اینجا روزهای کار و کار و کار است. دخترک دکترایش را میگیرد، از رسالهاش دربارۀ اصلاحات ارضی دفاع میکند، در رادیو «پیک ایران» کار میکند، مینویسد و گویندگی میکند، در «دنیا» و «مردم» مقاله مینویسد، با تعدادی عاشق دیگر که معتقدند «تا ریشه در آب است، امید ثمری هست».
اینجا راه برگشت به میهن است. در مسیر بازگشت چشمان نگران آنها را دنبال میکند، میدانید به کجا میروید؟ خطر در کمین شماست! اما آنها سر از پا نمیشناسند. زندگی و مرگ همینجاست. همینجا برقص. دخترک سالها بود منتظر این روز بود. اینجا سرزمین روزبه است.
اینجا تحریریۀ «نامۀمردم» است واقع در طبقۀ دوم دفتر جدید حزب در خیابان شانزده آذر. دخترک تنها زن عضو تحریریۀ ارگان حزب است. او اکنون دیگر غولی است در کنار غولهای سیاست و ادب کشور، هوشنگ ناظمی (نیکآیین)، منوچهر بهزادی، بهرام دانش، عبدالحسین آگاهی، رحیم نامور و …
اینجا زندان است. گویی زجر و شکست پایان ندارد. دخترک همۀ همراهانش را از دست میدهد. اما دهها دختر پیدا میکند …
در فکرش باد میوزد. بادی که چهرهها و حرفها را میبَرَد و میآوَرَد، بادی که زندگی را از سر تا به ته مرور و زیر و رو میکند …
صدای روزبه میآید که با التماس به تقی [۸] که میرود چند سیخ کباب بگیرد، میگوید، تقیجان کوچه باریک است و بچهها در آن بازی میکنند. اگر بچهای به راهت آمد تکهای از کباب به او بده دلش نپرد …
صدای گلولۀ کلت روزبه بلند میشود که غفلتاً خارج شد و از کنار پای او گذشت …
پوریک را میبیند که برای آنکه خوابش بپرد و بتواند تا نزدیک صبح روی ترجمهها کار کند کنار دیوار یوگا میکند و روی سرش ایستاده است …
سید ضیا میگوید اینها را میکشند و یک پولی هم به شما میدهند. بروید بچههاتان را بزرگ کنید …
روزبه نوشت: حیف که دیگر تو را نخواهم دید. میتوانستیم سالیان دراز در کنار هم خوشبخت باشیم اگر رضایت میدادم که از کشور خارج شوم. اما من وظیفهای فراتر از فکر کردن به زندگی شخصیام داشتم و میدانم که تو هرگز با آن مخالفت نداشته و نداری …
ادامهٔ مطلب