی خود غرق شوم و شبح مارکس را ببینم که با مهربانی به من می‌نگرد و در گوشم زمزمه می‌کند:

«جامعه کمونیستی، در مرحلهٔ بالاتر، یعنی هنگامی که بندگی افراد در اثر تقسیم کار و به‌همراه آن تقابل کار فکری و یدی ناپدید می‌گردد؛ هنگامی که کار فقط وسیلهٔ امرار معاش نباشد ولی به نخستین نیاز حیاتی تبدیل شود؛ هنگامی که با پیشرفت هماهنگ افراد، نیروهای تولیدکننده نیز افزایش یافتند و تمام سرچشمه‌های ثروت گروهی به‌وفور فوران کردند؛ فقط در آن زمان است که افق زندگی بورژوازی می‌تواند به‌گونه‌ای کامل پشت‌سر گذاشته شود و جامعه خواهد توانست برروی پرچم‌هایش بنویسد: «از هرکس برحسب توانایی‌هایش، و به هرکس به‌اندازهٔ نیازهایش.»

در انتخابات اروپا، بار دیگر به کمونیست‌ها رأی دادم. شمار ما زیاد نیست، ولی بی‌شک دوران گذاری را طی می‌کنیم. فردا تاریخ دیگری توسط زحمتکشان نوشته خواهد شد. اطمینان دارم که کمونیست‌ها همواره حضور خواهند داشت .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *