شکنجه ـ بخش پایانی
نگهبانان تمام باجهها را بسته بودند. ولی ما صدای یکی از محکومین را پیش از این که او را ببندند شنیدیم که فریاد زد: «زنده باد الجزیره!» و یکصدا، بیشک هنگامی که نخستین محکوم را به دارمیکشیدند، از زندان زنان، ترانه مبارزان الجزیرهای برخاست
نزدیکیهای نیمه پس از نیمروز، مرا به نخستین سلولم در ساختمان دیگر بردند ولی مدت زیادی در آنجا نماندم. شب هنگام، راه برعکس را طی کردم و به «گنجه» بازگشتم و شب دومی را در آنجا گذراندم. بخشهایی از مکالماتی را که در راهرو شنیده بودم به من کمک کرد تا توضیحات لازم را در مورد دستورات و ضد دستورات درک کنم: در انتظار بازدید یک کمیسیون (نمی دانم کدام کمیسیون) بودند که نمیبایست مرا میدیدند. مرا در ساختمان دوم «پنهان» میکردند که از لحاظ اصولی به «مرکز جداسازی» مربوط نبود و فقط بهصورت محل اقامت چتربازان یا سالن غذاخوری بهکار میرفت.
حالم بهتر شده بود و میتوانستم بلند شوم. ایستاده بمانم. از رفتار متفاوت چتربازان نسبت به من، احساس میکردم که آنها بهعنوان «ورزشکار»، امتناع مرا از حرف زدن تحسین میکردند. حتی لو…، چترباز قد بلند، آهنگ صدایش را با من، تغییر داده بود. او یک روز صبح وارد سلول من شد و به من گفت: «آیا شما در نهضت مقاومت مورد شکنجه قرار گرفته بودید؟»
به او پاسخ دادم: «نه. این نخستین بار است.»
بهعنوان کسی که در این نوع مسائل خبره است، گفت: «خوب است. شما سرسخت هستید.»
شب هنگام، یکی دیگر که نمیشناختمش، بهنوبه خود وارد سلول شد. یک مرد کوچک اندام با لهجه تند شمالی. یک احضار شده بود. با لبخندی بزرگ گفت: «می دونید، من در تمام لحظات حضور داشتم! پدرم در مورد کمونیستها در نهضت مقاومت با من صحبت کرده بود. اونا میمیرند ولی سخن نمی گویند. این خوبه.» من به این جوان که دارای چهرهای دلنشین بود نگاه کردم؛ او میتوانست درباره شکنجههایی که شده بودم مانند مسابقه فوتبالی که جزییات آن را به یاد داشت، صحبت کند و پس از آن بیاید و بدون ناراحتی مانند این که با یک قهرمان دوچرخهسواری روبهروست، به من تبریک بگوید. چند روز پس از آن، او را در پلهها دیدم که با چهرهای منقبض شده و از ریخت افتاده، مسلمانی را که از پلهها به اندازه کافی با سرعت پایین نمی رفت، به باد کتک گرفته بود. این «مرکز جداسازی»، نه تنها یک مکان شکنجه الجزایریها بود بلکه یک مکتب آموزش فساد و انحراف نیز برای فرانسویهای جوان بود.
با وجود این، حداقل یک چترباز بود که با آنها موافق نبود. جوانی بود با لهجه شهرستانی. نزدیک ساعت هفت پس از نیمروز، هنگامی که دیگر کسی در راهرو نبود، در سلول مرا باز کرد. در دستش کیسهای از مواد غذایی شامل گیلاس، شکلات، نان، سیگار قرار داشت. کیسه را بهسمت من دراز کرد و فقط گفت: «بفرمایید. اینارو بگیرید. مرا ببخشید. اما اینجا نمیتوان صحبت کرد.» و پیش از بستن در، دستم را با حرارت و محکم فشرد. اما ایر… احتمالاً رهنمودهایی داده بود. زیرا من دیگر کسی را ندیدم.
روزهای بعد، مرا به بخش پرستاری بردند. در حالی که قلبم میزد، به آنجا بازگشتم. نگران از تزریقهای جدید پنتهوتال بودم اما آنها به پانسمان زخمهای عفونی شده من پرداختند. چند آمپول پنیسیلین به من تزریق کردند و چندین بار پانسمانهای مرا تعویض کردند.میدانستم که از این مواظبتها نمیتوانستم چیزی نتیجهگیری کنم. به هر آینه، به سودشان بود که از من مواظبت کنند: اگر میخواستند دوباره مرا شکنجه کنند، نمیبایست که بیش از حد ضعیف شده باشم. و اگر برعکس، قصد داشتند مرا اعدام کنند، میبایست به جز جای «عادی» گلولهها، جسدی «تمیز» تحویل کالبدشکافی میدادند. هرچه روزها بیشتر میگذشت، امید به این که افکار عمومی آگاه شده موفق شود مرا از چنگال آنان بیرون بکشد، در من بیشتر اوج میگرفت ولی در عینحال باور داشتم که آنها ترجیح میدادند با رسوایی مرگ من روبهرو شوند تا با رسوایی ناشی از افشاگریهایی که در صورت زنده ماندن، خواهم کرد. آنها حتماً این مطلب را سنجیده بودند زیرا یکی از چتربازان هنگامی که هنوز قادر نبودم از جایم برخیزم به سخره به من گفته بود: «چه حیفه. میتونستی برایم خیلی چیزها تعریف کنی که از اون میشد یک کتاب قطور نوشت!»
آنها کوشیدند باز هم از من بازجویی کنند. پیش از همه، شا…، دو… و یک ناشناس دیگر. آنها مرا به دفتری که در همان اشکوب قرار داشت فراخواندند. من روبهروی آنها نشستم و آنها برای صدمین بار همان پرسش را مطرح کردند، اما این بار با ادب.
شب پیش از دستگیریتان، شما چه کردید؟
من قبلاً به این پرسش شما پاسخ دادهام. پاسخم این است که به شما پاسخی نخواهم داد.
آنها بدون این که اصرار بورزند، لبخند زدند. سپس دو… به من گفت: «آیا اجاره خانه شما بهنام شماست. شما میتوانید به این پرسش پاسخ دهید. اگر ندهید، دربان آن را به ما خواهد گفت. میبینید که مسأله مهمی نیست.
اگر مایلید، از دربان بپرسید. ولی من به شما نخواهم گفت.
جلسه پرسش و پاسخ، بیش از دو یا سه دقیقه بیشتر طول نکشیده بود. شا… مرا تا سلولم راهنمایی کرد.
چند روز بعد، ستوان ما… آجودان ژنرال ام… به دیدارم آمد. او بدون طعنه شروع کرد به گفتن این که خوشحال است میبیند که حالم بهتر است. سپس با پُرحرفی تمام، چکیدهای از اندیشه سیاسی درجهداران برقرارکننده صلح (بین فرانسه و الجزیره) را به من عرضه داشت: «ما الجزیره را ترک نخواهیم کرد.» این انگیزهشان بود. بدبختی الجزیرهایها؟ نباید اغراق کرد. او یک «بومی» را میشناخت که ماهی ٨٠هزار فرانک درآمد داشت. «استعمار»؟ واژهای که توسط ناامیدان اختراع شده است. خوب البته، بیعدالتیهایی صورت گرفته ولی اکنون دیگر به پایان رسیده است. شکنجه؟ خوب، آدم که جنگ را با بچه مدرسهها نمی کند. این کمونیستها، لیبرالها، نشریات احساساتی هستند که افکار عمومی را با خبر میکنند، آن را علیه چتربازان میشورانند و مانع ادامه «کار» آنان میشوند و گرنه جنگ، از مدتها پیش به پایان رسیده بود. من بسیار کم مایل بودم به بحثی از این نوع بپردازم. فقط به او گفتم که فرانسه بسیار خوشوقت است که نمایندگان و عناوین دیگری برای افتخار کردن دارد. سپس به پاسخهای طنزآلودی در برابر هر یک از اظهارنظرهای استعماری او بسنده میکردم.
سرانجام، بهدلیل بازدیدش رسید. یک پیشنهاد برای من داشت. از من دیگر نخواهد خواست به پرسشهای مطرح شده پاسخ دهم بلکه فقط آنچه را که درباره موقعیت کنونی و آینده الجزیره فکر میکردم روی کاغذ بیاورم و مرا آزاد خواهند کرد. که البته نپذیرفتم.
او گفت: «چرا؟ میترسید که آن را علیه شما بکار برند؟»
به او پاسخ دادم: «این نخستین نکته است. از سوی دیگر من قصد ندارم با شما همکاری کنم. اگر آنچه که من و دوستان من درباره مسأله الجزیره فکر میکنیم مورد توجه شماست، تمام شمارههای الژه رپوبلیکن را بردارید و بخوانید. شما آنها را در اختیار دارید چون نشریه شما، یعنی «لو بلد»، دفتر نشریه ما را اشغال کرده است.»
او اصرار بیشتری نکرد و در حالیکه به موضوع دیگری میپرداخت، ناگهان به من گفت «آه راستی، میدونید که همسر شما بههمراه یک وکیل به دیدار من آمد. آنها از من پرسیدند که آیا شما در قید حیات هستید. من به آنها پاسخ دادم که شما هنوز زندهاید.» سپس افزود: «واقعاً چقدر حیف است. من نسبت به شما احساس همدردی دارم. شما را به خاطر مقاومتتان تحسین میکنم. دستتان را خواهم فشرد؛ شاید دیگر شما را نبینم.» چون نمایشاش به پایان رسیده بود، از سلول بیرون رفت.
یک ماه پس از دستگیری من، شب پیش از فرستادنم به لودی، مرا به یک دفتر واقع در اشکوب پایینی بردند. یک کاپیتن از رسته تکاوران (بره سبزان از لژیون خارجی) در انتظار من بود: موهایی تیغ تیغی، صورتی به شکل تیغه کارد با یک جای بریدگی بزرگ در آن؛ لبهایی نازک و شرور، چشمانی روشن و برجسته. من روبهروی او نشستم و در همان لحظه او از جای خود برخاست. با یک ضربه به صورتم مرا به زمین انداخت و موجب شد عینکم را که به من باز گردانده بودند، به دورتر پرتاب شود. «تو باید این قیافه گستاخی را که به پوزهات گرفته ای، ترک کنی.»
لو… وارد شده بود و در نزدیکیهای پنجره ایستاده بود. حضور این «کارشناس» مرا به این فکر واداشت که به زودی مورد شکنجه قرار خواهم گرفت. ولی کاپیتن در همان حال مشغول تراشیدن ریش خود بود.
کاپیتن که بهگونهای ناگهانی تاکتیکش را تغییر داده بود، گفت: «یک سیگار میخواهی؟»
نه. من سیگار نمیکشم و از شما میخواهم به من شما بگویید.
مسأله فقط در این نبود که با یک ضربه اثری گذاشته شود بلکه همچنین میخواستم بدانم که میخواهد به کجا برسد: شکنجه یا پرسش و پاسخ به شکل «دوستانه»؟ بر اساس این که مرا دوباره سیلی بزند یا به نکته من توجه کند، احساس میکردم میتوانستم آگاه شوم. او به من پاسخ داد که این مسأله کوچکترین اهمیتی نداشت و شروع کرد مرا شما خطاب کند. از او پرسیدم که آیا میتوانم عینکم را بردارم. او تصور کرد که این کار برای بهخاطر سپردن چهره او بود. «شما میتوانید به من نگاه کنید. میدونید، من کاپیتن فا… هستم. همان کاپیتن معروف اس.اس. شما درباره او شنیدهاید؟» من در حضور فا… رییس شکنجهگران شهر اس… قرار داشتم که بهویژه بهعلت وحشیگریش، مشهور بود.
او از این که نتوانسته بود بر نفرت خود غلبه کند، تأسف میخورد. کوشید با آرامش صحبت کند و برای زدودن تأثیر نخستین برخورد، دستور داد دو بطری آبجو آوردند. در حالی که به آرامی آبجو خود را مینوشیدم از ترس اینکه با ضربهای جدید بطری را روی دندانهایم بشکند، او را از گوشه چشم میپاییدم.
«شما حتماً یک پرونده حسابی در باره من دارید، هان؟ میخواهید با من چه کنید؟ اگر ورق برگردد، با من چه خواهید کرد؟ اما من بلدم ریسک کنم.» سپس بدون مقدمه، سخنرانی مفصلی را درباره نویسندگان، نقاشان کمونیست یا لیبرال و روشنفکران بهگونهای کلی آغاز کرد. او با جهل زیاد و چنان نفرتی سخن میگفت که در اثر آن، حالت چهرهاش بهعلت این همه ادا و اطوار بسیار تغییر میکرد. من به او امکان حرف زدن را میدادم و هر از چند گاهی برای بهدست آوردن زمان و کوتاهتر کردن زمان شکنجههایی که اگر بعداً صورت میگرفت، حرف او را قطع میکردم.
او پرسشهای معمول را مطرح کرد بدون اینکه اصرار بیشتری بکند. سپس به «سیاست بزرگ» رسید. مانند یک دیوانه اتاق را میپیمود و گاهی آن چنان به من نزدیک میشد که جملهاش را در صورت من فریاد میکشید. او آرزو داشت که جنگ الجزیره به مراکش و تونس گسترش یابد. او از این که لشکرکشی به مصر موجب به آتش کشیده شدن تمام منطقه نشده است، تأسف میخورد: «دلم میخواست که یک زیردریایی آمریکایی، یک ناو فرانسوی را غرق کند. به این ترتیب، جنگ با آمریکاییها آغاز میشد. حداقل مسائل روشنتر میبود» من ضد سخنانش حرف میزدم ولی فقط بهصورتی که با یک بیمار که نباید بیش از حد او را تحریک کرد، سخن میگویند. چندین بار میخواست مرا بزند ولی جلوی خود را گرفت و در لحظهای فریاد زد: «نمی خواهید چیزی بگویید؟ من مردم را شب هنگام با گذاشتن یک کارد روی گلویشان مجبور به حرف زدن میکنم. من شما را در دست خواهم گرفت.»
بیشک، هنگامی که مرا به زندان لودی فرستادند یعنی جایی ویژه انسانهای «مشکوکی» که فقط هنگامی که لازم دیدند، از آنجا بیرون میکشیدند، همگی قصد داشتند مرا «در دست» بگیرند.
* * * * * * * * * *
اما پیش از این واپسین بازجویی و این انتقال که هیچ نشانهای امکان نمیداد آن را پیشبینی کنیم، من توانسته بودم بهمدت یک ماه این کارخانه شکنجه را زیر نظر بگیرم. از سوراخی که در محل کلون در بود، راهرو، پاگرد و چند پله رامیدیدم. از تیغه نازک سلولم، صداهای سلولهای مجاور رامیشنیدم.
در طول روز، در راهرو و پلکان، تکاوران تنها یا در حالی که با خشونت انسانهای «مشکوک» گیج شده را در جلوی خود هل میدادند، به یک رفت و آمد پایانناپذیر مشغول بودند. بعدها متوجه شدم که در هر یک از اشکوبها، پانزده یا بیست نفر از «مشکوکان» را در اتاقهایی که به زندان تبدیل شده بود، میچپاندند. زندانیان روی سیمان میخوابیدند یا سه تا چهار نفر از آنها، زیلویی را با یکدیگر تقسیم میکردند. آنها دائما در تاریکی قرار داشتند زیرا برای این که افراد اتاقهای روبهرو دیده نشوند، کرکرهها را پایین کشیده بودند. طی روزها یا هفتهها و گاهی طی دو ماه، آنها در انتظار بازجویی خود در همان جا میماندند تا به اردوگاهها یا به زندانها منتقل شوند. یا حتی بهعلت «قصد فرار»، با یک رگبار مسلسل در پشت آنان به زندگیشان پایان داده شود.
دو بار در روز، حدود ساعت چهارده و بیست (اگر فراموش نمی کردند) برایمان بیسکویتهای ارتشی میآوردند. پنج عدد روز و پنج عدد شب. به ندرت نان میدادند و چند قاشق سوپی که از پسماندههای غذای اربابان تهیه شده بود. یک روز در آن ته سیگاری یافتم و روزی دیگر یک برچسب و روز سوم هستههای میوههایی که تف کرده بودند.
یک مسلمان مسئول پخش غذا بود. تیرانداز پیشین، به جنگ پارتیزانی پرداخته بود و در یکی از جنگها دستگیر شده بود. برای حفظ زندگیش، پذیرفته بود به خدمت چتربازان درآید. نام او «بولا…» بود ولی چتربازان برای دست انداختن او آن نام را به «پور لا فرانس» (به معنای «برای فرانسه») تغییر داده بودند و او را این گونه مینامیدند. یک بره آبی رنگ بر سر او گذاشته و به او یک باتوم از جنس کائوچو داده بودند که هر از چند گاهی برای این که اربابان نسبت به او نظر مساعدی داشته باشند، از آن استفاده میکرد. این آدم منفور را همه تحقیر میکردند: هم چتربازان و هم زندانیان.
ولی این طی شب هنگام بود که «مرکز جداسازی» زندگی واقعیش را میزیست. من صداهای مربوط به آمادهسازی لشکرکشی رامیشنیدم: در راهرو صدای چکمهها، سلاحها، دستورات ایر… سپس از طریق دریچه سقفی، صداهای دیگری نیز به گوشم میرسید. در حیاط، آنها موتورهای جیپها و دوجهایشان را روشن میکردند و خودروها را به حرکت درمیآوردند. سپس به مدت یک یا دو ساعت، سکوت همه جا را فرامیگرفت تا زمان بازگشت خودروهای پر از افراد «مشکوکی» که طی عملیات دستگیر شده بودند. هنگامی که آنها از میدان دید من، یعنی پلهها، پاگرد و راهرو میگذشتند، آنها را بهمدت یک لحظه بسیار کوتاه میدیدم. اغلب آنها جوان بودند. به زحمت به آنها وقت لباس پوشیدن داده بودند. برخی از آنان هنوز با پیژامه بودند و برخی دیگر با پای برهنه یا با دمپایی. هر از چند گاهی، شماری زن نیز وجود داشت. آنها را در ضلع راست ساختمان زندانی میکردند.
پس از آن، «مرکز جداسازی» پر از فریاد، ناسزا و قهقهههای بلند و شرور میشد. ایر… بازجویی یک مسلمان را شروع میکرد. بر سر او فریاد میزد: «نمازت را در برابر من بخوان.» و من میتوانستم در اتاق مجاور مردی را تصور کنم که تا ژرفای روحش تحقیر شده و مجبور است سجده خود را در برابر سروان شکنجهگر انجام دهد. و ناگهان، نخستین فریادهای شکنجهشدگان سکوت شب را درهم میشکست. «کار» واقعی ایر…، لو… و دیگران آغاز شده بود.
شبی، در اشکوب بالایی، آنها مرد مسلمانی را شکنجه میکردند که از آهنگ صدایش معلوم میشد که مسن است در میان فریادهایی که شکنجهها از او بیرون میکشید او با صدای مردی از پا در افتاده، فریاد میزد : «زنده باد فرانسه! زنده باد فرانسه!» که بیشک انتظار داشت بدین سان جلادانش را کمی آرام سازد. اما آنها به شکنجه کردنش ادامه میدادند و خندههایشان در تمام آن «مرکز» میپیچید.
هنگامی که ایر… و گروهش به مأموریت نمی رفتند، «کار» خود را بر روی افراد «مشکوک» که قبلاً دستگیر شده بودند، ادامه میدادند. طرفهای نیمه شب یا یک پس از نیمه شب، یکی از درهای اتاقهایی که بهعنوان زندان بهکار میرفت با شدت باز میشد و صدای یک چترباز شنیده میشد که فریادمیزد: «بلند شید پست فطرت آ !» سپس یک، دو یا سه نام را صدا میکرد. آنهایی که صدا شده بودند، میدانستند چه چیزی در انتظارشان است. همواره سکوتی طولانی در پی این نخستین فراخوان، بند را فرامیگرفت و چترباز مجبور میشد برای بار دوم آن اسامی را بخواند، امری که آنها را خشمگین میکرد. «واقعاً که چقدر احمق هستید. نمی توانید پاسخ دهید «حاضر»، نه؟ و وقتی چترباز آنها را در جلوی خود هل میداد، من صدای ضربات رامیشنیدم.
یک شب، ایر… همه گروه خود را به حمله به تمام اتاقها واداشت. باتوم در دست، آنها به «خوابگاهها» هجوم بردند. «بلند شید.» در سلول من با شدت باز شد و به دیوار برخورد کرد. یک لگد به کمرم زدند. «بلند شید.» از جایم بر خاستم ولی ایر… که از راهرو میگذشت مرا دید و گفت: «نه، اون یکی، نه.» و خودش در را بست. من به روی تشکم بازگشتم در حالی که سر و صدای بسیار زیادی ناشی از صدای چکمهها، ضربهها، نالهها و شکوههای هراسآمیز اشکوبها را پُر میکرد.
صبح و شب، هنگامی که بولا… در را باز میکرد که به من «غذایم» را بدهد یا هنگامی که به توالت میرفتم، اتفاق میافتاد که در راهرو با زندانیان مسلمانی برخورد میکردم که به زندان گروهی یا به سلول انفرادی خود بازمیگشتند. برخی از آنها مرا میشناختند زیرا در تظاهراتی که توسط نشریه سازمان داده بودم، مرا دیده بودند. برخی دیگر فقط نام مرا میدانستند. بالاتنه من همواره برهنه بود و بر روی آن هنوز جای ضربههای دریافت شده دیده میشد و سینه و دستانم پر از پانسمان بود. آنها درک میکردند که من نیز مانند آنان شکنجه شده بودم و هنگامی که از کنارم میگذشتند، به من سلام میدادند: «با شهامت باش، برادر.» در چشمانشان همبستگی، دوستی، و اعتمادی آنچنان کامل را میخواندم که غرور را در خود بازمییافتم؛ درست به این خاطر که من یک اروپایی بودم و جای خود را در میان آنان داشتم.
* * * * * * * * * *
من بهمدت یک ماه با اندیشه مرگی همواره نزدیک، این چنین زندگی کردم. مرگی که شب یا صبح روز بعد در سحرگاهان در انتظارم بود. خوابم هنوز در اثر کابوسها و تکانهای عصبی که مرا بهگونهای ناگهانی از خواب میپراند، آشفته بود.
هنگامی که یک شب شا… وارد سلولم شد تعجب نکردم. احتمالاً ساعت ده شب بود. من نزدیک پنجره سقفی ایستاده بودم و بهسمت بولوار کلمانسو نگاه میکردم که در آن هنوز چند خودرو در حرکت بودند. او فقط به من گفت: «آماده شوید. زیاد دور نمی رویم.»
کت کثیف و چروکم را تنم کردم. در راهرو شنیدم که میگفت: «اودن و حجاج را هم آماده کنید. ولی آنها را جداگانه خواهیم برد.» قبلاً ده بار کارنامه زندگیم را که فکر میکردم به پایان رسیده است، مرور کرده بودم. یکبار دیگر به ژیلبرت، به تمام کسانی که دوستشان داشتم و به درد و رنج هولناکشان فکر کردم. ولی از این که بدون تسلیم شدن، مبارزهام را تا پایان ادامه داده بودم و آنگونهای که همواره آرزو داشتم، وفادار به ایدهآلم، به رفقایم خواهم مرد، هیجان زده شده بودم.
در حیاط، یک خودرو به حرکت درآمد و دور شد. چند لحظه بعد، از سمت ویلای اولیویهها (درختان زیتون) صدای طولانی رگبار تیربار به گوش رسید. فکر کردم: «اودن».
در جلوی پنجره تا آنجا که ممکن بود ایستادم که هوای شب را تنفس کنم و روشناییهای شهر را ببینم. اما دقیقهها و ساعتها گذشتند و شا… برای بردن من نیامد.
* * * * * * * * * *
داستانم را به پایان رساندم. هرگز با این همه مشقت ننوشته بودم. شاید همه اینها هنوز در حافظهام بیش از حد تازه باشد. شاید هم به این خاطر است که این کابوس که برای من متعلق به گذشته است برای دیگران، در همین لحظه که این سطور رامینویسم، در حال رخ دادن است و تا زمانی که این جنگ نفرتانگیز به پایان نرسد، رخ خواهد داد. ولی میبایست آن چه را که میدانم بگویم. من آن را مدیون اودن «ناپدید شده» هستم، مدیون تمام آنهایی هستم که تحقیر میشوند و مورد شکنجه قرار میگیرند ولی مبارزه را با شهامت ادامه میدهند. من آن را مدیون تمام کسانی هستم که برای آزادی کشورشان میمیرند.
این سطور را چهار ماه پس از گذر از زندان چتربازان در سلول شماره ۷٢ زندان غیرنظامی الجزایر نوشتم.
به زحمت چند روز پیش بود که در حیاط زندان، خون سه الجزیرهای، خون الجزیرهای دیگری را بهنام فرنان ایوتون پوشانید. در لحظهای که جلاد برای بردن محکومین آمد، در فریاد درد عظیمی که از تمام سلولها برخاست، همانند سکوت مطلق و باشکوهی که در پی آن ایجاد شد، روح الجزیره بود که به لرزش در آمده بود. باران میبارید و قطرات آن، درخشان در سیاهی شب، به میلههای سلول من آویزان میشدند. نگهبانان تمام باجهها را بسته بودند. ولی ما صدای یکی از محکومین را پیش از این که او را ببندند شنیدیم که فریاد زد: «زنده باد الجزیره!» و یکصدا، بیشک هنگامی که نخستین محکوم را به دارمیکشیدند، از زندان زنان، ترانه مبارزان الجزیرهای برخاست:
«از کوههای ما
آوای مردان آزاد برخاست:
که استقلال میهن را فریاد میزند.
من به تو هر آنچه را که دوست دارم، میدهم
به تو زندگیم رامیبخشم
آه ای میهن … آه ای میهن.»
همه اینها رامیبایست برای فرانسویهایی میگفتم که مایلند نوشته مرا بخوانند. باید بدانند که الجزیرهایها شکنجهگرانشان را با خلق بزرگ فرانسه اشتباه نمیکنند. خلقی که در کنارش این همه آموختند و خلقی که دوستیاش برایشان تا این اندازه گرانبهاست.
با وجود این، فرانسویها باید بدانند که به نامشان چه چیزهایی در اینجا انجام میشود.
نوامبر ١۹۵۷