مرگ اینسا‬

Print Friendly, PDF & Email

شب‌هنگام ۱۰ اکتبر، تابوت اینسا به مسکو رسید. اعضای خانواده او (۷۰)، همکارانش، نمایندگان بسیاری بر روی سکوی ایستگاه گرد آمده بودند. در صف نخست، لنین و کروپسکایا، مات و مبهوت در اثر ناپدید شدن ناگهانی رفیق روزهای بحرانی‌شان، او را با یادمانده‌ای از سپاسگزاری و تأثر بدرقه کردند.‬ ‬
تشییع‌کنندگان به‌سوی خانه سندیکاها به‌راه افتاد. در سالن بزرگ ایستگاه سیه‌فام شده، تاج گل‌های کمیته مرکزی، کمیته مسکو، بخش مرکزی کار در بین زنان، منطقه‌های مختلف مسکو انباشته شده بود.‬ ‬
به مدت ۲۴ ساعت، گرد سکویی که روی آن تابوت اینسا قرار داشت، گارد‌های احترام رژه رفتند.‬ ‬
روز ۱۲ اکتبر در نیمه‌روز، صف ماتم‌زدگان به‌سمت میدان سرخ به حرکت در‌می‌آید. در برابر دیوار کاخ کرملین، یک قبر کنده شده بود.

 

کنفرانس بین‌المللی زنان که پس از سه سال تلاش لاینقطع، فعالیت شدید، بی‌خوابی‌ها محرومیت‌ها و درد و رنج برگزار شد عملاً اینسا را از پا درآورده بود. دوستانش که از دیدن لاغری بی‌اندازه وی، رنگ پریده و سیاهی زیر چشمانش، هراسان شده بودند نزد کمیته مرکزی اصرار می‌ورزیدند، برای آن‌که او چند روز استراحت نماید. اینسا در ابتدا نخواست به‌هیچوجه گوش دهد. ولی زود مجبور به تسلیم در برابر آنچه آشکار گشته بود شد: هر نوع کاری برای او غیرممکن شده بود؛ موتور بدنش در خلاء می‌چرخید. از آنجایی که پسرش آندره نیز تازه از بیماری برخاسته بود، توانستند به اینسا بقبولانند که اقامت در قفقاز سلامت هر دو را بازمی‌گرداند.‬ ‬
آسایشگاه کیسلوودسک، که برای اقامت به آنجا رفته بودند، تخت خالی نداشت. مجبور شدند نزد اهالی اتاقی برای سکونت بیابند. شهر مملو از بیماران، یا آنهایی که دوره نقاهت خود را می‌گذراندند و پناهندگان بود. اینسا مجبور شد یک پستوی بدون برق و بدون تختخواب را بپذیرد. لنین که برای همکارش نگران بود و می‌دانست اینسا نسبت به آسایش شخصی‌اش بی‌اعتناست، از کمیته محلی حزب خواسته بود که مواظب او باشند. رفقا درباره نیاز‌های وی پرس‌وجو کردند. اینسا بدون آن‌‌که به آنها بگوید که روی حصیری بر کف زمین می‌خوابد، که از پیراهنش به‌عنوان بالش استفاده می‌کند، فقط یک … کوسن خواست!‬ ‬
خستگی انباشت شده در طول سال‌های انقلاب، بدنش را فرامی‌گرفت و او را له می‌کرد. او که تا این اندازه سر‌زنده و شاداب بود، تا این اندازه اجتماعی و با توجه و مهربانی نسبت به دیگران بود، اکنون از دیگران روی برمی‌گرداند، از مصاحبت آنان فرار می‌کرد. به زحمت در ساعات غذا خود را نشان می‌داد و به‌سرعت به تنهایی خود بازمی‌گشت. او را می‌دیدند که متفکر، با شنل سیاه رنگ و کلاه سفید با کتابی در دست، با گام‌هایی کوچک در کوره راه‌ها دور می‌شود تا این که شبحش در زیر شاخه برگ‌ها ناپدید گردد….‬ ‬
به مدت دو هفته او گوشه عزلت در سکوت و تنهایی بر گزید. آندره که به‌سرعت سلامت خود را باز‌یافته بود می‌دوید، بازی می‌کرد، در حالی که از تعطیلاتش استفاده می‌کرد شیب‌راهه‌های تند را با تمام شور و هیجان یک جوان هفده ساله بالا می‌رفت. مادرش لذت می‌برد ولی دوباره در خود فرومی‌رفت. شب هنگام، ساعت‌ها در اتاق تاریک خود باقی می‌ماند، می‌اندیشید، برنامه‌های کار می‌ریخت و به یادمانده‌های خود پناه می‌برد….‬ ‬
آهسته آهسته غذای آسایشگاه، هر چند کم ولی نسبت به قحطی‌ای که در مسکو و در پتروگراد حکم‌فرما بود به‌عنوان رژیم غذایی بیش از اندازه محسوب می‌شد، هوای جان‌بخش کوهستان، خورشید جنوب و استراحت، به اینسا نیرویش را بازگرداند. اعصابش آرام گشت؛ اینسا بار دیگر با علاقه به زندگی می‌نگریست.‬ ‬
آرامشی که با رسیدن به کیسلوودسک بازیافته بود زیاد طول نکشید. در کوهستان‌های اطراف، حضور گروه‌های ضدانقلاب را خبر می‌دادند. یکی از این گروه‌ها گستاخی و  خشونت فزاینده‌ای از خود نشان می‌داد. غرش توپخانه هر لحظه به شهر آرام نزدیک‌تر می‌شد. زنگ خطر، کمونیست‌ها و هواداران آنها را هر چه بیشتر چه در تخت بیماری بستری باشند و چه نباشند، از خطر در پیشِ رو باخبر می‌کرد و کمیته محلی آنها را مسلح می‌کرد، به آنها رهنمود‌های لازم را می‌داد و روانه نبردشان می‌کرد. در آن زمان‌های مشوش، بیماران که در حالت بسیج دایمی ‌قرار داشتند، مجبور بودند تمام شب را کشیک بدهند.‬ ‬
در این میان، در برابر تهدیدهای دشمن که قصد داشت که اگر کیسلوودسک را می‌گرفت، همه رفقای مسئول را از دم تیغ بگذراند، کمیته منطقه‌ای تصمیم گرفت آنها را از شهر دور کند. اینسا که نسبت به خطر بی‌اعتنا بود، اصرار داشت که ابتدا بیمارترین رفقا، زنان و کودکان را دور کنند. او آخرین نفر خواهد بود.‬ ‬
ژنرال داویدوف به شهر آمده بود تا دفاع آن را بر عهده بگیرد و رفیق نظروف تخلیه آن را. رفیق نظروف اعلام کرد که آنهایی که از ترک شهر عامداً خودداری نمایند، به زور برده خواهند شد.‬ ‬
نبرد که رخ داد، با پیروزی نظامیان شوروی پایان پذیرفت. سفید‌ها که شکست خورده بودند، در کوهستان پراکنده شدند. خطر که سر انجام دور شده بود، اینسا عزیمتش را بی‌فایده می‌دید.‬ ‬
ـ «من و پسرم در کیسلوودسک اوقات خوبی را می‌گذرانیم … و هنوز یک ماه دیگر از مرخصی ما باقی‌مانده است. چرا به محل دیگری برویم؟» ‬
ولی فرمانده دستور تخلیه را نگه می‌دارد. ماه سپتامبر برگ‌ها آغاز به زرد شدن می‌کنند.
فصل تابستان رو به پایان  می‌رود و آسایشگاه می‌رفت که درهایش را ببندد.‬ ‬
شب پیش از عزیمت، مهمانان آسایشگاه که در سالن گردهم آمده بودند از اینسا خواستند تا برایشان پیانو بنوازد. او ابتدا  دعوت را رد کرد. خیلی وقت می‌شد که انگشتانش با صفحه کلید پیانو تماس پیدا نکرده بود! در برابر اصرار همگان، اینسا سرانجام پذیرفت. ملودی‌های الهی، آکوردهای نیرومند، آرپژ‌های پُر‌صدا یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌رفتند و حاضرین را از مشغولیات ذهنی، از غم و غصه‌ها و از نگرانی‌های خود بیرون می‌کشیدند و با خود به دنیایی جادویی می‌بردند که در آن لذت صلح، عشق، هماهنگی توصیف‌ناپذیر به بهای خون پراکنده شده و سرشگ ریخته شده به‌دست نیامده بود. بدبختی‌های تحمل شده و موجود، ناپدید می‌شدند، روح‌های آرام شده روی دریایی بی‌ساحل به نرمی‌ موج می‌زدند….‬ ‬
اینسا که توسط موسیقی سر‌مست شده بود، خود را فراموش می‌کرد. روح بتهوون، شوپن، لیست، موسورسکی زیر انگشتان وی دوباره زنده می‌شد. خستگی‌ناپذیر و اثیری، از سونات به لالایی، از والس به نغمه شبانه، از راپسودی به ترانه می‌رفت در حالی‌که رها شده از فرسایش زمان و خستگی، توسط گردباد رویاها کشیده می‌شد….‬ ‬
سربازان قدیمی‌ انقلاب و جنگ داخلی، مجذوب، به هنرمند گوش می‌کردند. هنرمندی که طی این نخستین و واپسین کنسرت، خود را نشان می‌داد و به آنها بدرود می‌گفت.‬ ‬
فردای آن روز، تحت راهنمائی اورژنیکیدزه، یکی از شاگردان قدیمی ‌مدرسه لونژومو، آخرین شمار رفقای تخلیه شده در واگنی که به قطار لشگر داویدوف متصل شده بود، جای گرفتند. برای پیچیده‌تر کردن مسافرت و برای این‌که از سنت آن زمان‌های مغشوش دور نشوند، قطار نظامی ‌در یک گردنه باریک، هدف تیر قرارگرفت.‬ ‬
در ایستگاه «ولادیکوکاز»، جمعیتی بسیار روی سکو قرار گرفته بودند به‌گونه‌ای که مجبور بودند از میان آنها راه باز کنند … این‌ها روستاییانی بودند که از گرجستان فرار کرده بودند، زیرا جرأت کرده، زمین‌های کلان زمین‌داران را تقسیم کنند: دولت منشویکی، تحت نام «دموکراسی»، مجازات مرگ را برای کسانی که اقدام ضد بزرگ زمین‌داران انجام بدهند، تعیین کرده بود … روی سکو، پس از لگدمال کردن‌های آنها، تشکی از زباله، پوست سبزیجات، کاه فاسد شده، لباس ژنده، آسفالت و زمین را می‌پوشاند. از روزها پیش، از هفته‌ها پیش، در حالی‌که روی بقچه‌های خود نشسته‌اند یا روی زمین افتاده‌اند، این تیره‌بختان، این پناهندگان بی‌پناه، که شپش و کرم آنها را می‌درید، گرسنگی آنها را رنج می‌داد، پای برهنه، با لباس‌های ژنده در انتظار رسیدن کمکی نامحتمل، یا یک قطار، یا واژگون شدن وضعیت هستند…‬. ‬
شهر دچار ازدیاد جمعیت شده است و حتی یک جای خالی نیز وجود ندارد. مسافران مجبورند در واگن‌های خود سکنی گزینند و همان جا نیز بخوابند.‬ ‬
اورژنیکیدزه توانست یک خود‌رو تهیه کند. این موقعیت منحصر به فرد برای پیمودن بخشی از جاده نظامی ‌بود که به گرجستان می‌رسید و به خاطر تازگی و بدعتش مشهور بود. چون شمار جا در خودرو محدود بود، اینسا دعوت را رد می‌کند و یک بهانه می‌آورد تا کس دیگری به جای او بنشیند و از لذت گردش استفاده کند. با اصرار زیاد سرانجام موفق می‌شوند او را متقاعد کنند. برای آخرین بار، او زیبایی‌های وحشی قفقاز را تحسین می‌نماید.‬ ‬
پس از دو روز توقف، واگن تخلیه‌شدگان به‌سوی «نالچیک» هدایت شد. در راه، توقف دیگری به‌مدت س۳۶ ساعت در «بسلان» که ایستگاه کوچکی است که توسط کثافتی نکبت‌بار‌تر از آن چه در ولادیکوکاز وجود داشت پوشیده شده و توسط آشغال و مدفوع آلوده گشته بود…‬. ‬
برای بردن مواد خوراکی نزد رفیق کوتوف که مسلولیتش آخرین درجه است، اینسا به بازار دهکده می‌رود.‬ ‬
اگر در آنجا اثری از گوشت و نان نیست، در عوض میوه‌جات را می‌توان به وفور یافت. اینسا و رفقایش هلو، آلو، طالبی و هندوانه فراهم می‌کنند … از یک مزرعه اینسا موفق می‌شود تخم مرغ و شیر بخرد و آنها را پیروزمندانه برای کوتوف می‌برد.‬ ‬
روز ۲۱ سپتامبر، که تخلیه شدگان کیسلوودسک، به پایان دوران نقاهت خود می‌رسیدند، قطار سرانجام به  نالچیک می‌رسد. بحران مسکن در این شهر نیز، مانند شهر‌های دیگر، حکم‌فرماست. بدون داشتن توهم در این‌باره، اینسا برای شناسایی در پی اتاق می‌گردد. زحمتی بیهوده! باید به ماندن در واگن‌ها رضایت داد.‬ ‬
شب هنگام، با چند تن از رفقا، اینسا برای شرکت در نشست رهبران محلی حزب می‌رود. در این نشست، نتیجه‌ای که اعلام جمهوری شوروی قفقاز در بخارا به بار خواهد آورد و قطعنامه‌ای که توسط نخستین کنگره خلق‌های شرق در باکو رأی داده شد، بررسی می‌شود. جنگ با سفید‌ها به پایان نرسیده است. ورانگل، که از قلعه‌اش در کریمه بر سواحل قفقاز هجوم می‌آورد در پی پیشرفت در سواحل دریای آزوف است. ولی هنگامی ‌که ارتش سرخ نیروهایش را علیه او بسیج کند، بدون هیچ شکی این آخرین جیره‌خوار ائتلاف را به دریا خواهد افکند.‬ ‬
طی مسیر بازگشت به واگن، اینسا درباره اثر اخیر لنین: «بیماری‌های کودکی کمونیسم» که طی تعطیلاتش مطالعه کرده بود، با رفقایش گفت‌وگو می‌کرد.‬ ‬
چه آموزش‌هایی! چه سنجیدگی‌ای! تاکتیکی که در آن شرایط ویژه هر کشور در نظر گرفته شده است … لنین با مفاهیم تئوریکی که درست بودن آنها را طی مبارزه کنترل کرده بود، به احزاب کمونیست اروپای غربی در مورد اشتباهاتی که علیه آنها در روسیه مبارزه کرده و پیروز شده بود، هشدار می‌دهد.‬ ‬
طی همین شب بود که اینسا در حالی که روی نیمکت دراز کشیده بود، بیمار گشت.‬ ‬
او تشنگی شدیدی را احساس می‌کرد، قطرات چسبنده عرق لباس‌های زیر او را به بدنش می‌چسباند، گرفتگی عضلات ساق پاهای او را به‌هم گره می‌زد، انتهاهای دست‌ها و پاهای وی سرد می‌شد. در معرض استفراغ‌های پیوسته و دل‌پیچه‌های بسیار شدید همراه با اسهال، مجبور بود هرلحظه از واگن بر روی ریل راه آهن پایین بیاید. با وجود احتیاط‌های وی، این رفت‌و‌آمد‌های وی باعث بیدار شدن رفقایش می‌شد. چیزی که موجب تأسف او بود زیرا با ظرافت همیشگی‌اش، او نمی‌خواست به‌هیچوجه برای دیگران مزاحمت ایجاد کند.‬ ‬
صبح، ضعف او به نهایت رسید. یکی از رفقایش به کوپه دیگر برای خبر کردن دکتر «روجهاینیکوف» رفت . این دکتر اینسا را در کیسلوودسک شناخته بود: به خاطر فضیلت‌های قلبی و روحی‌اش، دکتر شیفته و وابسته او شده بود. از او چند سوال کرد و نبض‌اش را گرفت. به یاد میوه‌هایی افتاد که در بسلان خورده بود. تشخیص‌اش بدترین برای اینسا بود و برای این‌که او را بلافاصله بستری کنند فوراً به‌سوی بیمارستان نالچیک دوید.‬ ‬
طی این مدت، همسر دکتر و یک رفیق زن، که هر دو نیز آبستن بودند، پاهای اینسا را که یخ‌ زده بود، میمالیدند. اینسا اعتراض می‌کرد، می‌ترسید که تلاش‌های آنها و حالت چمباتمه‌شان، به‌علت فرزندانی که در شکم داشتند، موجب ناراحتی‌شان گردد.‬ ‬
یک خود‌رو برای بردن اینسا آمد. دکترهای بیمارستان به یک معاینه سریع روی آوردند. بلافاصله او را منزوی کردند: او علائم وبا را داشت.‬ ‬
ساعت به ساعت حالش وخیم‌تر می‌شد. تبش بالا می‌رفت و لرزش‌ها تمام بدن او را فرامی‌گرفت، لکه‌های کبود‌رنگ روی تمام بدن او پدیدار می‌شد. پزشکان، پرستاران، پسرش آندره پاها و دستان او را مالش می‌دادند. شب  فرامی‌رسید. با صدایی خفه، از دکتر روجهاینیکوف خواست که آندره را از تخت او دور کنند و برای خواب به واگن هدایت نمایند.‬ ‬
خطوط چهره اینسا به‌سرعت به‌هم ریخت، نبض او تقریباً نامحسوس گشت. به او سرم فیزیولوژیک تزریق کردند.‬ ‬
چند لحظه بعد، بهبود محسوسی رخ داد. رنگ به صورت او بازگشت، استفراغ‌ها و تشنج‌ها متوقف شدند، نور به چشمان او بازگشت و صدای او محکم  شد.‬ ‬
او به‌سمت دکتر روجهاینیکوف برگشت و گفت: «من برایتان دردسر بسیاری آفریدم و آن هم در تعطیلات‌تان … ما، رفقای حزبی، نمی‌توانیم به موقع بیمار شویم…».‬ ‬
اینسا اصرار کرد که دکتر بدون تأخیر نزد همسرش بازگردد. چند دقیقه بعد، او به خواب رفت.‬ ‬
هنگامی‌ که فردای آن شب آندره نزد مادرش بازگشت، پزشکان از او خواستند وارد اتاق نشود و از پنجره با مادرش سخن بگوید. اینسا درباره برادران و خواهرانش و تحصیلاتی که پس از تعطیلاتش ادامه خواهد داد، درباره رویدادهایی که به زودی رخ خواهد داد با آندره صحبت کرد…. ‬
پس از نیمروز حال اینسا بدتر شد. یک‌بار دیگر به سرم فیزیولوژی روی آوردند. و یک‌بار دیگر حال اینسا بهتر شد. او پسرش را به بالینش خواند و از او خواست که نگران نشود: مواظبت‌های انجام شده مطمئناً حال او را خوب می‌کند. در حالی‌که به دوستانش می‌اندیشید، از افراد دور و برش خواست که تلگرام‌های نگران‌کننده به مسکو نفرستند … و سپس دوباره بر روی بالش خود در حالی که جمله زیر را می‌گفت از حال رفت: «چه احمقانه است هنگامی‌ که آدم هنوز آن‌قدر کار در پیشِ رو دارد، بیمار شود.»‬ ‬
شب هنگام، لرزش‌ها دوباره به سراغ او آمدند، درد‌ها تشدید شد، جریان خون کند شد، سرما بدن و صورت او را فراگرفت. ناخن‌ها به سیاهی گرویدند، کبودی بدن گسترش یافت، چشم‌ها در حدقه‌هایی که تیره شده بودند و دورشان را حلقه‌های کبود گرفته بود، فرو رفتند.‬ ‬
اینسا شکایت نمی‌کرد. او که بیشتر برای دکتر روجهاینیکوف نگران بود، به او التماس می‌کرد که او را ترک گوید زیرا او می‌بایست پیش از هر چیز به خانواده‌اش بیاندیشد و از سرایت بیماری پرهیز کند. واپسین افکار او برای دیگران بود…‬. ‬
خیلی زود تشنج‌های شدید او را به لرزش درآوردند. تپش‌های قلب او هر لحظه کندتر و تنفس او کوتاه‌تر و بریده‌ بریده‌تر می‌شد. در نیمه‌شب به حالت اغماء فرو‌رفت. دکتر روجهاینیکوف، پزشکان و پرستاران بیمارستان تلاش کردند او را به هوش بیاورند و از چنگال مرگ بیرون بکشند. ولی بیهوده بود. ارگانیسم او که در اثر محرومیت‌ها ضعیف، قلبش در اثر سالیان دراز مبارزه خسته شده بود، نتوانست مقاومت کند. در سحرگاه روز ۲۴ سپتامبر۱۹۲۰، اینسا واپسین نفس خود را کشید.‬ ‬
بدن بی‌جان او یک هفته در بیمارستان باقی ماند تا این که از ولادیکوکاز یک تابوت با پوششی از روی به بیمارستان برسد. پس از آن که او را در تابوت گذاشتند، دوستانش روی شانه‌های خود این دوستی را که مرگ در پیش چشمانشان او را در ربوده بود، تا ایستگاه بردند.‬ ‬
شب‌هنگام ۱۰ اکتبر، تابوت اینسا به مسکو رسید. اعضای خانواده او (۷۰)، همکارانش، نمایندگان بسیاری بر روی سکوی ایستگاه گرد آمده بودند. در صف نخست، لنین و کروپسکایا، مات و مبهوت در اثر ناپدید شدن ناگهانی رفیق روزهای بحرانی‌شان، او را با یادمانده‌ای از سپاسگزاری و تأثر بدرقه کردند.‬ ‬
تشییع‌کنندگان به‌سوی خانه سندیکاها به‌راه افتاد. در سالن بزرگ ایستگاه سیه‌فام شده، تاج گل‌های کمیته مرکزی، کمیته مسکو، بخش مرکزی کار در بین زنان، منطقه‌های مختلف مسکو انباشته شده بود.‬ ‬
به مدت ۲۴ ساعت، گرد سکویی که روی آن تابوت اینسا قرار داشت، گارد‌های احترام رژه رفتند.‬ ‬
روز ۱۲ اکتبر در نیمه‌روز، صف ماتم‌زدگان به‌سمت میدان سرخ به حرکت در‌می‌آید. در برابر دیوار کاخ کرملین، یک قبر کنده شده بود. هر یک از سخنرانان به‌نوبه خود، یک واپسین بدرود به رفیق مبارز خود اختصاص می‌دادند.‬ ‬
نوسکی از کمیته مرکزی در اینسا انقلابی بی‌باک را می‌ستاید، به‌عنوان یکی از نخستین کسانی که پرچم کمونیسم را در روسیه برافراشت و به‌ویژه خود را وقف کارگران زن کرد.‬ ‬
پولیدورف، به نام شورای کمیته مسکو، از نقش اینسا به‌عنوان رئیس شورای اقتصادی ایالت مسکو از فردای گرفتن قدرت، تمجید می‌کرد. در پرتو شناخت او، پیگیری و روح سرکشش، پایه‌های سوسیالیسم گذاشته شد در حالی‌که در میان سر‌در‌گمی‌ و کمبود‌های شدید، می‌بایست همه چیز را ابداع می‌کرد.‬ ‬
آلکساندر کولونتای، نماینده بخش مرکزی کار در میان زنان، از مبارز و آموزگاری که این همه مبتدی را به هدف انقلابی رهنمون شد، تجلیل کرد: «گوشه‌ای در روسیه وجود ندارد که  نام او را نشنیده باشند یا از اندیشه او بی‌خبر باشند … هزاران کارگر زن، مبارزه‌ای را که او با این همه شجاعت در پیش گرفته بود، ادامه خواهند داد و به‌سوی کمونیسم راه خواهند پیمود.» ‬
کالیگین سپاسگزاری و قاطعیت کارگران زن مسکو را  بیان می‌کند: اینسا زندگی کارگران زن را برای خود انتخاب کرد …آنچه را که اینسا به آنان آموزش داد، هرگز فراموش نخواهند کرد و اثر او را که گسترده‌تر خواهد شد، پی خواهند گرفت.‬ ‬
سادوفسکایا بالاترین ستایش کارگران زن پتروگراد را بیان می‌کند: تحت تأثیر اینسا، آنان خود را به نوک جنبش انقلابی رساندند.‬ ‬
کریموا ترجمان زنان شرق می‌شود و براساس خواسته اینسا، از این پس آنان بردگی را رد می‌کنند واز نظر سیاسی، اقتصادی، خانوادگی و فرهنگی، آهسته آهسته خود را آزاد می‌کنند…‬. ‬
حاضران در محل، با صدایی آهسته خواندن مارش خاکسپاری را آغاز می‌کنند:‬
             شما در مبارزه مختوم به زمین افتادید‬
             قربانی عشق مقدستان برای میهن خود شدید‬
             شما همه چیز خود را برای آن دادید‬
             برای زنده ماندنش، برای افتخارش و آزادیش‬  ‬
جمعیت به اندیشه و تأمل فرومی‌رود. تمام انقلاب روس، از سنگر‌های ۱۹۰۵ گرفته تا روزهای اکتبر ۱۹۱۷، تا پیروزی‌ها بر کالچاک و دنیکین، تا به عضویت درآمدن با شور و شعف پیشگامان پرولتریای تمام کشور، در اینسا خلاصه می‌شود.‬ ‬
این بار سرود انترناسیونال خوانده می‌شود. تابوت را در قبر می‌گذارند. از این پس، اینسا در قلب روسیه شوروی، در شهری که تا این اندازه دوست می‌داشت، به خواب ابدی فرومی‌رود. در میدان سرخ، گروه‌های کوچک شکل می‌گیرند، جمعیت باز هم در برابر کاخ کرملین توقف می‌کند. گویی نمی‌خواهند از او جدا شوند و اورا در خواب ابدی‌اش تنها بگذارند.‬


***‬

رهبرانی مانند اینسا، خلایی در پشت سر خود می‌گذارند که به‌سختی می‌توان پر کرد. او که در سن ۴۵ سالگی‬ با زندگی وداع گفت، می‌توانست هنوز هم خدمات چشمگیری به هدف انقلابی برساند، نامش را باز هم بیشتر به تاریخ جنبش کارگری بپیوندد. احتمالاً او می‌بود که می‌بایست پیام انترناسیونال کمونیستی را در دسامبر ۱۹۲۰در کنگره تور (۷۰ ـ م)  به‌همراه می‌آورد.‬ ‬
گذار کوتاه و نورانی او با مبارزه‌ها، مصیبت‌ها و پیروزی‌های حزب بلشویک درهم می‌آمیزد. این گذار به سخت‌گیر‌ترین افراد، دلائل پایان‌ناپذیر افتخار و تمجید را می‌دهد. اینسا در دنیایی در حرکت است که به‌سمت تغییر و تبدیل انسان می‌رود که فقط می‌توان از طریق بی‌طمعی، خلوص و فداکاری به آن دست یافت. او در مشکل‌ترین شاهکارها، شاهکار یک زندگی، درخشید که در آن یک اراده، یک شکیبایی و یک کمال هر لحظه الزامی‌ است و در صورت ضعف، شکست  یا ناتوانی، به هیچ‌کس امکان بازنویسی آن داده نمی‌شود.‬ ‬
اینسا از هرکس می‌خواهد که صعود کند، به نقشی که به طبقه کارگر واگذار شده آگاهی یابد و مسئولیت‌هایش را برای نسل‌های آینده بر عهده بگیرد. او از توده‌ها همه چیز را انتظار دارد، از اراده اتحاد و تغییر، تقوای نهفته، قهرمانی و دلاوری. دموکرات پرشور، او واقف است که آتش، برای این که خوب گرم کند باید از زیر بگیرد.‬ ‬
مردان جوان و زنان خاطره آن کسی که می‌خواست کل بشریت خود را با خوشحالی در پی به‌دست آوردن خوشبختی بیاندازد، محترم می‌شمارند. پرولتاریای پیروز هرگز مبارز مخفی، مبارز سنگرهای مسکو و جنگ داخلی را فراموش نمی‌کند. از میان سده‌ها، اینسا نماد کامل روشنفکری است که از بورژوازی برخاسته و به طبقه کارگر برای خدمت به زحمتکشان تا واپسین دم‌اش رفته بود؛ نمونه انترناسیونالیست واقعی، مبارز مارکسیست که در برابر سخت‌ترین وظایف عقب‌نشینی نمی‌کند؛ در کنار لنین مبارزه کرد، زندگی خود را با زندگی حزب یکی دانست و انقلاب سوسیالیستی او را در رفیع ترین امواجش به همراه برد و در موج زدن‌هایش در‌هم آمیخت.‬


ستون یادبود برای اینسا‬  

ای شکوه شکننده، ای سمفونی سوزان،‬
ای پرتو پیروز بر هیولاهای شب،‬
ای هماهنگی کامل روح با روح‌های به‌هم پیوسته‬
با تو فردا بر امروز پیروز می‌گردد.‬
 ‬
چشمان ژرف تو، جست‌وجوگران قله‌ها‬
که مه‌های جاودان را پوشش می‌داد،‬
افق‌های خلق‌های برادر را‬
از فراسوی ژرفاها، بازتاب دادند.‬
 ‬
نام تو همانند جویبار روانی زمزمه می‌کند.‬
دستان ظریفت مانند گل‌ها می‌شکفند.‬
صدایت که چنبره درد‌ها را درهم شکست،‬
 به ما می‌گوید که چگونه باید زیست.‬
 ‬
ای میلیون‌ها که در زیر نفرین‌ها خم شده‌اید،‬
نگاه‌های کودکانه، روشنایی حومه‌ها …‬
عشق به یک نفر بالاترین عشق نیست،‬
عشق به یک نفر یگانه عشق نیست.‬
 ‬
بر ضد ننگ‌آور، خشم‌هایتان را متحد کنید،‬
فریاد‌های پراکنده‌تان، سرنوشت‌های لگدمال شده‌تان!‬
دیگر کوره راه‌های منزوی را دنبال نکنید.‬
یکی توسط دیگری به شور آورده شده، هجوم بیاورید!‬
 ‬
خواهر درخشان در میان خواهران گمنامت،‬
تو آن‌ها را فراسوی زمستان‌ها هدایت می‌کردی،‬
قلبت از جراحت‌هایشان خونبار می‌شد،‬
جسمت از تمام درد‌های تحمل شده عذاب می‌کشید.‬
 ‬
برای رهانیدن خلقت از جهنم‌اش،‬
تو خود را از لذت‌های گذرا محروم کردی.‬
تو در میان کسانی را که به زنجیر می‌کشند ناپدید شدی،‬
تو رفتی که اسیران دربند را رها سازی.‬
 ‬
همانند قطره‌ای که در آن خورشید می‌درخشد،‬
در هریک از اشک‌هایت، آسمان به رنگین کمان درمی‌آید.‬
زمین می‌لرزد و شب خود را از هم می‌درد …‬
بشریت از هر یک از رنگ‌هایت به شادی درمی‌آید.‬
 ‬
روزهای خاموش تو در یادمان‌هایمان شعله‌ور می‌شوند.‬
واژه‌های گمشده‌ات بر روی راه‌هایمان به درخشش درمی‌آیند.‬
ما آتش‌هایمان را از پیروزی‌هایت می‌افروزیم‬
و گذشته تو، فرداهای ما را بر دوش دارد.‬
 ‬
 ‬
زیرنویس‌های نویسنده  ‬
(۷۰) آنچه به ترتیب بر اعضای خانواده اینسا اَرمان رفت در زیر آمده است:‬
ـ همسر اینسا که در سال ۱۹۰۴ پس از به دنیا آمدن آندره از او جدا شده بود، در حالی‌که روابط بسیار خوبی را با‬ اینسا حفظ کرده بود، پس از انقلاب اکتبر به کشاورزی پرداخت: پس از وارد شدن به یک کلخوز، تا پایان عمرش‬ (۱۹۴۳) در آن کلخوز باقی ماند.  
ـ آلکساندر، پسر بزرگ اینسا، عضو حزب کمونیست، مبارز قدیمی‌ جنگ داخلی امروزه در انستیتو ترمو تکنیک‬ مسکو کار می‌کند.
ـ فئودور، خلبان نظامی، به فعالیت‌های ورزشی می‌پردازد. او در سال ۱۹۳۶ در اثر بیماری سل‬ در گذشت.‬
ـ آندره مهندس شد و در رشته تانک‌سازی کار می‌کرد. عضو حزب کمونیست با درجه سروانی در‬ جنگ با آلمان هیتلری شرکت کرد و قهرمانانه در سال ۱۹۴۴ شهید شد.‬
ـ دختران اینسا، اینا و واروارا، هر دو عضو حزب کمونیست، یکی از آنها در انستیتو مارکسیسم ـ لنینیسم کار می‌کند‬ و دیگری در رشته هنرهای تزئینی.‬
 

توضیحات مترجم
(۷۰ ۔ م) در روز ۳۰ دسامبر ۱۹۲۰، در شهر تور فرانسه، هجدهمین کنگره بخش فرانسوی انترناسیونال کمونیستی برگزار می‌شود. در این کنگره بود که اکثریت قاطع اعضاء به رهبری مارسل کاشن، به  ۲۱ شرط کمینترن برای به عضویت درآمدن در انترناسیونال کمونیستی، رأی مثبت می‌دهند و پایه‌های حزب کمونیست فرانسه را می‌ریزند. ‬

کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش اول 

‬کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش دوم

‬کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش سوم 
‬
کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش چهارم

‬کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش پنجم
کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش ششم

کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش هفتم 
‬
کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش هشتم

‬کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش نهم ‬

کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش دهم

کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش یازدهم
کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش دوازدهم

کتاب «اینسا اَرمان ـ Inessa Armand» ـ بخش سیزدهم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *